KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

تسلیت

به نام او....

دیروز متوجه شدم که متاسفانه مادر بزرگ خانم الهه حسین پور فوت شده اند.

غم از دست دادن این مادر بزرگ عزیز را به ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض می نمایم.

 

 

ما رو هم در غم خود شریک بدون.

 

خداحافظ

خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود

خداحافظ برای تو رهایی داشت
برای من غم تلخ جدایی داشت

خداحافظ طلوع من غروب من
خداحافظ تو ای محبوب خوب من

سلام تو طلوع پاک شبنم بود
غروب ظلمت تاریکی وغم بود

سلام تو شروع آشناییها
نوید مهربانی ها زمان همزبانیها

دریغ از قطره های اشک سوزانم که از بیداد تو بر رخ چکیده
خزان زندگی آمد دل افسرده بعد از تو بهاری را ندیده

خداحافظ
خداحافظ
خداحافظ

خاطره ها

                                                                     

بعضی حرفها... بعضی فکرا... بعضی خاطره ها....... خیلی از اینا یا مثل اینا به
یاد موندنی هستن....
بعضی حرفها رو بدون اینکه بفهمی سالها تو ذهنت نگه
میداری... بدون اینکه بفهمی تکرار میکنی...... شاید تا همیشه...

خاطره ها میگذرند...امروز یه خاطره ست برای فردا... فردا برای روز بعدش و ........
دیروز و امروز هم پر بود از همه ی حرفها و فکرها و خاطر ها که میتونند به یاد موندنی
بشن....
شایدم فردا... فردا صبح خیلی زودتر شروع میشه... لااقل برای
من...
هنوز هوا روشنه......باید فردا خوب باشه... باید فردای فردا هم خوب باشه... باید همه ی فرداها با همه پسوند ها و پیشوندهاشون خوب باشن!........
دیگه همه روزا باید خوب باشن... همه روزا باید پر ازحرفها و فکرها و خاطره هایی باشن که به یاد موندنی میشن....
حتی شده
یک حرف... یک کلمه... یه خاطره کوچیک....... همه ی چیزای بد نباید خاطره بشن......
میشن... اما فراموششون میکنیم!....
اینم یه نوعشه... یه نوع خوب... تا دیروز
خاطره های خوب فراموش میشدن... از امروز ورق بر میگرده.......
اونم چه ورقی....
یه ورق بزرگ مقوایی سفید که پشتش هرچقدر نقاشی جور وا جور بکشی بازم اینقدر جا داری
که همه ی وقتت رو با مدادرنگیهات سرگرم باشی...
شایدم با قلمو های
نقاشیت..........
شایدم با............ با خیلی چیزا میشه نقاشی کشید... با خیلی
چیزا میشه رنگای قشنگ کشید... اما مهم اینه که دیگه رنگ سیاه رو واسه غم
نذاریم!...

                   

نوروزتان پیروز.......

سلام!!

یه سلام به گرمیه آفتاب بهاری به واقعی ترین دوستان مجازی!

یه سلام به بلندای آسمان ایران زمین به قلب های بزرگ شما!Dove

  می خوام  سال نو رو به تمام شما همکلاسی های گل تر از گلم تبریک   بگم .........

ان شاءالله  سالی پر از شادی و موفقیت  سالی پر از شادکامی و تندرستی در پیش داشته باشین!

  آرزو می کنم مثل گل های کوچولو موچولوی بهاری

     همیشه باطراوت وشاداب باشین. Flower                                                 

 مثل سرو سربلند.Carve A Tree

مثل بید مجنون همیشه عاشق.   Love Letter       

ومثل دماوند همیشه پایدار!!  Wink 

آرزو می کنم سال به سال  سال هاتون بهتر از قبل باشه!

خلاصه از اون ته ته قلبم آرزو می کنم به هرچی آرزو دارین برسین!

اینم یه عکس که خودم به مناسبت عید درستش کردم!!!

 تقدیم به همه ی شما !!

http://hmnasrabadi.persiangig.ir/image/tabrik%20tabrik.JPG

 امضا: خاک زیر پای هرکی عاشق و مجنونه !





همکلاسی ما در غم خود شریک بدان...

همکلاسی ما در غم خود شریک بدان...

 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک       

چند روزی قفسی از بدنم ساخته‌اند...

درگذشت ناگهانی دائی بزرگوار سرکار خانم زهرا فتاحیان٬ دانشجوی محترم مهندسی فناوری اطلاعات را حضور محترم ایشان و خانواده‌ی محترمشان تسلیت گفته٬ و برایشان صبر و شکیبایی در سوگ آن عزیز از دست رفته آرزو می‌نماییم...

بارانی

بسم رب العظیم

با همه ی بیسر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانی ام؟

حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام

حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام

ها به کجا میکشی ام خوب من
ها نکشانی به پشیمانی ام

صبر کن

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو .

 یا دل از دیده تو سیر شود بعد برو .

 تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند .

صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو

اشک های مادر

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟

مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.

پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم.

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.

بعدها پسر از پدرش پرسید: چرا مادر بی‌دلیل گریه می‌کند؟

پدرش تنها توانست بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه می‌کنند.

پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوزنمی‌دانست که چرا زن ها بی‌دلیل گریه ‌می‌کنند.

بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد‌.

او از خدا پرسید: خدا یا چرا زنها به آسانی گریه می‌کنند؟

خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم می‌خواستم که او موجود بخصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه‌ی دنیا را به دوش بکشد و همچنین شانه‌هایش آنقدرنرم باشد که به همه آرامش بدهد. من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه‌هایش را داشته باشد و وقتی آنها بزرگ شدند توانایی تحمل بی‌اعتنایی آنها را نیز داشته باشد.


به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن نا امید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش رود.

به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم، حتی زمانیکه مریض یا پیر شده است بدون اینکه شکایتی بکند.

به او عشقی داده ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.

به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند.

به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش بماند.

و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد.

این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می‌ریزد.

خدا گفت:می بینی پسرم زیبایی یک زن در ظاهر او نیست بلکه زیبایی یک زن در چشمان او نهفته است زیرا چشمان او دریچه‌ی روح است و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.

 

 

 

این قصه را بخوان

تقدیم به همکلاسی عزیز

شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند ودر همان حال در آسمان بالای سرش خاظرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ا یده می شود وآن هم وقت هایی است که او دوران پردرد ورنج زندگی اش را طی می کرده است بنابر این با ناراحتی به خدا که در کنارش بود گفت: پروردگارا تو فرمودی که اگر کسی به تو روی آورد وتورا دوست بدارد در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود واو را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم فقط جای پای یک نفر وجود دارد چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟ خداوند لبخند زد وگفت : بنده عزیزم ! من هرگز تو را تنها نگذاشته ام زمانی هایی که تو در رنج وسختی بودی من تو را دستانم بلند کرده بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی.

از کتاب نشان لیاقت عشق

                     

تولد همکلاسی

من اینجا کنار همین باغچه وبهار ونیلوفر تو را در زیباترین لباس دیده ام و شنیده ام که در صدای مبهم زمستان بهار را جستجو می کنی.  وحالا با خوش آواترین لهجه بهاری و آشناترین زبان تکلم بهار زندگیت که برای تو آمده خوش آمد می گویم       وسرشارترین بهار که به چشمهای تو زنده است وخدای همه باران ها و باغچه ها نگاهدارتوست.

پابه پای تمام جوانه ها به تلاوت باران وبرف می نشینم و نسیم و ابر وباغچه را به میهمانی رویش تو دعوت می کنم که تو آیه به آیه خط به خط تلاوت بهاری

تولدت مبارک جویا جان

در انتظار تبریک دوستان برای این عزیز می نشینم

http://darolershad.blogsky.com/

متشکرم

متشکرم
 
برای همه وقت هایی که مرا به خنده واداشتی
 
برای همه وقتهایی که به حرف هایم گوش دادی
 
برای همه وقت هایی که به من جرات و شهامت دادی
 
برای همه وقت هایی که مرا در آغوش گرفتی
 
برای همه وقت هایی که با من شریک شدی
 
برای همه وقت هایی که با من به گردش آمدی
 
برایهمه وقت هایی که خواستم  درکنارم بودی
 
برای همه وقت هایی که به من اعتمادکردی
 
برای همه وقت هایی که مرا تحسین کردی
 
برای همه وقت هایی که باعث راحتی و آسایش من بودی
 
برای همه وقت هایی که گفتی "دوستت دارم
 
برای همه وقت هایی که در فکر من بودی
 
برای همه وقت هایی که برایم شادی آوردی
 
برای همه وقت هایی که به تو احتیاج داشتم و تو با من بودی
 
برای همه وقت هایی که دلتنگم بودی
 
برای همه وقت هایی که به من دلداری دادی
 
برای همه وقت هایی که در چشمانم نگریستی و صدای قلبم
 
راشنیدی
 
به خاطر همه ی این ها هیچ وقت فراموش نکن که
 
لبخند من به تو یعنی " عاشقانه دوستت می دارم "
 
آغوش من همیشه برای تو باز است
 
همیشه برای گوش دادن به حرفهایت آمادگی دارم
 
همیشه پشتیبانت هستم
 
من مثل کتابی گشوده برایت خواهم بود
 
فقط کافی است چیزی از من بخواهی
 
بلافاصله از آن تو خواهد شد
 
می خواهم اوقاتم رادر کنار تو باشم
 
من کاملا به تو اطمینان دارم و تو امین من هستی
 
در دنیا تو از هرکسی برایم مهم تر هستی
 
همیشه دوستت دارم چه به زبان بیاورم چه نیاورم
 
همین الان در فکر تو هستم
 
تو همیشه برای من شادی می آوری به خصوص وقتی که لبخند بر لب
 
داری
 
من همیشه برای تو اینجاهستم و دلم برای تو تنگ است
 
هر وقت که احتیاج به درد دل داشتی روی من حساب کن
 
من هنوز در چشمانت گم شده هستم
 
تو در تمام ضربان های قلبم حضور داری
 
 منتظرت هستم تا آخر عمرم تو چی ؟

چتری از باران

صدای در را که شنیدم به حیاط آمدم هوای سرد در سردی هوا گم شده بود جلوترکه رفتم پروانه ها به سراغم آمدند  و با بال های یخ زده یشان حال تو را پرسیدند  می گفتند چند روزیست آرامش ندارند و دلشان سخت هوای تو را دارد  خب  آنها معنای دوست داشتن را فهمیده اند وقتی در کنارشان قدم می زدی وزنبور های زرد را از آنها دور می کردی آنها بوی محبت های تو را در آب پاشی های خانه به خاطر سپرده اند و شهد گل هایی را که برای آنها سوغات آورده ای خاطره های تو را برای آنان دوباره کرده است پس می توان به این نتیجه رسید که دوست داشتن را دوست دارند و احساس  می کنم تکرار دوست داشتن بهانه ای برای پرواز آنهاست در روز های بارانی به دنبال چتر نمی گردند وبه زیر سایبانی که بعد از رفتن تو برای خود ساخته اند شب را سر می کنند من به آنها حق می دهم و آنها را خوب درک می کنم شاید دلیلش این است که مدتی تب کردن پروانه های عاشق را دیده ام  شنیده اند که سخت دلتنگ شده ای و لحظه ها را آشفته در آغوش گرفته ای و خنده هایت را به باد داده ای نا آرامی پروانه ها نگرانی ها را در من بیشتر کرده و حالا که نمی توانم به این زودی ها تو را بیبینم دلم هوای شنیدن صدایت را دارد  ولی صدای تو همان صدای گرم همشگی ست  پس تو هم معنای دوست داشتن را خوب فهمیده ای و روز های ابریت را در کنار کاناپه ات پنهان کرده ای و پرواز را تکرار می کنی!!

ستاره

 

تپش اشک ستاره

توی زندان قناری

می نویسه از ترانه

صدای خش خش برگا

زیر چکمه های مهتاب

این روزا باید بمونه

توی کوچه های بیداد تکُ تنها

 برفای روی خیابون

جادَ رُ تو دست گرفته

پارو رُ داده به خورشید

تا بتابِ روی تاغچه

کادُ ی کاج شکسته

روی شاخه هاش نشسته

یه سبد تو دست بادِ

که پر از مریمُ رازِ

قـَدمای سرو تنها

یخ زده از سوزِ سرما

دوباره رسیده از نو

کوله بار برفُ بوران

ماهیای توی دریا

امشبُ بیدار می مونن

 توی کوچه های فریاد

دنبال ِ صدا می گردن

عطش ِ تاک شکسته

لحظه ای آروم نداره

چترشُ داده به بارون

دیگه اون کاری نداره با زمونه

 

کوچه های نارنج

امروز صبح که برای چک کردن نامه ها رفته بودم صندوق نامه ها حال عجیبی داشت به سراغ جدیدترین نامه رفتم. نامه از یک شخص ناشناس و برای دعوت به نوشیدن یک فنجان قهوه بود. آن را که باز کردم نوشته بود می پرسی یک فنجان قهوه ی تلخ؟ پس حالا خوب گوش کن! دیشب خواب تو را در کوچه های نارنج دیدم خب این عادت کوچه ها ست که به همه کارت دعوتی یکسان نشان می دهند البته شاید کوچه های نارنج جایی برای آشنایی و یا برای آشنایی با آشنایی های تکراری باشد با زنگ ساعت بیدار شدم اما حس عجیبی به من می گفت خوابهایم را دنبال کنم ساعت را خاموش کردم و به خواب رفتم باز هم خواب تو را در یک فنجان قهوه دیدم پس میان تو وخواب های من باید رابطه ای وجود داشته باشد تصمیم گرفتم برای پیدا کردن آن تو را به نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت کنم از خواب که بیدار شدم ساعت را نگاه کردم این بار دقیقه های ساعت من به خواب رفته است ساعت روی میز ۷صبح را نشان می داد حالا یادم می آمد که چرا ساعت زنگ زده بود امروز صبح من پرواز داشتم اکنون که پرواز را از دست داده ام آمدم و برای تو این نامه را نوشتم و عطر ترخون خشک شده را ضمیمه ی نامه کردم حالا باز می پرسی چرا صندوق نامه ها حال عجیبی داشت؟

نبض شب

نبض شب

دیشب خواب کلمه های تو را دیدم عجیب با هم انس گرفته بودیم صدای تو دوباره  نو شدن را در گوش من زمزمه می کرد از حوالی فاجعه که می گذشتیم باران شروع به باریدن کرد کلمه های تو خیس شده بودند و به هم برخورد می کردند و متن ها را می نوشتند.

 مشتی ترانه ی تازه به دست من دادی  و در زیر باران قدم زدن را در خواب های سوخته شروع کردیم در کوچه های اتهام خیس شدن را برای با هم بودن بهانه کرده بودیم آنقدر خیس شده بودیم که سایه ها را هم بارانی می دیدیم  و می گذشتیمُ     می گذشتیمُ می گذشتیم.

 از در های چوبی که رد می شدیم آنها  با واژهای تو باز می شدند و ما هم قدر هم را بیشتر   می دانستیم برای چند لحظه صدای تو را گم  و باآهنگ قدم هایت تو را احساس می کردم .    ساعت های ما خوابیده بودند و خوابیده ما را تعقیب می کردند وعروسک های خسته در کوچه های انتظار بیدار می شدند ونبض شب را در پشت پنجره حس می کردند و سراب را در آب باران صدا می زدند و ما را جست و جو   می کردند.

  عصر دلگیریست چای سبز را دم کرده ام و به امید آنکه دوباره نوشتن را شروع کنم می آیم و دستهای فیروزه ایِ مادر بزرگ را در دست می گیرم و شیشه های    غم زده ی عینکش را پاک می کنم  برایم شال گردنی آورده از مخملِ ناب آن را در کوله ام می گذارم تا بوی مادرم را بدهد شاید او راه سفر را باور نکرده است و چکمه هایش را جست وجو می کند پس کمی تگرگ برای   پنجره های مه گرفته سفارش می دهم و چمدانش را با واژه های دوباره نو شدن پر می کنم .

 

 

لحظه های آبی

لحظه های آبی

سلام

 از دریای ساحلی که می گذشتم ردپای رنگ صدف ها بر روی ماسه هایش  به خوبی لمس می شد  و حالا که به تو رسیده ام می خواهم  کمی سکوت در حوالی متن کنار  بگذارم تا  شاید شهر هم پوست گمشده ی خود را پیدا کند و من هم سعی می کنم صدا ها را در چارچوب صدا شدن رها کنم.

 درست فکر می کردم در زمستانی که تازه ترنه اش را شروع کرده ام  کریسمس شتابان و با لباسهای گرم خود رسیده است حدود ساعت ۵ عصر نانوایی ها کارشان را شروع  می کنند و  اطمینان داشته باش حتا اگر  برف هم ببارد قرار امشب را فراموش نمی کنم.

 امروز برای اولین بار از مداد های نقاشیم می خواهم تا تصویرت را برایم بکشند و امیدوارم که تورا به زیبایی کلماتت تجسم کنند والبته من هم مداد ها را تنها نمی گذارم و با پیانو آن ها را همراهی می کنم .

رقص کلمه های چهره ی تو برایم خیلی مبهم است     !

 چگونه می توانم چکمه هایم را در گوشه ای از حیاط بگذارم در حالی که لحظه ها را برای رسیدن زمستان در ایستگاه ها مننتظر قدم زدن های من شده اند اگر خوب نگاه کنی     واژه هایی را خواهی دید که هنوز به مقصد نرسیده اندُ  با تکرار تو زنده شده اند .

حالا بگذار کمی از عطر چوب های سوخته که در گوشه ای از پاکت نامه برایت گذاشته ام بگویم امروز که در جنگل قدم می زدم احساس می کردم صدایی تکرار می شود فریادی از اضطراب های صنوبری شکسته که در میان برگ های خشک سازدهنیش را گم کرده بود و شبیه آینه ای از جنس تو شده بود .

ساعتی از جنس شن برایت گرفته ام و می خواهم آن را در دست های آبی ِ جزیره بگذارم و به اقاقی ها می سپارم تا هوای جزیره را بیشتر داشته باشند و به محض رسیدن تو خاکستری از چوب های سوخته برایم بفرستند

پویا لطفیان

 

سیب زمینی عاشق

همیشه شنیده بودم که می گن، سیب زمینی بی رگ و...

اما حالا...

 

          

 

حالا نظر شما چیه؟

                    

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند!

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
  دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

مترجم: دکتر مقدم

گل

همان رنگ و همان روی
 همان برگ و همان بار
 همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
 همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
 همان جلوه و رخسار
 نه پژمرده شود هیچ
 نه افسرده ، که افسردگی روی
 خورد آب ز پژمردگی دل
 ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
 به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
 ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
 مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند

از آن شبی که خاطره ای بی نشان شدی

                         

         وقتی

                    شبیه آینه ها مهربان شدی

 

               من یک ستاره ماندم،تو کهکشان شدی
 
               غمگین و دلشکسته به راهت نشسته ام
 
              از آن شبی که خاطره ای بی نشان شدی
 
             با من سخن بگو که منم آشنای تو
 
             ای آشنا که با دل من همزبان شدی
 
               می بینمت که پشت تن بوته های یاس
 
             پروانه خیال مرا آشیان شدی
 
             وقتی نشست مهر نگاهت به جان من
 
              چو عشق در خزان دلم جاودان
 
 

سکوت

می آمدیم و کـله من گیج و منگ بود

انگـار جـیوه در دل من آب می کـنند

پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم

خاموش و خوفـناک هـمه می گـریختـند

می گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من

دنیا به پـیش چـشم گـنهـکار من سیاه

یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان

می آمد و به گـوش من آهـسته  می خلیـد: 

تـنـهـا شـدی پـسـر!

 

----------------------------------------------

جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را----- نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را
کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم----- به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم----- که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی ----- چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی ----- که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل ----- خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده ----- به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را
به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان ----- خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن----- که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را

جلسه محاکمه عشق بود...

جلسه محاکمه عشق بود

 و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....

 به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه درحال رفتن به سویش بودید حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی
واقعی باشم

کرم و پروانه!!

کرم و پروانه!!

 

 

کرم شبتاب نگاهی به پروانه ای که در نزدیکی اش روی یک گل نشسته بود انداخت و با حیرت گفت:

 

 "آه، تو چقدر زیبا هستی!"


بعد لحظه ای سکوت کرد و پرسید:

 

"می شود تو را دوست داشته باشم؟"


پروانه یکه خورد! پرسش کرم شبتاب را به رایانه ی مغزش برد! داده ها و معادلات قبلی ریاضی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری را جمع و تفریق کرد، تجزیه و تحلیل کرد، پردازش کرد و از کرم شبتاب پرسید:

 

"دوست داشتن من برای تو چه فایده ای دارد؟"


کرم شبتاب بدون درنگ پاسخ داد:

 

 " آن وقت می توانم از نیروی دوست داشتن تو تمام انرژی ام را به نور تبدیل کنم و چنان درخشان بتابم که تا به حال هیچ کرم شبتابی نتابیده باشد!"


پروانه لحظه ای ساکت شد. پاسخ کرم شبتاب را به رایانه مغزش داد! داده ها و معادلات قبل و بعد را جمع و تفریق کرد، تجزیه و تحلیل کرد، پردازش کرد و از کرم شبتاب پرسید:

 

 "درخشان تابیدن تو چه فایده ای برای من دارد!؟"


کرم شبتاب بدون درنگ پاسخ داد:

 

 "وقتی که من آنقدر درخشان بتابم کرم شبتاب های زیادی توجهشان جلب می شود، میایند و علت آن را از من خواهند پرسید! آن وقت من با آن چنان شوری زیبایی تو را برای آنها توصیف خواهم کرد که عاشقت شوند و درخشان تر بتابند! آن وقت فکرش را بکن! یک باغ بزرگ کرم شبتاب درخشان که عاشق زیبایی تو هستند!!"


پروانه سکوت کرد. پاسخ کرم شبتاب را به رایانه ی مغزش نداد!! رایانه را خاموش کرد! معادلات ناپدید شدند!! سپس به کرم شبتاب خندید و گفت:

 

 "دوستم داشته باش!!"

 

نامه یک پسر عرب به معشوقه ایرانی!!


یا ایها المعشوق , بعد از السلام و الاحوال پرسی انا، امیدوارم که مزاجک عین الصحت و السلامت بوده باشد. و اگر انت از احوال انا خواسته باشی، لاملال لنا سوای فراقک، که ان هم انشاءالله تعالی فیهمین ایام دیدارنا و مرادنا حاصلوننا.

باری یا ایها العزیز انا فی آتش العشق کمثل الماهیتابه میسوزم! و جلز و ولزنا درآمده. فی کل شبها که انا سرم را علی المتکا میگذارم، اشکنا کمثل الرودخانه جاریه علی البستر و آه سوزاننی بسوی آسمان صعودن!

الهی انا قربان انت بروم. انا قسم میخورم بجاننی و بجانک که فی کل شبها ابدا خواب فی چشماننا لا داخلون و اغلب الی صبح بیدارون و گریه زارون فی هجرک.

انا قربان چشم و ابرویت بروم و جان ناقابل الحقیر فدای بدن ابیضت بشود! بخدا رنگم من هجرانک کمثل الزردچوبه اصفر شده و قلبنا کمثل الآلبالو احمر گردیده.

آه، آه یا ویلنا که هر نصفه شب بیادکم یوقوقو! یعنی وق‌وق! میکنم و هرچه نامه جات العاشقانه بسوی انت ارسالون، هیچ لاجوابون، گویا انا را آدم لاحسابون!

به جان انت که از جان الحقیر عزیزتر است، قلبنا فی فراقک مجروح و لباب قلبنا بروی انت مفتوح!

انا نمیدانم که چرا از من فرارون! در صورتی که انا من العشقک بیقرارون، گویا لارحم فی قلبک!

انا هستم واحد (اون) جوان (اون) الباسواد و صاحب المعلومات الکثیره. با تمام این احوال حاضرم حلقه العبودیت و الچاکری تو را فی الگوشم آویزاننا! رحم، ارحم!

یعنی رحم کن، نگذار من (men) جفائک خودم را با اربع نخود تریاک یقتلون! انا دیگر طاقت الفراغ ندارم و به وصالک مشتاقون ولی خداوند به قدر مثقال ذره وفا فی وجودک لا آفریده !!!

انا تا ثلاث ماه دیگر مرتبا" فی هر هفته واحد نامة العاشقانة برای انت مینویسم!

تا بحال زارنا متفکرون و چنانچه باز هم بر درد دلم لا یرسون آنقدر اشکنا من الچشمنا سرازیرون تا جان آفرین تسلیمون!

تقدیم به همه ی کوزه های شکسته!!

تقدیم به همه ی

کوزه های شکسته!!

 

 

یک سقا در هند٫ دو کوزه ی بزرگ داشت که آنها را از دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت.در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت! بنابر این در حالی که کوزه ی سالم همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ی ارباب می رساند٫ کوزه ی شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد!

 

برای مدت ۲ سال٫ این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم٫ آب را به خانه ی ارباب می رساند! کوزه ی سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد٫ موفقیت در رسیدن هدفی که به منظور آن ساخته شده بود!!

 

اما کوزه ی شکسته ی بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود!

 

بهد از ۲ سال٫ روزی در کنار رودخانه٫ کوزه ی شکسته به سقا گفت:

 

من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم!!

 

سقا پرسید:

 

چه می گویی؟!! از چه چیزی اینقدر شرمنده هستی؟!

 

کوزه گفت:

 

در این ۲ سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید٫ انجام دهم! چون شکافی که در من وجود داشت٫ باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ی اربابت می شد. به خاطر ترک های من تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه ی مطلوب نرسی!!

 

سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت:

 

از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ی ارباب٬ گل های زیبای کنار راه را تماشا کنی!!

 

در حین بالا رفتن از تپه٫ کوزه ی شکسته به خورشید نگاه کرد که چگونه بر گل های کنار جاده می تابید٫ به رنگ های متنوع و کسانی که از دیدن گل ها شاداب می شوند! و این موضوع کمی او را شاد کرد اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد! چون دید که باز هم نیمی از آب نشت کرده است!!

 

برای همین باز هم از صاحبش عذر خواهی کرد! سقا گفت:

 

من از شکاف های تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم! من در کنار راه گل هایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم٫ تو به آنها آب داده ای!

 

به مدت ۲ سال من با این گل ها خانه ی اربابم را تزئین کرده ام! بدون تو٫ خانه ی ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد!!

 

 

تولد همکلاسی

من اینجا کنار همین باغچه وبهار ونیلوفر تو را در زیباترین لباس دیده ام و شنیده ام که در صدای مبهم زمستان بهار را جستجو می کنی.  وحالا با خوش آواترین لهجه بهاری و آشناترین زبان تکلم بهار زندگیت که برای تو آمده خوش آمد می گویم       وسرشارترین بهار که به چشمهای تو زنده است وخدای همه باران ها و باغچه ها نگاهدارتوست.

پابه پای تمام جوانه ها به تلاوت باران وبرف می نشینم و نسیم و ابر وباغچه را به میهمانی رویش تو دعوت می کنم که تو آیه به آیه خط به خط تلاوت بهاری

تولدت مبارک

در انتظار تبریک دوستان برای این عزیز می نشینم

http://darolershad.blogsky.com/

بال هایت را کجا گذاشتی ؟

 

متنی زیبا از عرفان  نظرآهاری

 

بال هایت را کجا گذاشتی؟

 

پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب روبه‌ پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانه‌های من آشیانه بسازی."

 

پرنده گفت: "من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم."

 

انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود.

 

پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟"

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

 

پرنده گفت: "نمی‌دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است." انسان دیگر نخندید.

 انگار ته‌ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمی‌دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.

 

پرنده گفت: " غیر از تو پرنده‌های دیگری را هم می‌شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش می‌شود. "

 

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشم‌اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

 

آنوقت خدا بر شانه‌های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:‌"یادت می‌آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال‌هایت را کجا گذاشتی؟"

 

انسان دست بر شانه‌هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.

 

آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!

 

شکایت....

لعنت به این زندگی .... وقتی که گریه کردیم گفتن بچه است. وقتی که خندیدیم گفتن دیوونه است. وقتی که جدی بودیم گفتن مغروره. وقتی که شوخی کردیم گفتن سنگین باش. وقتی که حرف زدیم گفتن پر حرفه. وقتی که ساکت شدیم گفتن عاشقه. حالا ام که عاشقیم می گن گناهه

این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنار تو باشم


این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنار تو باشم


زیبایی دنیا را تنها آن لحظه که به چشمانه تو نگریستم در یافتم و از ان پس هیچ لحظهای از عمرم بدون اندیشه ی تو سپری نشداگرعمر من تنها یک شب باشدارزو دارم همان یک شک شب را با تو بگزرانم زیرا که محبوبم این دنیا هنگامی زیباست که در کنار تو باشم

من دلبسته ی عشق  تو شدم و دیدی که به عشق تو پاسخ دادم تو اجازه دادی که عشقت را در دل احساس کنم پس با قلبم تو را صدا میزنم اگر عمر من تنها یک شب باشد ارزو دارم همان یک شب را با تو بگزرانم چرا که محبوبم این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنار تو باشم ! ای عزیزتر از جان آرزوی زندگی با تو را در دل دارم و می خواهم هر شب در عشق تو سوق گردم

 

به من بگو که کدامین راه را دنبال کنم؟


به من بگو که کدامین راه را دنبال کنم؟


 

به خاطر می آورم نوایه آن پیانو را چه نوایه دلپذیرو غریبی بود چه احساس یگانه و چه اشفتگی عاطفی به یاد می اورم پیشتر ها می گفتی شبان را دوست می داری پس هماکنون نیز دوباره عاشقم باش روزهایه بارانی هیچگاه به هوس های شورانگیز ما بدرود نمی گویند انگاه که با هم هستیم میبینم که روز های بارانی در چشمان تو جان می گیرند پس به من بگو اری به من بگو که کدامین راه را دنبال کنم؟ چهره ی تو را در تلولو نور افتاب تصور می کنم ومنظره ی اسمان ابی را که همواره حواسم را اشفته می سازد به خاطر می اورم ان روزها همواره می گفتی که شبان را دوست می داری پس هم اکنون نیز عاشقم باش !

تو مثل پاکی احساس باران

 

تو یعنی .....

تو یعنی ابی باران احساس تو یعنی دانه های پاک الماس تو یعنی شعرهای عاشقانه تو یعنی جستجویی بی بهانه تو یعنی اسمانی ازستاره تویعنی ابرهای پاره پاره تو یعنی اشکهای سرد غربت تو یعنی بیچکی دراوج حسرت تو یعنی کوچه باغی از ترانه برای شاپرکها اشیانه تو یعنی لذت بروانه بودن تو یعنی عشق را قسمت نمودن تو معنای تمام گریه هایی تو برزخم شقایقها دوایی تو یعنی انتهای بی قراری تو تنها لحن گلهای بهاری تو مثل پاکی احساس باران تو سرفصل تمام انتظاری

مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود.

 

مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود

مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود.مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود. عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن. تازگی ذات عشق است و طراوت بافت عشق,چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟

 

عکسهایی کمتر دیده شده از سربازان آمریکایی در عراق

عکسهایی کمتر دیده شده از سربازان آمریکایی در عراق
آدمهای خوب همه جا خوب و آدمهای بد همه جا بد خواهند بود
این عکسها تائیدی بر صحیح بودن جنگ نیست



Name:  2442605.jpg
Views: 83
Size:  33.5 کیلو بایت

Name:  2054891.jpg
Views: 84
Size:  34.5 کیلو بایت

Name:  5215338.jpg
Views: 81
Size:  54.3 کیلو بایت

Name:  9835371.jpg
Views: 81
Size:  26.3 کیلو بایت



Name:  1518484.jpg
Views: 74
Size:  60.9 کیلو بایت

Name:  6686563.jpg
Views: 73
Size:  31.4 کیلو بایت

برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام:  thumb2_8029111.jpg
نمایش ها: 1
حجم:  66.3 کیلو بایت

برای دیدن سایز بزرگ روی عکس کلیک کنید

نام:  thumb2_6836497.jpg
نمایش ها: 0
حجم:  71.1 کیلو بایت

Name:  5915335.jpg
Views: 71
Size:  118.7 کیلو بایت

Name:  7052668.jpg
Views: 69
Size:  130.8 کیلو بایت

Name:  8670488.jpg
Views: 69
Size:  152.0 کیلو بایت

Name:  8074762.jpg
Views: 69
Size:  126.4 کیلو بایت

Name:  3434080.jpg
Views: 64
Size:  22.3 کیلو بایت

Name:  9242841.jpg
Views: 60
Size:  46.3 کیلو بایت

قصه شمع ها!

شمع چهارم!

 

شمع ها به آرامی می سوختند.فضا به قدری آرام بود که می توانستی

صحبت های آن ها را بشنوی!

اولی گفت:من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.من معتقدم که ازبین می روم!!

سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت!

دومی گفت:من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدت زیادی روشن نمی مانم، بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم!!

وقتی صحبتش تمام شد، نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد!

شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم! مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی عشق ورزیدن به نزدیک ترین کسانشان را هم فراموش می کنند!!

کمی بعد او هم خاموش شد!

ناگهان...

پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش رادید و گفت:

چرا خاموش شدید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید!!

و شروع کرد به گریه کردن!

سپس شمع چهارم گفت: نترس! تا زمانی که من روشن هستم، می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم. من امید هستم!!

کودک با چشم هایی درخشان، شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد!!

روز دانشجو مبارک!

میلاد نو

امروز میلاد یکی از همکلاسی های نیک و مهربانمان است، از برای این میلاد خجسته شعر زیر را به او تقدیم می دارم:

 

 

وقتی که فصل سوم این سال

                                 با آذرخش و تندر و طوفان

                                                                         و انفجار صاعقه آغاز شد

باران استوایی  بارور

                         شست تمام کوچه و بازار را

                                                             رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را

و با میلادی شگرف عاشقی پای به جهان گشود

                                              و در صحاری شب باغ ها را بیدار و بارور گرداند

کبوتران سپید را به آشیانه ی خونین باز گرداند

                                                    هزار آئینه جاری شد

                                                            و هزار آئینه به هم آوائی قلب اوتپید

و طنین شوق بر افکند

                   و آنگاه که در رگ هر برگ خوناب خزان میخزید

                                                                        شور و شادی هزاران آفرید

و اکنون می خواهم از نسیم بپرسم

                                         که بی جزر و مد قلب او

                                                                   دریا چگونه می تپد امروز؟؟؟!!!

 

میلاد نوزدهم را به همکلاسی عزیز، سعید اسماعیلی فرد تبریک می گویم، و همواره برای او در سال های آتی آرزوی بهترین ها را دارم.