KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

نظرسنجی مسابقه ادبیات تابستانه همکلاسی!


کوتاه و خواندنی از همکلاسی های ما ...


نظرسنجی ها 6صبح پنجشنبه بسته میشود! غروبش همبرنده ها اعلام میشن!!


لایک و تعریف و نظر داده شده در نظرات پس داده نمی شود!




.1.


من هنوز سرگرم کشت قاصدکم ..

قاصدک هایی که مژده آمدن تو را می دهند ..




.2.

….

هیج کس شاید نتونه مثل یک دختر هجده ساله خودشو تو رویا غرق کنه ؛

بزرگتر که میشی می فهمی هر چیزی یک قسمت های تلخ هم داره!

حتی می بینی عاشقانه هاتم سر تاسر دیگه شیرین نیست.

 

با این حال باز دلت تنگ شه برای هوا های دو نفره پنج شنبه ها صبح زیر بارون پارک جمشیده ، ولی این بار تنها!

فکر کن کسی که توی شعرات آفریدی درست وقتی که فکرش را هم نمی کنی از راه می رسه ، به اسم کوچیک صدات می کنه  و متقاعد میشی که  همدیگر رو سال هاست می شناسید ، درست از همان سالی که می نویسی ؛ می فهمی که اونم عاشق تو بوده ! آره تو دیگه حتی به ساعتت هم نگاه نمی کنی ، هیچ چیزی دیگه تو رو به خونه بر نمی گردونه؛ اصلا ذیگه مهم نیست اون آقایی که اون دور بود داره میره یا میآد ، مهم نیست الان زیر جایی مسقف باشی یا نه ، مهم نیست بارون نم نم میاد یا شُر شُر .. حتی دیگه نمیدونی به اندازه کافی خیس شدی یا نه !

از من می خواهی که از خواب بیدارت نکنم !

می گویی که هیچ گناهی بزرگتر از این نیست که بیدارم کنی  وقتی در خواب بی وقفه خوشبختم  !

 

ای کاش می فهمیدی که بزرگترین گناه دنیا این نیست!

بزرگترن گناه دنیا امیدوار کردن یک نفر و سپس نا امید کردن آن است !

بزرگترین گناه دنیا گفتن جمله من اشتباه کردم است !

 

این را باید به جای بابا آب داد مشق کودکان کرد تا به سنی که رسیدند دیگر هرگز یادشان نرود ، فقط حیف که سنگین است ، سنگین تر از من سنگین تر از تو ، سنگین تر از بابا و نان و آب و مصدر دادن  و حتی سنگین تر است  از بار دوست داشتن تو ..




.3.

اون روز هم مثل باقی روزا زودتر از من از خواب بیدار شده بود ، این رو از بوی چای معطری که فضا رو پر کرده بود میشد تشخیص داد . قرار نبود اون روز با روزای دیگه تفاوت چندانی داشته باشه ، لااقل در ظاهر . به همین خاطر صبحانه ایی هم که حاضر کرده بود مثل روزای دیگه ساده بود یک لیوان شیر ، تخم مرغ ، نان برشته و پنیر به علاوه همان چای معطر . وقتی به او ملحق شدم تقریبا صبحانه ش رو تموم کرده بود و خود را مشغول ورق زدن مجله تبلیغاتی که هر چند وقت یکبار در محل توزیع می شد نشون می داد . نشستم ، بدون هیچ صحبتی . لبی به لیوان شیر زدم و بعد سراغ تخم مرغی رفتم که میدونستم بنا به علاقه ام چیزی بین "عسلی" و "کاملا پخته" شده . ضربات آرام قاشقم به پوسته تخم مرغ با صدای دلنشین او قطع شد . صداش همیشه دلنشین بود ( گفته بودم که اون روز لزوما فرقی با باقی روزا نداشت ) "اگر فرصت داشتیم این رستوران به نظر جای خوبی واسه شام امشب میومد، میتونستیم به بچه ها هم تلفن کنیم که بیان . احتمالا شب خوبی میشد"
- اگر برای این شام فرصت داشتیم باور کن که ترجیح میدادم تنهایی می رفتیم
جواب من مثل همیشه تاثیرگذار بود ، به وضوح شدت گرفتن جریان احساسات رو در بافت های بدنش احساس کردم اما لبخندی که تحویلم داد نشان از تسلط کامل داشت . سر میز صبحانه بیشتر از اون صحبت نکردیم . نمیدونستم که دلم میخواد این لحظات تا ابد ادامه پیدا کنه یا اینکه هرچه زودتر تموم بشه . بعد از بلند شدن او از سر میز من چند دیقه ای را با ور رفتن با لیوان چای داغم معطل کردم . چای که تموم شد حقیقتا بهانه ای برای موندن در آشپزخونه نداشتم . رفتن به اتاق نشیمن به نظر خیلی سخت می رسید . شمردم ، هفت قدم راه بود . اولین بار بود که قدمهام رو می شمردم ، در تمام زندگی .

 به نشمین که وارد شدم ، لباسش را پوشیده بود . آراسته و زیبا به نظر می رسید مثل همیشه .

-          هوا سرده ، شال من رو هم بردار

-          خودت چی  ؟

-          من دیگه بهش احتیاجی پیدا نمی کنم

-          انقدر مطمئنی ؟

جوابی ندادم ، رفتم شال رو از چوبرختی کنار در برداشتم و خودم دور گردنش پیچیدم . شال سیاه و مندرس من با لباس آراسته  او هیچ تناسبی نداشت . خندم گرفت .

منتظر بودم که پشیمون شه ، تردید کنه و حتی شاید یک لحظه از ذهنش بگذره که تصمیم درستی نگرفته . اما همیشه قرار نیست امیدواری سودی داشته باشه . ساکش رو با قاطعیت از روی زمین برداشت .

-          خوب دیگه ، باید برم . تاکسی منتظرمه . حوصله رانندگی ندارم . خواهش می کنم تکرار نکن که میتونی با ماشین من بری .

-          ماشین من ؟

-          همون ، ماشین

مردد بودم که برای آخرین بار هم شانس خودمو در راضی کردنش به موندن امتحان کنم ، یا بزارم در آخرین تصویر ذهنی  که از من داره اندکی غرور باقی بمونه ! مثل اینکه فکرمو خوند ، چون با حرفی که زد انتخاب رو برام آسون کرد .

-          همه چی از اول اشتباه بود

-          ولی نمتونی منکر این بشی که اشتباه لذت بخشی بود

-          ما حرفامون رو قبلا زدیم من باید برم عجله دارم

-          آره ، منم بیشتر از این چیزی واسه گفتن ندارم

و رفت . فکر کنم نتونستم رفتنشو باور کنم چون قضایا بیش از حد آروم و روشنفکرانه بود . اگر چند بار سر هم داد میزدیم . دعوا می کردیم . عصبانیتمون سر وسایل خونه خالی میکردیم . التماس می کردیم یا حداقل موقع رفتنش یکیمون چند قطره اشک میریختیم ، رفتنش قابل باور می شد . همه چی به طرز بی شرمانه و مضحکی سریع تموم شده بود .

ولو شده بودم روی کاناپه . افکارم مثل توپی که به بنبست آینده برخورد کنه یه طرف گذشته پرت میشد . آینده ای که انگار قرار بود دیگه نباشه . هیچ چیز رو نمی تونستم در بازه ی زمانی آینده تصور کنم ، بر عکس ، تصوراتم میل فزاینده ای به شناور شدن در گذشته داشت . خودم رو به دستشون سپردم و غرق در خاطراتم شدم .
صدای زنگ در حسابی ذوق زدم کرد . با خودم گفتم شاید پشیمون شده باشه . خودم رو آماده می کردم که در آغوشش بگیرم که یادم افتاد کلید رو برده . آبسرد بر آتش نو شرر امیدم !

در رو باز کردم . مرد میانسال موقری با کت شلوار شیک پشت در بود .آشنا به نظر میمود اما در وهله اول نشناختم . بعد از مکثی پرسیدم : میتونم کمکتون کنم ؟

-          خیر قربان ، در واقع من برای کمک به شما اینجام !

بی هیچ تعارفی از اینکه "قربان" خطاب شدم لذت بردم .

 به ذهنم فشار آوردم

-          منو نشناختید هنوز ؟

بیشتر فکر کردم . گویا فهمید از ذهن مشوش من چیزی بر نمیاد . دستش رو بالا آورد و با انگشت ضربه ای به چیزی نا مرئی در هوا زد . بلافاصله ردایی کلاه دار و داس بلندش را شناختم .

-          حالا شناختید ؟

-          اوه بله ، شمایید . چرا از اول ...

و به لباس و داسش اشاره کردم.

لبخندی زد .

-          زمونه عوض شده ، برای حضور در اماکن عمومی این لباس نو بهتره . هرچند یک حس نوستالوژیک ایجاب میکنه لباس های قدیمی رو هم همیشه همراه داشته باشم  . خوب دیر که نکردم ؟

-          گرچه قراری نداشتیم . ولی درست به موقع اومدید !

-          با عرض پوزش قربان ،  من امروز یه کم سرم شلوغه و عجله دارم . امیدوارم آماده باشید

-          بله بله ، گویا امروز تنها کسی که عجله نداره منم ! نیازی به عوض کردن لباس هست ؟

-          خیر قربان .

-          پس بریم

-          بله قربان

و با اندکی تعظیم به سمت لیموزین مشکی رنگ که در مقابل خانه پارک شده بود اشاره کرد !

 



.4.

این قرن هشتاد و نه سال تمام داشت ؛

می بینی ؟

چه ساده عادت کرده ایم به عبور بی دلیل فصل ها !

زمستان می رود و بهار میآید..

حرف هایم حرف دارند ولی دنیا ساکت است

زمان بی قرار تر از من است ، بی قرار تر از تو بی قرار تر از هر کس دیگر .. زمان می رود .. به جایی دور .. بیا ما هم برویم .. برویم جای دور تر سوت قطار ها و همیشه امان را فراموش کنیم ..

بنشینیم کنار علف های سبز ..

آنها استوار ترند .. بی واسطه با خدا سخن میگویند و فروتنانه می رویند کنار تهمت های زندگی! دلشان می خواهد برود یادشان از یاد ها که چه آسان  می رود . این بهار ابدی نیست ..  به رسم همان چراغ های دور شهر که در خیرگی چشم من زود از من خاموش می شوند جهانم به خواب میرود .

خمیازه می کشد ماهی قرمز تنگ و تابستان می رسد و من دلواپس شادمانی های تو .

با من می دوی به شوق چیدن گیلاس های سرخ .. سبزه ها رفته اند .. هیچ کس نیست که بپرسد از ماضی آمده ایم یا مضارع .. غروب که می شود سایه هایمان بلند تر می شود ، این روز ها  هیچ عکسی سیاه نمی شود 
لحظه ها رام شده اند 
سرکشی نمی کنند 
خاطره ها می آیند … می مانند…! 
و فردا هیچ رویای ، دوری تو را غافلگیر نمی کند !!! 
آری … 
حالا کلاغها هم به نرسیدن افتخار می کنند و چقدر ما خوش وقتیم !

شب می شود آسمان صاف تر از قلب توست ، چه عظمتی دارد .. این همه زیبایی ! من و تو که هستیم ؟ از پر کاه هم بی ارزش تریم .. انتهایش را ببین ! حد ندارد ..سیاهی محض ، پوچی مطلبق تا ابد ..  برویم جایی دور از ستاره ها و به دنیا فخر بفروشیم ؟

بی این مردم بی نام ، ..

کم کم هوا سرد می شود

شهریور که برگهایش می ریزد 

خیال می کنم 

فریادش از آن  رویایی ست که به پاییز می رسد

بگذار از ز پاییز و تردید  رفتن بگویم ..

از باران پشت شیشه ها و عکس های یادگاری ،

دلم تنگ می شود برای صدایش ، برای قدم هایش با من در پیاده رو های تهران ،

با من که قدم میزند ، سه رنگ چراغ چهار راه ها هم دیدنیست ، تو نیز میآیی و جهانم رخت تازه می پوشه ..

من باز بر خلاف هیچ می روم 

کنار آدم و آفتاب و حوا و ماه 

جای من جایی ست، که آنجا نیستم ؟

نام سرنوشت من چیست !؟

این رشته های آشفته ی تار که عنکبوتها بر لبخندهای مردم تنیده از برای چیست ؟ برو .. من دیگر به مار ها حسودی نیکنم که چرا پوست میاندازند و تازه می شوند ، امروز من آرامم .. تو آرامی و شب آرام است ..

دیگر شب ها زلال نیستند ، ابر ابرند ، آخر الان پاییز است .. هر روز به وسعت اش افزون می شود .. از تلتندگی می کاهد و باز دلتنگم میکنم ، سر تا سر شیرین است و بوی مژده میدهد ، زنجره پاییزی تا صبح مینوازد و روز ها زود تر تمام می شوند و ما بیشتر شب داریم  .. کنار بید مجنون نشته ایم و غزل می خوانیم ،

به اسم تو که میرسم دعا میکنم به وسعت کلمات حافظ ، جایی میان غزل و نثر رها می شوم . دستم را میگیری ، به خیابان اشاره می کنی .. می بینم دینا سفید شده است  .. اینجا زمستان است .

رو به دلم میکنم و می گویم : عاقبت باورت خواهند کرد .

از اخوان برایت میخوانم ؛

 

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت. 
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان، 
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین، 
درختان اسکلت‌های بلورآجین، 
زمین دل‌مرده، سقف آسمان کوتاه، 
غبارآلوده مهر و ماه، 
زمستان‌ست.

 

.. آری سقف آسمان کوتاه ولی سقف دل تو همیشه بلند است ، همیشه گفتی .. ولی می خوام امسال سقف دلم را آبی کنم که دست هیچ کس به آن نرسد آخر هر قوت هوا ابرو می شود می بارد سقف آمسان را می بینیم .. ، سقف دل تو که بلند است ، اگر دستانتم کوتاه باشد باز هم  به آن می رسد ..

می دوی روی برف ها …. می ایستم و نگاهت می کنم و با خود میگوم کاش به من میفهماندی چگونه قلبم را فریب دهم !

با هم بازی میکنم .. تا تکاپوی آب شدن آنها .. دلم لاله بنفش میخواد ، یک سبد پر ولی هنوز زود است .. خیلی زود .. این زمستان هم تمام می شود .

 



لطفا به یک گزینه رای دهید!








نظرات 1 + ارسال نظر
حوریه جعفری سه‌شنبه 15 شهریور 1390 ساعت 22:17

لایک ، سوووت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد