KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

ادبیات جهان

مهمترین وقایع ادبی جهان در سال 1386 ادامه مطلب ...

قصه مرگ یک همکلاسی !

دومین قصه از سری داستان های شب ! این داستان : مرگ یک همکلاسی

یک روز جمعه پس از مدتها وقتی دانشجویان به دانشگاه رسیدند اطلاعیه بزرگی

را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:

 

ادامه مطلب ...

ایستگاه

قطار که حرکت می کند بارانیم را بر روی دستان تو می گذارم،دفترم را باز می کنم و ریلها را در تکه سنگ ها تنها می گذارم و سفری پر از سکوتهای شیرین را مرور می کنم چایم را قبل از سوار شدن

ادامه مطلب ...

حسرت جوانی


افسوس که نامه جوانی طی شد
وان تازه بهار زندگانی دی شد
ان مرغ طرب که  نام  او بود شباب
فریاد ندام کی امد کی شد

حکیم خیام

ادامه مطلب ...

کلید!

وا میشود به عادت معمول  با کلید

هر قفل و در به دست شما هست تا  کلید

درها بدون شک همگی باز می شوند

در قفلشان فرو برود هر کجا  کلید

ادامه مطلب ...

شاهد


شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده ی طلعت ِ آن باش که آنی دارد

شیوه ی حور و پری خوب و لطیف است ولی

ادامه مطلب ...

نسیم واژه

سمفونی بتون فضای اتاق را از فاصله دور کرده است وُمن به بهانه ی دیدن آخرین کلمات شب زده قدم زنان  فنجانی قهوه را در یک لحظه گم کرده ام  . لحن جملاتم خیلی بهت زده است با وجود اینکه تازه از فکر سفر برگشته اند اما هنوز

ادامه مطلب ...

فال نیک

 

گفتی :غزل بگو ! چه بگویم؟ مجال کو؟

شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر میزند دلم به هوای غزل ولی

ادامه مطلب ...

سرنوست محتوم

View Full Size Image   ناگزیریم بگریزیم...همین

قافله سالار دل

تا گرفتار بدان طره طرار شدم***بدو صد قافله دل، قافله سالار شدم

گفته بودم که بخوبان ندهم هرگز دل***باز چشمم بتو افتاد و گرفتار شدم

بامید گل روی تو نشستم چندان***تا که اندر نظر خلق جهان خوار شدم

 

ادامه مطلب ...

همین

View Full Size Imageهیسسس. می گذاریم تا ارام از روی طناب عبور کند.باید بازی کند ٬خسته شد بس که ماند در اسمان...(همین)

التهاب لحظه ها

سایه ای از دستان تو بر روی تمامی نوشته هایم افتاده است دلم می خواهد کمی  در کنار آسمان ِ سایه ات بنشینم وُ نامه ای برایت بنویسم .

 چیزی به عنوان اتفاق برایَم معنا ندارد پس با کمی عطر بهار نارنج بی دلیل به دنبالت می گردم.

ادامه مطلب ...

شکایت

Hosted image

این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداس


خنجر نا نردمی حتی تو دست سایه هاست

ادامه مطلب ...

فریاد

وای که گریه می کند دلم                                 وای که بی صدا شده نیم

اگر این صدای بسته                                          اگر این گلوی خسته

بشکند زبغض غمها                                          کس دگر نمی تواند

 

ادامه مطلب ...

عشق

عشق یعنی یک سلام و یک درود
 
عشق یعنی درد و محنت در درون
ادامه مطلب ...

قوی سپید

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد


فریبنده زاد و فریبا بمیرد


شب مرگ تنها نشیند به موجی


رود گوشه ای دور و تنها بمیرد


در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب


که خود در میان غزل ها بمیرد

 

گروهی بر آنند که این مرغ زیبا

 


کجا عاشقی کرد، انجا بمیرد

 


شب مرگ از بیم، آنجا شتابد

 


که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 


من این نکته گیرم که باور نکردم

 


ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 


چو روزی ز آغوش دریا بر آمد

 


شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 


تو دریای من بودی آغوش باز کن

 


که می خواهد این قوی، زیبا
بمیرد

 

حمیدی شیرازی            

سال جدید

 

 

عمر جدید سال شروع شده و بارانی از شکوفه های تازه به فردا رسیده در کنار پنچره نشسته است امروز می خواهم به موازات سایه ها پرواز کنم و از بالای درخت های تازه شبنم زده بگذرم .

 

 دفعه ی پیش که تو را دیدم به دنبال کاغذی برای ترسیم خط های نامتقارن می گشتی و حالا  من به دنبال تونلی در کوه می گردم تا شمع هایی که با خود آورده ام را روشن کنم .

جایی برای نگرانی نیست تا روسریت را درست کنی برگشته ام و آن موقع باد روسریت را برده است.

 

 

زندگی


طی شد این عمر، تو دانی به چه سان

پوچ و بس تند، چنان باد دَمان

همه تقصیر من است، این که خودم میدانم

که نکردم فکری

که تامل ننمودم، روزی

ساعتی یا آنی

که چه سان میگذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط


فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات


همه گفتند: کنون تا بچه ست، بگذارید بخندد شادان


که پس از این دگرش، فرصت خندیدن نیست


بایدش نالیدن


من نپرسیدم هیچ


که پس از این ز چه رو


نتوان خندیدن


هیچکس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آئیم؟


بعد از این چند صباح، به کجا باید رفت؟


با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟


من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز نگفت


نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط


فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات


بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟


لیک گفتند همه:


که جوان است هنوز، بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر بَرَد، کام رانی بکند


بگذارید که خوش باشد و مست


بعد از این نیز، بر او عمری هست


یک نفر بانگ برآورد که او


از هم اکنون باید فکر آینده کند


دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکر فردا بکند


سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش


با همه این احوال


من نپرسیدم هیچ


به چه سان دی بُگذشت؟


آن همه قدرت و نیروی عظیم، به چه ره مصرف گشت؟


نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دَمی


عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی


چه توانی که ز کف دادم مُفت


من نفهمدم و کس نیز مرا هیچ نگفت


قدرت عهد شباب، میتوانست مرا تا به خدا پیش برد


لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات


آن کسانیکه نمیدانستند زندگی یعنی چه؟


رهنمایم بودند


عمرشان طی شد


بیهوده و بی ارزش و کار


و مرا میگفتند که چو آنان باشم


که چو آنان دائم، فکر خوردن باشم


فکر گشتن باشم


فکر تامین معاش


فکر ثروت باشم


فکر یک زندگی بی جنجال


فکر همسر باشم


کس مرا هیچ نگفت:


زندگی ثروت نیست


زندگی داشتن همسر نیست


زندگانی کردن، فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست


من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

و صد افسوس که چون عمر گذشت، معنی اش فهمی

راین

 

ملودی های من  هنوز خود را پیدا نکرده اند و خواب اطلسی ها را در نت های قدیمی تکرار می کنند  وقتی که بیدار می شوند پرنده های خسته را صدا می زنند و اشک های آنان را پاک می کنند ازخواب های خود برایشان می گویند.

 حالا خواب پرستوها تکیه گاهی برای آنان می شود دیگر جایی برای خستگی پرندگان زخمی وجود ندارد آنها به دنبال مرحمی می گردند تا درد آنان را آرام کند امروز آسمان شهر هوای رودخانه ی  راین را دارد تا با آن به سراغ ستاره ی گم شده ی  خود برود و کمی هوای او را داشته باشد.

  شاید ستاره را صدا کند و با خود به لانه ی جادویی قصه بیاورد شاید هم مدتی پیش او زندگی کند سخت گیج شده ام  ولی حالا میدانم که چرا رازقی ها خانه ی تو را جست و جو می کنند فکر میکنم رمز شب تو را همسفر خود نکرده است .

خب مگر نگفتم کلید خانه را از دست باد پاییزی بگیر. نگران نباش ! خنده های تو نشان میدهد که نیمه ی گمشده ی ماه پیدا شده خب شاید امروز تولد نیلوفر آبی باشد لااقل لبخند  فراموش شده ات را فراموش  نکن !

 فکر کنم یادت رفته که به او گفته بودی  هدیه ای از زورق و آرزو را در چمدان غریبانه ی چشمان ماه گذاشته ای   تا دریا راهی نمانده شاید ۲۰مایل وشاید بیشتر هنوز نبض برگ ها آرام می زند میدانم مدتی ست که کلمه هایت  را گم کرده ای  ولی امروز عروس دریایی  صدای موج های آرام را با گوش خود شنیده است.


آرزوی باغبان .......

 

                        

 

در زندگی برای اندوه همه بهانه ها مهیاست ...

 

نیازی به کندو کاو نیست ...

 

به دنبال بهانه ای برای شاد بودن باش ...

 

و از بهانه های کوچک شادی آفرین ...

 

به بهانه اصلی بازگرد ... به ...

 

او به مهربانی که نهال وجود ما را در گلدان طبیعت کاشت...

 

 تنها و تنها

 

 به این آرزو که چوب عریان وجود ما ...

 

ریشه شادی بزند ... و

 

 وقتی ریشه زد ...

 

از این گلدان کوچک وتنگ به باغ بزرگ شادی

 

 برده شود تا جاودان درخاک شادی کاشته شود .زندگی برای

 

 وسعت یافتن وجود ماست ...

 

باید در همه سختی ها ... ناملایمتها ...

 

نامرادی ها و ناکامی ها ... هسته وجود ما بارور شود ...

 

 آماده شود برای جهانی زنده از شادی که بی شک جاودان درآن

 

 شادمانه خواهیم بود.

 

(دکتر محمد حسن جعفری)

نت های آشنا

دغدغه ها به زیر پایم نشسته اند و انگار تکانم میدهند از من می خواهند از آنها فرار کنم

 و فرار کردن را با تو تجربه کنم کفشی آهنی بپوشم و برای اولین بار با تو صحبت کنم  وقتی با تو صحبت میکنم نت های کلام تو کلاویه های پیانو ی مرا فشار میدهد و بهانه کردن را از دغدغه ها می گیرد

 این بار آن ها در حال فرار هستند البته تا زمانی که تو نت های تازه ای را برای پیانوی من تعریف می کنی وقتی که دلت می گیرد شاید با دوستان قدیمی من یعنی با همان دغدغه ها به مهمانی رفته ای و اگرچه می دانم نمی خواهی ما  را با هم آشتی دهی  اما نمی شود،

 برای دوباره صدا کردن تو باید یکبار دیگر آن ها را ببینم این بار که به سراغشان می روم از آن ها می خواهم که تو را هم رها کنند ویا چهارشنبه ها ما را تنها بگذارند تا با هم لیوان قهوه را بار دیگر بی دغدغه در دست بگیریم  و فال مرغابی های سرگردان را درسر در گمی های آشنا ببینیم.

  اگر تو بخواهی باز هم ادامه میدهم سلام کردن تو هم  نت های مخصوص خودش را دارد هیچ وقت نمیدانم  ا ز کدام یک شروع میکنی حتی وقتی که آنها تازه نیستند از ضعف خود، خودشان را تازه نشان می دهند یعنی نا خواسته جایشان را عوض می کنند حالا می خواهم به ریچارد مارکس بگویم تا آهنگ صدای تو را بنویسد به این خاطر که او مرا خوب می فهمد پس زیبا ترین آهنگش را برای تو می نویسد و می تواند زیر و بم سکوت را برای تو تعریف کند .

کل کل

 

وقتی بزرگان شعر کل کل میکند

 حافظ شیرازی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
 
صائب تبریزی
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
 
شهریار
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
!نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

خانه ی دوست

این شعر و خودم خیلی دوست دارم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد...

نرسیده به درخت ،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سر بذر می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا ،خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور

و از او می پرسی 

خانه ی دوست کجاست؟ 

                                                                            سهراب سپهری

 

یک غزل زیبا از قیصر امین پور

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

 

اگر داغ دل بود ما دیده ایم

اگر خون دل بود ما خورده ایم

اگر دل دلیل است آورده ایم

اگر داغ شرط است ما برده ایم


اگر دشنه ی دشمنان گردنیم

اگر خنجر دوستان برده ایم

گواهی بخواهید اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم


دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم


گواهی بخواهید اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

 

 

وبلاگ: http://darolershad.blogsky.com

سپید شماره 1

حالا من...

مسافری خسته از کوله بار واژه ها

رهگذر جاده های تردید

قارقار کلاغ های سمج

های و هوی کرکس های در کمین

بیزارم...

پس باید شعرهایم را میان بغض هایم پنهان می کنم

زیرا که یک...؟!

شاعره: نسرین موحدیان

کودکی ها

به خانه می رفت
 با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
 دعوا کردی باز؟
 پدرش گفت
 و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
 که در دل پنهان کرده بود
 تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
 و خندیده بود

(حسین پناهی)

دستهای سرد

شب یورتمه از راه

سرما یکه تاز میدان

همزاد معصوم

                    سردی دستهای او

وحشت از پیدایش هم ردیفی ورّاج

                    سردی دستهای او

 هراس هدایت چرخ دستی

فانوس های آویخته

آجیل و سیبهای قرمز درخشان

                    سردی دستهای او

واپسین شب

رهایی از کابوس خستگی

در خانه...

قاب عکسی شکسته

یادداشتی منتقد

                   سردی دستهای او

نسرین موحدیان

عدالت

در مقیاس احساس پاک

عطوفت هم وزن عدالت است

و آسمان؛

 ماه و خورشید را در تکرار روزها و شبها با ستارگان تقسیم میکند

و ساکنان سرزمین مهرورزی

 بی تردید دریچه های دل رابر روی بی تفاوتی خواهند بست

 نسرین موحدیان

از آبها به بعد

روزی که
دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
می شد.

اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.

 

گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل کمین سازند

 

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم       هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چو گل جویم        فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

بکام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل            چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه ی قدش      فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشگر از خوبان به قصد دل کمین سازند    به حمد الله و المنه بتی لشگر شکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی             چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه              که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا یا ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه    که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم به حمد الله         نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم علی مرتضی دارم

 

گورستان

این روز ها حرفامان در دلمان می میرد

پشت دیوار دهان می گیرد خروش و به لب نرسیده می میرد

ای دوست مددی کن که دل از غم بمرد

خروشی در دلمان هست

که هوش از سر ببرد

از؛حسین مالکی

جدایی

 

رفتی و از رفتنت در سینه غم دارم هنوز

دست پر مهر تو را گویی که کم دارم هنوز

فکر میکردم پس از چندی فراموشت کنم

لیک اندوه جدایی در سرم دارم هنوز!

        شعر از:فرناز فامیلی

 

 سالیست که چشم من به در دوخته است !


 

زندگی شانس بزرگی است آنرا از دست نده

زندگی شانس بزرگی است آنرا از دست نده

زندگی راز و رمز است و رازش را پیدا کن

زندگی زیبایی است شیفته اش باش

زندگی عهد و پیمان است آنرا انجام بده

زندگی یک رو یاست آنرا به واقعیت تبدیل کن

زندگی پر از غم است به او چیره شو

زندگی یک مبارزه است با او بجنگ

زندگی پر از ـواز است آنرا بخوان

زندگی یک وظیفه است به خوبی انجامش بده

زندگی یک مبارزه است آنرا قبول کن

زندگی یک بازی است با او بازی کن

زندگی یک مصیبت است با دستهای گشاده انرا بپذیر

زندگی گرانبهاست از آن مواظبت کن

زندگی یک ماجراست جرات مبارزه را داشته باش

زندگی ثروت بزرگی است او را نگهدار

زندگی خوشبختی است لایق ان باش

زندگی عشق است از ان لذت ببر

زندگی زندگی است

ترجمه ای از دعای مادر ترزا

برنده جایزه نوبل سال1979

 

قطعه ادبی - دلا یاران سه قسم اند گر بدانی

دلا یاران سه قسم اند گر بدانی

زبانی اندو نانی اندو جانی

به نانی نان بده از در برانش

محبت کن به یاران زبانی

ولیکن یار جانی را نگه دار

به پایش جان بده تا می توانی 

سالیست که چشم من به در دوخته است !

سالیست که چشم من به در دوخته است

از درد فراقت جگرم سوخته است

گو ای تو که پاک و مهربان بود دلت

رسم بی وفایی ز که آموخته است

دلتنگ محبت تو ام من شب و روز

دوری ز تو آتش به دل افروخته است

در اوج جوانیم ولی رفتن تو

اندر دل من رنج و غم اندوخته است!

                                                  شعر از:فرناز فامیلی