KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

دو روز مانده به پایان عمرش

 


 

 

دو روز مانده به پایان عمرش تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده ...

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود،پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت
تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد
!
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد
.
آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد
.
جیغ زد و جار و جنجال به راه انداخت ، خدا سکوت کرد
.
به پر و پای فرشته ها پیچید ، خدا سکوت کرد
.
کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد
.
دلش گرفت و با درماندگی به تلخی گریست و به سجده افتاد
...
خدا سکوتش را شکست و با مهربانی گفت : تمام روز را به بد و بیراه گفتن و جار و جنجال از دست دادی و

یک روز دیگر هم رفت ، تنها یک روز از عمرت باقیست ،بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن
...!
لا به لای هق هق بی امان گریه اش گفت : اما خدایا فقط یک روز مانده ، در یک روز چه میتوان کرد ؟
!
و خدا پاسخ داد : آنکه لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته و آنکه امروزش را

درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید
...
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در میان دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن
!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید ، اما میترسید که حرکت کند ، میترسید

راه برود و میترسید که زندگی از میان انگشتانش بلغزد و بریزد
...
ایستاد و به فکر فرو رفت سپس با خود گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن زندگی چه فایده ای دارد ؟
!
پس بهتر است این یک مشت زندگی را مصرف کنم
...
آن وقت شروع به دویدن کرد و زندگی را به سر و روی خود پاشید و قدری از آن را بویید و نوشید ، و

ناگهان چنان به وجد آمد و خود را شاد و سبک یافت که ناباورانه دید میتواند تا ته دنیا بدود و میتواند پرواز

کند و حتی از روی خورشید هم بگذرد
... !
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد و زمینی را مالک نشد و هیچ پست و مقامی هم کسب نکرد
!
اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید و روی چمن خوابید و به کفش دوزکی خیره شد
...
سرش را بالا گرفت و آسمان و ابرها را دید و به همه سلام کرد، حتی به آنهایی که نمیشناختندش و برای

همه آنها از ته دل آرزوی خوشبختی و تندرستی و شادکامی کرد
...
او در همان یک روز ناقابل ، آشتی کرد ، خندید و سبک شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و در انتهای

غروب ، تمام شد
...
او همان یک روز را زندگی کرد ولی فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :


امروز او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بــــــــود

نظرات 1 + ارسال نظر
حسین مهدیان, کامپیوتر, خواجه نصیر جمعه 30 فروردین 1387 ساعت 22:31

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد