ایستاد جلوی اتاقکی که به آن میگفتند « تنورخانه »؛
اما بوی نان تازه مثل همیشه حس خوبی، به او نداد. اصلا به خیالش نیامد که صغرابیگم نانوا،
دارد نان می پزد. مردد بود به ماندن یا رفتن. به خودش می گفت : « بروم یا ......بمانم »
وقت اذان بود. دست ها و پاهایش رعشه ی ضعیفی داشت.
از خانه تا مسجد فاصله ای نبود. دیر هم نشده بود. به یک « لاحول» گفتن، در را میگشود، پا تند میکرد ، به مسجد می رسید؛ اما.....