به نام او....
دیروز متوجه شدم که متاسفانه مادر بزرگ خانم الهه حسین پور فوت شده اند.
غم از دست دادن این مادر بزرگ عزیز را به ایشان و خانواده محترمشان تسلیت عرض می نمایم.
ما رو هم در غم خود شریک بدون.
بعضی حرفها... بعضی فکرا... بعضی خاطره ها....... خیلی از اینا یا مثل اینا به
یاد موندنی هستن....
بعضی حرفها رو بدون اینکه بفهمی سالها تو ذهنت نگه
میداری... بدون اینکه بفهمی تکرار میکنی...... شاید تا همیشه...
خاطره ها میگذرند...امروز یه خاطره ست برای فردا... فردا برای روز بعدش و ........
دیروز و امروز هم پر بود از همه ی حرفها و فکرها و خاطر ها که میتونند به یاد موندنی
بشن....
شایدم فردا... فردا صبح خیلی زودتر شروع میشه... لااقل برای
من...
هنوز هوا روشنه......باید فردا خوب باشه... باید فردای فردا هم خوب باشه... باید همه ی فرداها با همه پسوند ها و پیشوندهاشون خوب باشن!........
دیگه همه روزا باید خوب باشن... همه روزا باید پر ازحرفها و فکرها و خاطره هایی باشن که به یاد موندنی میشن....
حتی شده
یک حرف... یک کلمه... یه خاطره کوچیک....... همه ی چیزای بد نباید خاطره بشن......
میشن... اما فراموششون میکنیم!....
اینم یه نوعشه... یه نوع خوب... تا دیروز
خاطره های خوب فراموش میشدن... از امروز ورق بر میگرده.......
اونم چه ورقی....
یه ورق بزرگ مقوایی سفید که پشتش هرچقدر نقاشی جور وا جور بکشی بازم اینقدر جا داری
که همه ی وقتت رو با مدادرنگیهات سرگرم باشی...
شایدم با قلمو های
نقاشیت..........
شایدم با............ با خیلی چیزا میشه نقاشی کشید... با خیلی
چیزا میشه رنگای قشنگ کشید... اما مهم اینه که دیگه رنگ سیاه رو واسه غم
نذاریم!...
سلام!!
یه سلام به گرمیه آفتاب بهاری به واقعی ترین دوستان مجازی!
یه سلام به بلندای آسمان ایران زمین به قلب های بزرگ شما!
می خوام سال نو رو به تمام شما همکلاسی های گل تر از گلم تبریک بگم .........
ان شاءالله سالی پر از شادی و موفقیت سالی پر از شادکامی و تندرستی در پیش داشته باشین!
آرزو می کنم مثل گل های کوچولو موچولوی بهاری
آرزو می کنم سال به سال سال هاتون بهتر از قبل باشه!
خلاصه از اون ته ته قلبم آرزو می کنم به هرچی آرزو دارین برسین!
اینم یه عکس که خودم به مناسبت عید درستش کردم!!!
تقدیم به همه ی شما !!
همکلاسی ما در غم خود شریک بدان...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی از بدنم ساختهاند...
درگذشت ناگهانی دائی بزرگوار سرکار خانم زهرا فتاحیان٬ دانشجوی محترم مهندسی فناوری اطلاعات را حضور محترم ایشان و خانوادهی محترمشان تسلیت گفته٬ و برایشان صبر و شکیبایی در سوگ آن عزیز از دست رفته آرزو مینماییم...
بسم رب العظیم
با همه ی بیسر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانی ام؟
حرف بزن! ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها به کجا میکشی ام خوب من
ها نکشانی به پشیمانی ام
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو .
یا دل از دیده تو سیر شود بعد برو .
تو اگر کوچ کنی بغض خدا میشکند .
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
یک پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟
مادرش به او گفت: زیرا من یک زن هستم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر از پدرش پرسید: چرا مادر بیدلیل گریه میکند؟
پدرش تنها توانست بگوید: تمام زنها برای هیچ چیز گریه میکنند.
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوزنمیدانست که چرا زن ها بیدلیل گریه میکنند.
بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد.
او از خدا پرسید: خدا یا چرا زنها به آسانی گریه میکنند؟
به او توانایی نگهداری از خانوادهاش را دادم، حتی زمانیکه مریض یا پیر شده است بدون اینکه شکایتی بکند.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمیرساند.
به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش بماند.
و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد.
تقدیم به همکلاسی عزیز
شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید او در عالم رویا دید پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل دریا قدم می زند ودر همان حال در آسمان بالای سرش خاظرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است او که محو تماشای زندگیش بود ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ا یده می شود وآن هم وقت هایی است که او دوران پردرد ورنج زندگی اش را طی می کرده است بنابر این با ناراحتی به خدا که در کنارش بود گفت: پروردگارا تو فرمودی که اگر کسی به تو روی آورد وتورا دوست بدارد در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود واو را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگیم فقط جای پای یک نفر وجود دارد چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟ خداوند لبخند زد وگفت : بنده عزیزم ! من هرگز تو را تنها نگذاشته ام زمانی هایی که تو در رنج وسختی بودی من تو را دستانم بلند کرده بودم تا به سلامتی از موانع عبور کنی.
از کتاب نشان لیاقت عشق
من اینجا کنار همین باغچه وبهار ونیلوفر تو را در زیباترین لباس دیده ام و شنیده ام که در صدای مبهم زمستان بهار را جستجو می کنی. وحالا با خوش آواترین لهجه بهاری و آشناترین زبان تکلم بهار زندگیت که برای تو آمده خوش آمد می گویم وسرشارترین بهار که به چشمهای تو زنده است وخدای همه باران ها و باغچه ها نگاهدارتوست.
پابه پای تمام جوانه ها به تلاوت باران وبرف می نشینم و نسیم و ابر وباغچه را به میهمانی رویش تو دعوت می کنم که تو آیه به آیه خط به خط تلاوت بهاری
تولدت مبارک جویا جان
در انتظار تبریک دوستان برای این عزیز می نشینم
صدای در را که شنیدم به حیاط آمدم هوای سرد در سردی هوا گم شده بود جلوترکه رفتم پروانه ها به سراغم آمدند و با بال های یخ زده یشان حال تو را پرسیدند می گفتند چند روزیست آرامش ندارند و دلشان سخت هوای تو را دارد خب آنها معنای دوست داشتن را فهمیده اند وقتی در کنارشان قدم می زدی وزنبور های زرد را از آنها دور می کردی آنها بوی محبت های تو را در آب پاشی های خانه به خاطر سپرده اند و شهد گل هایی را که برای آنها سوغات آورده ای خاطره های تو را برای آنان دوباره کرده است پس می توان به این نتیجه رسید که دوست داشتن را دوست دارند و احساس می کنم تکرار دوست داشتن بهانه ای برای پرواز آنهاست در روز های بارانی به دنبال چتر نمی گردند وبه زیر سایبانی که بعد از رفتن تو برای خود ساخته اند شب را سر می کنند من به آنها حق می دهم و آنها را خوب درک می کنم شاید دلیلش این است که مدتی تب کردن پروانه های عاشق را دیده ام شنیده اند که سخت دلتنگ شده ای و لحظه ها را آشفته در آغوش گرفته ای و خنده هایت را به باد داده ای نا آرامی پروانه ها نگرانی ها را در من بیشتر کرده و حالا که نمی توانم به این زودی ها تو را بیبینم دلم هوای شنیدن صدایت را دارد ولی صدای تو همان صدای گرم همشگی ست پس تو هم معنای دوست داشتن را خوب فهمیده ای و روز های ابریت را در کنار کاناپه ات پنهان کرده ای و پرواز را تکرار می کنی!!
تپش اشک ستاره
توی زندان قناری
می نویسه از ترانه
صدای خش خش برگا
زیر چکمه های مهتاب
این روزا باید بمونه
توی کوچه های بیداد تکُ تنها
برفای روی خیابون
جادَ رُ تو دست گرفته
پارو رُ داده به خورشید
تا بتابِ روی تاغچه
کادُ ی کاج شکسته
روی شاخه هاش نشسته
یه سبد تو دست بادِ
که پر از مریمُ رازِ
قـَدمای سرو تنها
یخ زده از سوزِ سرما
دوباره رسیده از نو
کوله بار برفُ بوران
ماهیای توی دریا
امشبُ بیدار می مونن
توی کوچه های فریاد
دنبال ِ صدا می گردن
عطش ِ تاک شکسته
لحظه ای آروم نداره
چترشُ داده به بارون
دیگه اون کاری نداره با زمونه
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»
مترجم: دکتر مقدم
همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند
وقتی
شبیه آینه ها مهربان شدی
می آمدیم و کـله من گیج و منگ بود
انگـار جـیوه در دل من آب می کـنند
پـیـچـیده صحـنه های زمین و زمان به هـم
خاموش و خوفـناک هـمه می گـریختـند
می گـشت آسمان که بـکوبد به مغـز من
دنیا به پـیش چـشم گـنهـکار من سیاه
یک ناله ضعـیف هـم از پـی دوان دوان
می آمد و به گـوش من آهـسته می خلیـد:
تـنـهـا شـدی پـسـر!
----------------------------------------------
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را----- نجستم زندگانـــی را و گم کـردم جوانی را
کنون با بار پیــری آرزومندم که برگـردم----- به دنبال جوانـــی کـوره راه زندگانــــی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کـرده رامانـم----- که شب در خــواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی ----- چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی ----- که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـــی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل ----- خدایــا بــا کـه گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده ----- به پای سرو خود دارم هوای جانفشانـــی را
به چشم آسمانـی گردشی داری بلای جان ----- خدایـــا بر مگردان این بلای آسمانـــی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتـن----- که از آب بقا جویند عمــــر جاودانـی را
جلسه محاکمه عشق بود
و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه درحال رفتن به سویش بودید حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی واقعی باشم
کرم و پروانه!!
کرم شبتاب نگاهی به پروانه ای که در نزدیکی اش روی یک گل نشسته بود انداخت و با حیرت گفت:
"آه، تو چقدر زیبا هستی!"
"می شود تو را دوست داشته باشم؟"
پروانه یکه خورد! پرسش کرم شبتاب را به رایانه ی مغزش برد! داده ها و معادلات قبلی ریاضی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری را جمع و تفریق کرد، تجزیه و تحلیل کرد، پردازش کرد و از کرم شبتاب پرسید:
"دوست داشتن من برای تو چه فایده ای دارد؟"
" آن وقت می توانم از نیروی دوست داشتن تو تمام انرژی ام را به نور تبدیل کنم و چنان درخشان بتابم که تا به حال هیچ کرم شبتابی نتابیده باشد!"
پروانه لحظه ای ساکت شد. پاسخ کرم شبتاب را به رایانه مغزش داد! داده ها و معادلات قبل و بعد را جمع و تفریق کرد، تجزیه و تحلیل کرد، پردازش کرد و از کرم شبتاب پرسید:
"درخشان تابیدن تو چه فایده ای برای من دارد!؟"
"وقتی که من آنقدر درخشان بتابم کرم شبتاب های زیادی توجهشان جلب می شود، میایند و علت آن را از من خواهند پرسید! آن وقت من با آن چنان شوری زیبایی تو را برای آنها توصیف خواهم کرد که عاشقت شوند و درخشان تر بتابند! آن وقت فکرش را بکن! یک باغ بزرگ کرم شبتاب درخشان که عاشق زیبایی تو هستند!!"
پروانه سکوت کرد. پاسخ کرم شبتاب را به رایانه ی مغزش نداد!! رایانه را خاموش کرد! معادلات ناپدید شدند!! سپس به کرم شبتاب خندید و گفت:
"دوستم داشته باش!!"
تقدیم به همه ی
کوزه های شکسته!!
یک سقا در هند٫ دو کوزه ی بزرگ داشت که آنها را از دو سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت.در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت! بنابر این در حالی که کوزه ی سالم همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ی ارباب می رساند٫ کوزه ی شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد!
برای مدت ۲ سال٫ این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم٫ آب را به خانه ی ارباب می رساند! کوزه ی سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد٫ موفقیت در رسیدن هدفی که به منظور آن ساخته شده بود!!
اما کوزه ی شکسته ی بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود!
بهد از ۲ سال٫ روزی در کنار رودخانه٫ کوزه ی شکسته به سقا گفت:
من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم!!
سقا پرسید:
چه می گویی؟!! از چه چیزی اینقدر شرمنده هستی؟!
کوزه گفت:
در این ۲ سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید٫ انجام دهم! چون شکافی که در من وجود داشت٫ باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ی اربابت می شد. به خاطر ترک های من تو مجبور شدی این همه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه ی مطلوب نرسی!!
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت:
از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ی ارباب٬ گل های زیبای کنار راه را تماشا کنی!!
در حین بالا رفتن از تپه٫ کوزه ی شکسته به خورشید نگاه کرد که چگونه بر گل های کنار جاده می تابید٫ به رنگ های متنوع و کسانی که از دیدن گل ها شاداب می شوند! و این موضوع کمی او را شاد کرد اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی می کرد! چون دید که باز هم نیمی از آب نشت کرده است!!
برای همین باز هم از صاحبش عذر خواهی کرد! سقا گفت:
من از شکاف های تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم! من در کنار راه گل هایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم٫ تو به آنها آب داده ای!
به مدت ۲ سال من با این گل ها خانه ی اربابم را تزئین کرده ام! بدون تو٫ خانه ی ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد!!
من اینجا کنار همین باغچه وبهار ونیلوفر تو را در زیباترین لباس دیده ام و شنیده ام که در صدای مبهم زمستان بهار را جستجو می کنی. وحالا با خوش آواترین لهجه بهاری و آشناترین زبان تکلم بهار زندگیت که برای تو آمده خوش آمد می گویم وسرشارترین بهار که به چشمهای تو زنده است وخدای همه باران ها و باغچه ها نگاهدارتوست.
پابه پای تمام جوانه ها به تلاوت باران وبرف می نشینم و نسیم و ابر وباغچه را به میهمانی رویش تو دعوت می کنم که تو آیه به آیه خط به خط تلاوت بهاری
تولدت مبارک
در انتظار تبریک دوستان برای این عزیز می نشینم
متنی زیبا از عرفان نظرآهاری
بال هایت را کجا گذاشتی؟
پرنده بر شانههای انسان نشست. انسان با تعجب روبه پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانههای من آشیانه بسازی."
پرنده گفت: "من فرق درختها و آدمها را خوب میدانم اما گاهی پرندهها و انسانها را اشتباه میگیرم."
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: "راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟"
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: "نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است." انسان دیگر نخندید.
انگار تهته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: " غیر از تو پرندههای دیگری را هم میشناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند، فراموشش میشود. "
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشماش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانههای کوچک انسان دست گذاشت و گفت:"یادت میآید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بالهایت را کجا گذاشتی؟"
انسان دست بر شانههایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.
آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!
این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنار تو باشم
زیبایی دنیا را تنها آن لحظه که به چشمانه تو نگریستم در یافتم و از ان پس هیچ لحظهای از عمرم بدون اندیشه ی تو سپری نشداگرعمر من تنها یک شب باشدارزو دارم همان یک شک شب را با تو بگزرانم زیرا که محبوبم این دنیا هنگامی زیباست که در کنار تو باشم
من دلبسته ی عشق تو شدم و دیدی که به عشق تو پاسخ دادم تو اجازه دادی که عشقت را در دل احساس کنم پس با قلبم تو را صدا میزنم اگر عمر من تنها یک شب باشد ارزو دارم همان یک شب را با تو بگزرانم چرا که محبوبم این دنیا تنها هنگامی زیباست که در کنار تو باشم ! ای عزیزتر از جان آرزوی زندگی با تو را در دل دارم و می خواهم هر شب در عشق تو سوق گردم
به من بگو که کدامین راه را دنبال کنم؟
به خاطر می آورم نوایه آن پیانو را چه نوایه دلپذیرو غریبی بود چه احساس یگانه و چه اشفتگی عاطفی به یاد می اورم پیشتر ها می گفتی شبان را دوست می داری پس هماکنون نیز دوباره عاشقم باش روزهایه بارانی هیچگاه به هوس های شورانگیز ما بدرود نمی گویند انگاه که با هم هستیم میبینم که روز های بارانی در چشمان تو جان می گیرند پس به من بگو اری به من بگو که کدامین راه را دنبال کنم؟ چهره ی تو را در تلولو نور افتاب تصور می کنم ومنظره ی اسمان ابی را که همواره حواسم را اشفته می سازد به خاطر می اورم ان روزها همواره می گفتی که شبان را دوست می داری پس هم اکنون نیز عاشقم باش !
تو یعنی .....
تو یعنی ابی باران احساس تو یعنی دانه های پاک الماس تو یعنی شعرهای عاشقانه تو یعنی جستجویی بی بهانه تو یعنی اسمانی ازستاره تویعنی ابرهای پاره پاره تو یعنی اشکهای سرد غربت تو یعنی بیچکی دراوج حسرت تو یعنی کوچه باغی از ترانه برای شاپرکها اشیانه تو یعنی لذت بروانه بودن تو یعنی عشق را قسمت نمودن تو معنای تمام گریه هایی تو برزخم شقایقها دوایی تو یعنی انتهای بی قراری تو تنها لحن گلهای بهاری تو مثل پاکی احساس باران تو سرفصل تمام انتظاری
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود
مگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدبل شود.مگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود. عشق عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست، پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن. تازگی ذات عشق است و طراوت بافت عشق,چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
شمع چهارم!
شمع ها به آرامی می سوختند.فضا به قدری آرام بود که می توانستی
صحبت های آن ها را بشنوی!
اولی گفت:من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.من معتقدم که ازبین می روم!!
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت!
دومی گفت:من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدت زیادی روشن نمی مانم، بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم!!
وقتی صحبتش تمام شد، نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد!
شمع سوم با ناراحتی گفت:من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم! مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی عشق ورزیدن به نزدیک ترین کسانشان را هم فراموش می کنند!!
کمی بعد او هم خاموش شد!
ناگهان...
پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش رادید و گفت:
چرا خاموش شدید؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید!!
و شروع کرد به گریه کردن!
سپس شمع چهارم گفت: نترس! تا زمانی که من روشن هستم، می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم. من امید هستم!!
کودک با چشم هایی درخشان، شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد!!
روز دانشجو مبارک!
امروز میلاد یکی از همکلاسی های نیک و مهربانمان است، از برای این میلاد خجسته شعر زیر را به او تقدیم می دارم:
وقتی که فصل سوم این سال
با آذرخش و تندر و طوفان
و انفجار صاعقه آغاز شد
باران استوایی بارور
شست تمام کوچه و بازار را
رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را
و با میلادی شگرف عاشقی پای به جهان گشود
و در صحاری شب باغ ها را بیدار و بارور گرداند
کبوتران سپید را به آشیانه ی خونین باز گرداند
هزار آئینه جاری شد
و هزار آئینه به هم آوائی قلب اوتپید
و طنین شوق بر افکند
و آنگاه که در رگ هر برگ خوناب خزان میخزید
شور و شادی هزاران آفرید
و اکنون می خواهم از نسیم بپرسم
که بی جزر و مد قلب او
دریا چگونه می تپد امروز؟؟؟!!!
میلاد نوزدهم را به همکلاسی عزیز، سعید اسماعیلی فرد تبریک می گویم، و همواره برای او در سال های آتی آرزوی بهترین ها را دارم.