KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

اینجا ، ایران ، مهد تمدن ...

تصاویر گذشته ...

و حال!


موضوع، شوخی و جنبه نیست!

ندیدن غرور دیگران است! تاب نیاوردن همت و شجاعت دیگران است!


پ.ن 1 : در لوحه های گنجینه هخامنشی که به زبان فارسی باستان است (در تخت جمشید)، سخن از تعیین دستمزد کسانی که کار می کنند، به میان می آید؛ سخن از حقوق یک کارگر زن در کنار حقوق یک کارگر مرد و یک کودک. و این نشان دهنده آن است که زنان نیز مانند مردان به طور مساوی در کارهای اجتماعی و اقتصادی شرکت داشتند!

پ.ن 2 : خدا رو شکر ، همه چیمون به همه چیمون میاد ...

به آسمان نگاه کن!

فراخوان عکس برای یک فعالیت خیریه!


برای اطلاعات بیشتر روی عکس کلیک کنید!


ــــــــ۸۸ــــــــ

همین هایش را دوست دارم.

همین که تا ۱۲ شب من را در خیابان ها نگه می دارد ... بدون اینکه به ۴۸ ساعت کشیک بعدش فکر کنم. همین که باعث می شود لبخند بزنم، بالا و پایین بپرم، فریاد بزنم و دست تکان بدهم ... برای مردم. برای همان هایی که تا چند وقت پیش خیلی هم دوستشان نداشتم. برای همان هایی که هیچ امید و آرزوی مشترکی با آن ها نداشتم. همین که استاد بداخلاق بخش زنان را توی خیابان کنار من می آورد و من خنده های از ته دلش را می بینم. همین که کاری می کند من صورتم را با خیال راحت جلوی پسرک نگه دارم تا با قلم مو رنگی اش کند، و لبخند بزنم ... و حس کنم که « دوست » ایم. همین که باعث شده من به کاری « ایمان » داشته باشم ...    بعد از نمی دانم چند وقت ... چند سال. 
ادامه مطلب ...

کی میتونه جر من و تو ، درد ما رو چاره کنه؟!

    (زوربا): ارباب، خواهش می کنم تو دیگر در هیچ کاری دخالت نکن. من هی درستش می کنم و تو هی خرابش می کنی! این حرفها دیگر چه بود که تو امروز به آنها می گفتی؟ سوسیالیسم و این چرت و پرت ها! تو واعظی یا سرمایه دار؟ از این دو باید یکی را انتخاب کنی.

    (ارباب): ولی چگونه می شد انتخاب کرد؟ من در این آرزوی خام می سوختم که این دو را یکی کنم و راه حلی بیابم که تضادها را با هم آشتی دهم، و از این راه، هم حیات دنیوی را تأمین کنم و هم سعادت اخروی را بدست بیاورم. این فکر از سالها پیش، یعنی از همان وقتها که بچه بودم در کله ام بود. آن زمان که هنوز شاگرد مدرسه بودم با دوستان بسیار صمیمی خود جمعیتی تشکیل داده بودیم به نام « انجمن دوستان » ، یعنی این اسمی بود که خودمان روی آن گذاشته بودیم، و همه با هم در اتاق دربسته ی من سوگند یاد کرده بودیم که همه ی عمر خود را وقف مبارزه با بی عدالتی بکنیم.

ادامه مطلب ...

زمستان! کی می آیی؟!!!

آدم برفی ها در اعتراض به عدم بارش برف، در بیرون شهر تجمع کردند!

آدم برفی ها در اعتراض به عدم بارش برف ، در بیرون شهر تجمع کردند!

هفت پیشنهاد علی مطهری برای بازگشت آرامش!

به گفته علی مطهری حادثه تلخ عاشورای تهران معلول سه عامل است؛ عامل اول این است که رهبران جنبش سبز در طول ماه های گذشته راه خود را از راه غربزدگان فرصت طلب مخالف اسلام جدا نساختند و از شعارهای آنها تبری نجستند بلکه به نیروی آنها برای رسیدن به اهداف خود طمع کردند و در نتیجه این گروه احساس شخصیت کرد و هر روز جسورتر و جری تر شد تا آنجا که در روز عاشورا با بهره گیری از حضور مردم در هیات های عزاداری، به قصد درگیری و گرفتن چند کشته و علم کردن آن، با برنامه ریزی قبلی وارد صحنه شد و کام همه ایرانیان را تلخ کرد.اگر رهبران جنبش سبز پیش از این، راه خود را جدا کرده بودند همان بخش معترض هوادار انقلاب این جنبش مانع حرکات این گروه می شد.عامل دوم، شبکه های تصویری ماهواره یی است که از ضعف اطلاع رسانی صدا و سیمای ما

ادامه مطلب ...

تمرین آزادی، گذشتن از آشوب و اضطرابه ...

در راستای پست آقای کریمی و با توجه به علاقه ی شدیدی که خودم به این فیلم دارم،  قسمت کوتاهی از فیلم رو که به نظرم یکی از قوی ترین قسمت هاست، برای دانلود می ذارم. امیدوارم استفاده کنید ...


لینک دانلود

جهان دیگری بسازیم از برابری ...

جوانه می زنم   به روی زخم بر تنم 

                                          فقط به حکم بودنم   که من زنم، زنم، زنم 

 

چو هم صدا شویم و   پا به پای هم رویم و 

                                  دست به دست هم دهیم و   از ستم رها شویم 

 

جهان دیگری   بسازیم از برابری 

                                        به هم دلی و خواهری   جهان شاد و بهتری 

 

نه سنگ و سار ها    نه پای چوب دارها 

                                                  نه گریه های بارها    نه ننگ و عارها 

 

جهان دیگری   بسازیم از برابری 

                                        به هم دلی و خواهری   جهان شاد و بهتری

ادامه مطلب ...

مگه نون گرون شده؟!

پس از گران شدن قیمت نان  خبرنگار طنزیم اقدام به تنظیم یک گزارش کرد و نظر افراد مختلف را در مورد گران شدن نرخ نان پرسید، در زیر شما پاسخ های افراد مختلف و ایضا توضیحات خبرنگار ما را می خوانید: 


یک عدد مرفه بی درد:
«چی؟! نون؟! نون دیگه چیه؟!» ، خبرنگار ما پس از انجام مصاحبه با ایشان پی برد که وی از بدو تولدش تنها بوقلمون خورده است و کلا نمی داند چیزی به اسم نان هم وجود دارد!

ادامه مطلب ...

بازتاب های جهانی!

امروز در اخبار شنیدم که سریال  « یوسف پیامبر »  چندین بار از شبکه های مختلف تلویزیون افغانستان پخش شده و طرفدارهای زیادی داره! 

یاد مطلبی افتادم که چند ماه پیش خونده بودم ... 

  

فرج ا... مخملباف  در حاشیه‌ی سخنرانی پس از انتخابات و در مدح یکی از نامزدهای ریاست جمهوری و ذم سه تای دیگر، از آغاز مراسم کلنگ‌زنی پروژه‌ی تاریخی "یونس پیامبر" خبر داد.

ادامه مطلب ...

هنرمندی که با دلش می خواند ...

۲۷ مرداد ،سالروز زمینی شدن هنرمندی که با دلش می خواند،خجسته باد 

 

 

 

یه شب ماه میاد ...

  یه شب مهتاب                               ماه میاد تو خواب  

  منو می بره ، از توی زندون             مث شب پره ، با خودش بیرون!  

  می بره اونجا ، که شب سیاه          تا دم سحر ، شهیدای شهر  

  با فانوس خون ، جار می کشن        تو خیابونا ، سر میدونا : 

  عمو یادگار !  مرد کینه دار ! 

                                  مستی یا هشیار؟!    خوابی یا بیدار؟!  

مستیم و هشیار ، شهیدای شهر!
خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر!
آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون        از سر اون کوه ، بالای دره
روی این میدون ، رد می‌شه خندون
 " یه شب ماه میاد "
 

 پ.ن: قسمتی از شعر « شبانه » سروده ی احمد شاملو، سال 1333 در زندان قصر

با صدای فرهاد مهراد

ما بیشماریم!

دوستان ، جغرافیای بنده یک مقدار ضعیف شده! لطفا من رو راهنمایی کنید! 

 

از کی تا به حال    اصفهان  و  خراسان  و خیلی از استان های دیگر، جزء مناطق شمالی  شهر تهران به حساب می آیند؟!!!

ادامه مطلب ...

همه خالی لیوان!

چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید 

 ظرفها را باید خالی کرد، جور دیگر پر کرد 

 

تا ظرفی پر از آب شور باشد، هر چقدر هم که آب شیرین در آن بریزی فایده ندارد! 

باید اول آن را کاملا خالی کنی؛ بعد، چند باری هم بشویی؛ آن وقت با آب شیرین پر کنی!

درد!

درد من حصار برکه نیست ؛  

درد من زیستن با ماهیانی ست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است ...

نُه بدبختی!

بدبخت ملتی که ... 

 

ادامه مطلب ...

خواستن،توانستن است!!!

سلام به همه ی همکلاسی های خوبم! امیدوارم طاعات و عباداتتون تو این ماه عزیز،قبول حق باشه.التماس دعا

من هم مثل همه ی شما،هر روز به همکلاسی سر می زنم و مطلب های دوستان رو می خونم! تا اینکه چند روز پیش، این مطلب رو دیدم!  

 

 

ادامه مطلب ...

امیرالمؤمنان علی (ع) فرمودند

امیرالمؤمنان  علی (ع)  فرمودند:

 

ادامه مطلب ...

یک اسلاید بسیار جالب !!!

یک اسلاید بسیار جالب،نشان دهنده ی عظمت خداوند!

 

دانلود

 

ادامه مطلب ...

نگو کفر است!!!

نمی خواهم خدایم بیکران باشد

نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان

نمی خواهم که باشد این چنین آخر

خدا را لمس باید کرد.
 

 

نگو کفر است

خدا را می توان در باوری جا داد

که در احساس و ایمان غوطه ور باشد

خدا را می توان بوئید

و این احساس شیرینی است
 

 

نگو کفر است

که کفر این است

که ما از بیکران مهربانیها

برای خود

خدایی لامکان و بی نشان سازیم

خدا را در زمین و آسمان جستن

ندارد سودی ای آدم

تو باید عاشقش باشی

و باید گوش بسپاری

به بانگ هستی و عالم

که در هر خانه ای آخر خدائی هست
 

 

نگو کفر است

اگر من کافرم، باشد

نمی خواهم  خدایا زاهدی چون دیگران باشم

نمی خواهم خدایم را

به قدیسی بدل سازم

که ترسی باشد از او در دل و جانم
 

 

نگو کفر است

که سوگند یاد کردم من

به خاک و آب و آتش بارها ای دوست

خدا زیباترین معشوق انسانهاست

خدا را نیست همزادی

که او یکتاترین

عاشق ترین
 

 معبود انسانهاست.

 

دعاهایی برای رفتن و نرفتن

دعاهای زیادی کردم

درباره رفتن و نرفتن

درباره گرفتن و نگرفتن

دعاهایی درباره این که قلبم صبورانه بگوید:

«نه»

 

دست هایم عجله کنند

پاهایم دوقدم آهسته بردارند و سرم بچرخد

تا قدم های قبلی ام را نگاه کند

 

دعاهای زیادی کردم

درباره این که روز کش بیاید

شب بلندتر شود

کسی که می خواهم تلفن کند

تلفن خراب باشد

و وقتی ساعت چهار به دوستم تلفن می کنم

او بگوید که «به خیر گذشت!»

 

دعاهای زیادی کردم

درباره این که فراموش کنم

به یاد بیاورم

عصبانی نشوم

بیخودی نخندم

رک و راست باشم

حرفم را نخورم

به موقع سکوت کنم

رازم از چشم هایم بیرون نزند

بخوابم

بگویم می توانم و واقعا بتوانم

چیزهای کوچک را نادیده بگیرم

چیزهای جلوی چشمم را ببینم

دعاهایی درباره شنیدن

شنیدن آن چه اگر نشنوم راهم را غلط انتخاب می کنم

 

دعاهای زیادی کرده ام

درباره انتخاب های درست

انتخاب بین عقل و دل

انتخاب وقت درست انجام دادن کاری بزرگ

انتخاب گل هایی که برای بهترین دوستم می برم

و انتخاب راهی از بین هزار راه که همه جلوی پایم هستند

 

دعاهای زیادی کرده ام

درباره این که بالاخره یک روز...

درباره این که بالاخره یک سال...

درباره این که هیچ وقت آن روز نیاید که...

درباره این که چه خوب می شود اگر روزی...

درباره این که می خواهم روزی که ...

دعاهای زیادی درباره هرچه می خواهم

دعاهای زیادی درباره هرچه که نمی خواهم

هرچه که نباید بخواهم

نباید بدانم

همان بهتر که ندانم!

 

دعاهای زیادی کرده ام

وقتی گریه کرده ام

مریض بوده ام

خوشحال بوده ام

مسافرت بوده ام

می خواستم بخوابم

وبه محض این که بیدار شوم

 

وتو

فقط دعاهایی را برآورده کرده ای که

می دانستی برای من از همه بهتر است

چیزی که خودم  هیچ وقت نخواهم فهمید!

 

 

(لیلی شیرازی)

 

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند!

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
  دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید.
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است»

مترجم: دکتر مقدم

کودکی ها

به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود

(حسین پناهی)

دیروز شیطان را دیدم...

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.

بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش خالی کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.

جلسه محاکمه عشق بود...

جلسه محاکمه عشق بود

 و عقل قاضی ، و عشق محکوم ....

 به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند. قلب شروع کرد به طرفداری از عشق ، آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی ، ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی وشما پاها که همیشه درحال رفتن به سویش بودید حالا چرا این چنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند ، تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت: دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی که عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میکنی !؟ قلب نالید و گفت: من با وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند و فقط با عشق میتوانم یک قلبی
واقعی باشم

راز موفقیت در زندگی

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت : " دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود. و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است

میدونید مرد حکیم در جوابش چی گفت؟

شخصی سوار به اسب به نهری رسید که آب کمی داشت و اسب میتوانست به راحتی از آن عبور کند ولی اسب ایستاد.صاحب اسب هرچه افسار حیوان را کشید؛اسب جلو نرفت؛به پشت او کوبید باز هم اسب نرفت.مرد حکیمی که این صحنه را مشاهده میکرد به او گفت:آب را گل آلود کن؛اسب از آب رد میشود؛او آب را گل آلود کرد؛اسب حرکت کرد و از نهر گذشت.صاحب اسب حکمت این کار را پرسید.میدونید مرد حکیم در جوابش چی گفت؟مرد حکیم گفت:آب که تمیز است؛اسب خود را در آب می بیند و حاضر نمیشود پا روی خود بگذارد؛لذا حرکت نمیکند.

پسر8ساله،مشاور فنی نرم افزارهای یک شرکت کامپیوتری

"کارسون پیج" پسر8ساله ساکن ایالت تگزاس آمریکا موفق شد در ارزیابی یک نرم افزار به شرکت Actel  که یکی از شرکت های مهم کامپیوتری است،کمک کند.

درجشن تولد دوسالگی کارسون،پدرش به او یک کامپیوتر هدیه داد.قبل از چهار سالگی،استفاده از برنامه های کامپیوتر را به صورت خودآموز یادگرفته بود ودر 4سالگی می توانست سیستم عامل ویندوز کامپیوتر خودش را نصب وتغییر دهد وحتی مشکلات درایورهای کامپیوترش را هم برطرف کند.درهفت سالگی توانست با استفاده از نرم افزارشرکت Actel  مدارهای کامپیوتری را برنامه ریزی کرده و امسال هم وقتی که یک شرکت در منطقه کالیفرنیای آمریکا ازاو خواست که سیستم شان را چک کند،توانست چندین BUG  (عیب) در نرم افزارشان کشف و گزارش کند.

شرکت Actel  (سازنده چیپ های کمپیوتری) از کار این پسرک هشت ساله آمریکایی پرحرف وپرانرژی بسیار راضی است و معتقدند که تست شدن محصولات شان توسط او کمک زیادی به آن ها درعیب یابی وبهبود محصولات کرده است.پدر کارسون که مشتری این شرکت و خود،مهندس الکترونیک است، پسرش را با این شرکت آشنا کرد.این شرکت،از کارسون که با محصولات سایر شرکت ها هم آشنا بود،خواست تا درباره نقاط قوت و ضعف محصولات آن ها هم نظر بدهد.

مهندسان شرکت Actel  درباره او می گویند:"ما او را خیلی دوست داریم.وقتی با او صحبت می کنیم،انگار با یک شخص محترم که خیلی بیشتر از سنش می فهمد، حرف می زنیم."