KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

نظرسنجی داستان - فیلم عیدانه همکلاسی!

 

نظرسنجی مسابقات داستان کوتاه و فیلم کوتاه عیدانه همکلاسی سال 90! 

نظر دادن شما و نقد آثار همکلاسی هایتان 

 نشانه اهمیت شما به آنهاست!  

 

مسابقه داستان کوتاه عیدانه همکلاسی: 

 

داستان شماره 1 (نویسنده: کیارش مظفری): 

عشق ما  به سان دهکده ئی است که هرگز به خواب نمی رود؛

نه به شبان ونه به روز..جنبش وشور وحیات یک دم درآن فرو نمی نشیند و ما در آن یک سره بی داریم  .. بیداریم و به هم  عشق می ورزیم و نگاه ؛

هر روز صبح ، صبحانه خورشید در دامن توست و آرامش از آنجا شکل میگیرد .. و هر روز عصر که باد میآید :..



بی اختیار فکر  میکنم  که اول پاییز است و هوا ابر ابر است ، حالاست که تلفن زنگ بخورد و من بدون اینکه اسم و شماره رو نگاه کنم گوشی رو بردارم و بگویم جان کیارش ؟! با ایمانی  خدشه ناپذیر که تویی آن سوی خط. و تو عجیب ترین وقت، ناغافل ترین وضع را انتخاب کرده باشی که در جواب جان کیارش ، برای اولین بار به من بگویی " دوستت دارم " ، به من بگویی که  رسیده ای  و در حیاط فرودگاه منتظر  رسیدن آژانسی .. در اون هوای سرد پاییزی محوطه فرود گاه بخواهی قدم برنی و پشت تلفن گپ بزنیم تا آژانس بیآید و من که در تاریکی چشم هایم را بسته ام و از پنجره ای که لایش باز است ، سوز پاییزی به درون میآید بشنوم که درب ماشین رو باز  میکنی ، صدای آرام رادیوی ماشین راننده بیاید و بشنوم که تو با صدای آرام بگویی : بله بله همین کوچه است ! پول را به او بدهی و از ماشین پیاده شوی . صدای چرخاندن کلید درون قفل در را بشنوم .. صدای تق تق پاشنه کفشهایت در سکوت دیرو وقت پاییزی .. صدای آب گرمی که دستان ظریف تو را میشود .. گاهی سکوت می کنی و من به صدا ها گوش می کنم .. لباست را عوض می کنی و توی تخت می روی ، پتو را روی سرت می کشی و کم کم آرام تر حرف می زنی  و یک جا بالاخره وقتی صدایت میکنم ، خوابت برده است .. گوشی را میگذارم و همانجا خوابم می برد و باز خواب تو را می بینم. 

 


داستان شماره ۲ (نویسنده: رها):
ماکارونی

این بار هم با یک نفس کوتاه و با شنیدن صدای در, چشم هایم را باز کردم. مدتی بود که هر بار از خانه بیرون می رفت, در را محکم تر می کوبید. لبه ی تخت نشستم و خیره شدم به ساعت. هشت ونیم صبح بود. تا ساعت نه, مبهوت بودم, به سختی ایستادم, بدون اینکه به آینه ی قدی توی هال نگاه کنم به سمت آشپزخانه رفتم, چقدر به هم ریخته و نامرتب بود. سعید مثل همیشه آب جوش درست کرده بود, با اینکه احساس ضعف می کردم جز یک لیوان چای, به هیچ خوراکی دیگری میل نداشتم.

لیوان را برداشتم و دکمه ی ضبط کوچک آشپزخانه را فشار دادم و کنار پنجره ایستادم. باز ذهنم شروع کرد به سوال پرسیدن, باز پرسید چی شده؟!, پرسید چرا ناراحتی؟!.  هیچ جوابی نداشتم, انگار همه چیز تیره بود, با ریتم آهسته ی آهنگ, مضطرب شدم, چقدر ترم آخر کارشناسی طول کشیده بود, چقدر کار نیمه تمام داشتم, از شدت بی حوصلگی خیلی وقت بود سراغ کتاب هایم نرفته بودم, تا به انجام کاری فکر می کردم, صدایی با تحکم و عصبانیت می گفت: آخرش که چی؟

بین دیوارهای اتاق راه می رفتم و هر چند قدم به یکی از وسائل خانه برخورد می کردم, به خودم خندیدم, چقدر ماه پیش برای خریدن لوازم جدید وقت گذاشته بودم.

توی ذهنم دنبال مقصر می گشتم, شاید سعید مقصر بود, شاید اطرافیانم...نه...شاید هم خودم... ولی چرا؟

چشم هایم را بستم با قطره ای اشک, آهسته گفتم, خدایا, چرا من؟

با شنیدن صدای زنگ تلفن به خودم آمدم, پشت خط افسانه بود, مثل همیشه با پدر و مادرش جروبحث کرده بودو من مثل همیشه حرف هایی را زدم که خودم از اعتقاد به هیچ کدامشان مطمئن نبودم, با این حال افسانه آرام شد. همیشه بین دوستانم نقش مشاور خانواده را بازی کردم. گوشی تلفن را گذاشتم و به خودم گفتم: کوزه گر بیچاره...

چشمم به ساعت افتاد, نزدیک ظهر بود و هنوز نهار درست نکرده بودم. همیشه این جور وقت ها به ماکارونی پناه می بردم ولی اینبار شیشه ی ماکارونی خالی بود. با عجله لباس پوشیدم و به سمت سوپر مارکت محل حرکت کردم. یادم نمی آمد آخرین بار, چه زمانی اینقدر راحت نفس کشیده بودم.  وقتی از کنار کیوسک روزنامه فروشی رد می شدم, نگاهم به مجله ای افتاد که وقتی دبیرستانی بودم هر هفته می خریدم, مجله را برداشتم, با ورق زدنش تک تک لحظه های قشنگ نوجوانیم تکرار شد, بقیه ی پول راگذاشتم توی کشکول درویشی که همیشه کنار کیوسک می نشست. لبخند زد. تند تر قدم برداشتم, یک بسته ماکارونی خریدم و برگشتم. در را باز کردم و وارد هال شدم, جلوی آینه قدی ایستادم و چند لحظه به عکس توی آینه نگاه کردم. دختر توی آینه لبخند مهربانی داشت, باورم نشد که این همان دختری بود که از صبح تو حصار این چاردیواری قدم می زد. نگاهم به حلقه ی توی دستم افتاد, دختر با نگاهش گفت: خودخواه. نفس کوتاهی کشیدم, کاش امروز زودتر برمی گشت, انگار دلم تنگ شده بود. چشم هایم را بستم و آرزو کردم که هیچ گاه در خانه ماکارونی نداشته باشیم. 


 

 

 

  

 


 

مسابقه فیلم کوتاه همکلاسی: 

 

فیلم شماره یک <مرحوم>

سازنده ی فیلم (شایان شهسواری): این فیلم هول هولکی و سرسری ساخته شده! (با سه لینک دانلود! از هر لینکی که خواستید دانلود کنید)

Upload in Picofile: http://s1.picofile.com/file/6507610660/khod_koshie_amir.mp4.html
Upload in 4shared: http://www.4shared.com/video/2ARJXxb0/khod_koshie_amir.html
Upload in Youtube: http://www.youtube.com/watch?v=qj0kJlSGD6c 

 

فیلم شماره دو <کنکور ۸۴>

سازنده ی فیلم (رویا خدابخش): یکی از قدیمی ترین فیلم کوتاه هام به بازیگری خودم و برادرم!

Upload in Picofile:   http://s1.picofile.com/file/6523909454/konkoore84_tanz.mp4.html 

 

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
رویا خدابخش دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 02:14

نظرسنجی مسابقات عیدانه همکلاسی از حالا شروع شده و تا 12 ظهر چهارشنبه ادامه دارد!

س. ح. ه دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 16:23

هر چقدر فیلم اولی خوبه فیلم دومیه به همون اندازه بیخوده !

الام سازندش میره خودشو میکشه خب! :پی
خیلی خوبه نقد و نظر!! مرسی!

پرویزی IT دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 21:25

پس داستان من کو ؟

من هرچی برام فرستاده شده بود منتشر کردم که!
جا انداختم چیزی؟ الان دوباره گشتم داستان دیگه ای پیدا نکردم! کی کجا چی فرستادین؟!

سید حسین هاشمی سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 04:17

فیلم اول جالب بود و فک می کنم کارگردانشو بشناسم :دی
فیلم دومی هم جالب بود
مخصوصا آخرین کارکترش که سوالا رو بهش تعارف می کنن می گه مرسی :))
____________
پ ن: این دوستون که با نام س.ح.ه نظر دادن من نیستما :پی
خوشحال می شیم اگر اسم کاملشون رو بدونیم

فیلم اول خیلی جالبه! منم فکر کنم بشناسم! :پی
کاراکتر بهتر برای آخر! :دی :عینک آفتابی

پ ن: :چه شباهتی! :پی ولی همکلاسی ها میدونن کسایی که همیشه با اسم کامل نظر میدن کسانی هستن که همیشه با همون اسم کامل نظر میدن! کسی قاتی نمیشه!

پرویزی IT سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 09:46

نگاه کردم ایمیلمو ، اشتباه از خودم بوده . ببخشید

سهم مسابقات تابستانه بوده!

کیارش مظفری سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 18:24 http://شیداب دات نت

فیلم دومی رو می پشندم ..
قرار بود که جای اسم من رو سانسور کنید تو داستان !
این داستان هم مال خیلی وقت پیش بود مثل فیلم شما ..

اِ اینقدر زیاد بود آثار مسابقات اصلا حواسم نبود و فقط یکی از اسم هارو سانسور کردم! :دی
حالا اشکال نداره، اونی که پاک کردم هم بر می گردونم! اینم مثل فیلم جوری بود که مشخص میشد دیگه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد