دومین قصه از سری داستان های شب ! این داستان : مرگ یک همکلاسی
یک روز جمعه پس از مدتها وقتی دانشجویان به دانشگاه رسیدند اطلاعیه بزرگی
را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
ادامه مطلب ...
افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی دی شد
ان مرغ طرب که نام او بود شباب
فریاد ندام کی امد کی شد
حکیم خیام
هر قفل و در به دست شما هست تا کلید
درها بدون شک همگی باز می شوند
در قفلشان فرو برود هر کجا کلید
ادامه مطلب ...
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت ِ آن باش که آنی دارد
شیوه ی حور و پری خوب و لطیف است ولی
ادامه مطلب ...
گفتی :غزل بگو ! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر میزند دلم به هوای غزل ولی
ادامه مطلب ...تا گرفتار بدان طره طرار شدم***بدو صد قافله دل، قافله سالار شدم
گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل***باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم
بامید گل روی تو نشستم چندان***تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدم
ادامه مطلب ...
وای که گریه می کند دلم وای که بی صدا شده نیم
اگر این صدای بسته اگر این گلوی خسته
بشکند زبغض غمها کس دگر نمی تواند
ادامه مطلب ...
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ زیبا
کجا عاشقی کرد، انجا بمیرد
شب مرگ از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی، زیبا
حمیدی شیرازی
عمر جدید سال شروع شده و بارانی از شکوفه های تازه به فردا رسیده در کنار پنچره نشسته است امروز می خواهم به موازات سایه ها پرواز کنم و از بالای درخت های تازه شبنم زده بگذرم .
دفعه ی پیش که تو را دیدم به دنبال کاغذی برای ترسیم خط های نامتقارن می گشتی و حالا من به دنبال تونلی در کوه می گردم تا شمع هایی که با خود آورده ام را روشن کنم .
جایی برای نگرانی نیست تا روسریت را درست کنی برگشته ام و آن موقع باد روسریت را برده است.
طی شد این عمر، تو دانی به چه سان
پوچ و بس تند، چنان باد دَمان
همه تقصیر من است، این که خودم میدانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم، روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان میگذرد عمر گران؟
کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند: کنون تا بچه ست، بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش، فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو
نتوان خندیدن
هیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آئیم؟
بعد از این چند صباح، به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه:
که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر بَرَد، کام رانی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این نیز، بر او عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند
سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش
با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ
به چه سان دی بُگذشت؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟
نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دَمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی
چه توانی که ز کف دادم مُفت
من نفهمدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات
آن کسانیکه نمیدانستند زندگی یعنی چه؟
رهنمایم بودند
عمرشان طی شد
بیهوده و بی ارزش و کار
و مرا میگفتند که چو آنان باشم
که چو آنان دائم، فکر خوردن باشم
فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش
فکر ثروت باشم
فکر یک زندگی بی جنجال
فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت:
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست
زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش فهمی
در زندگی برای اندوه همه بهانه ها مهیاست ...
نیازی به کندو کاو نیست ...
به دنبال بهانه ای برای شاد بودن باش ...
و از بهانه های کوچک شادی آفرین ...
به بهانه اصلی بازگرد ... به ...
او به مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان طبیعت کاشت...
تنها و تنها
به این آرزو که چوب عریان وجود ما ...
ریشه شادی بزند ... و
وقتی ریشه زد ...
از این گلدان کوچک وتنگ به باغ بزرگ شادی
برده شود تا جاودان درخاک شادی کاشته شود .زندگی برای
وسعت یافتن وجود ماست ...
باید در همه سختی ها ... ناملایمتها ...
نامرادی ها و ناکامی ها ... هسته وجود ما بارور شود ...
آماده شود برای جهانی زنده از شادی که بی شک جاودان درآن
شادمانه خواهیم بود.
(دکتر محمد حسن جعفری)
وقتی بزرگان شعر کل کل میکند
این شعر و خودم خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...
نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سر بذر می آرد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا ،خش خشی می شنوی:
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟
سهراب سپهری
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگر خنجر دوستان برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
حالا من...
مسافری خسته از کوله بار واژه ها
رهگذر جاده های تردید
قارقار کلاغ های سمج
های و هوی کرکس های در کمین
بیزارم...
پس باید شعرهایم را میان بغض هایم پنهان می کنم
زیرا که یک...؟!
شاعره: نسرین موحدیان
شب یورتمه از راه
سرما یکه تاز میدان
همزاد معصوم
سردی دستهای او
وحشت از پیدایش هم ردیفی ورّاج
سردی دستهای او
هراس هدایت چرخ دستی
فانوس های آویخته
آجیل و سیبهای قرمز درخشان
سردی دستهای او
واپسین شب
رهایی از کابوس خستگی
در خانه...
قاب عکسی شکسته
یادداشتی منتقد
سردی دستهای او
نسرین موحدیان
در مقیاس احساس پاک
عطوفت هم وزن عدالت است
و آسمان؛
ماه و خورشید را در تکرار روزها و شبها با ستارگان تقسیم میکند
و ساکنان سرزمین مهرورزی
بی تردید دریچه های دل رابر روی بی تفاوتی خواهند بست
نسرین موحدیان
روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه ی قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل کمین سازند به حمد الله و المنه بتی لشگر شکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا یا ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم به حمد الله نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم علی مرتضی دارم
این روز ها حرفامان در دلمان می میرد
پشت دیوار دهان می گیرد خروش و به لب نرسیده می میرد
ای دوست مددی کن که دل از غم بمرد
خروشی در دلمان هست
که هوش از سر ببرد
از؛حسین مالکی
رفتی و از رفتنت در سینه غم دارم هنوز
دست پر مهر تو را گویی که کم دارم هنوز
فکر میکردم پس از چندی فراموشت کنم
لیک اندوه جدایی در سرم دارم هنوز!
شعر از:فرناز فامیلی
سالیست که چشم من به در دوخته است !
زندگی شانس بزرگی است آنرا از دست نده
زندگی راز و رمز است و رازش را پیدا کن
زندگی زیبایی است شیفته اش باش
زندگی عهد و پیمان است آنرا انجام بده
زندگی یک رو یاست آنرا به واقعیت تبدیل کن
زندگی پر از غم است به او چیره شو
زندگی یک مبارزه است با او بجنگ
زندگی پر از ـواز است آنرا بخوان
زندگی یک وظیفه است به خوبی انجامش بده
زندگی یک مبارزه است آنرا قبول کن
زندگی یک بازی است با او بازی کن
زندگی یک مصیبت است با دستهای گشاده انرا بپذیر
زندگی گرانبهاست از آن مواظبت کن
زندگی یک ماجراست جرات مبارزه را داشته باش
زندگی ثروت بزرگی است او را نگهدار
زندگی خوشبختی است لایق ان باش
زندگی عشق است از ان لذت ببر
زندگی زندگی است
ترجمه ای از دعای مادر ترزا
برنده جایزه نوبل سال1979
دلا یاران سه قسم اند گر بدانی
زبانی اندو نانی اندو جانی
به نانی نان بده از در برانش
محبت کن به یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به پایش جان بده تا می توانی
سالیست که چشم من به در دوخته است
از درد فراقت جگرم سوخته است
گو ای تو که پاک و مهربان بود دلت
رسم بی وفایی ز که آموخته است
دلتنگ محبت تو ام من شب و روز
دوری ز تو آتش به دل افروخته است
در اوج جوانیم ولی رفتن تو
اندر دل من رنج و غم اندوخته است!
شعر از:فرناز فامیلی