روزی نوین را در خانقاه برنشسته دیدم. و جماعت تلمیذان و چاکران و خیلتاشان و البته چابلوسان بر گردش حلقه آورده بودند و اسرار آفرینش می آموختندی...
منبع : وبلاگ دانشجویان هوافضای خواجه نصیر
ناگاه خیره سری وارد شد و گفت :ای پیر خرفت ، این مهملات چیست که برای این جماعت بیچاره برمی بافی !!؟ تا گروه نوکران و چاکران این بشنیدند ،دماغشان(مغزشان) جوش آورد و ز جا برخاستندی و خواستندی بر وی حمله بردندی که در این لحظه شیخ الشیوخ ، امام الدینامیکیون ، گلی از گلهای دالامبری و... برخاست و به مخلصان و خیلتاشان گفت که لحظه ای درنگ آورند و فرمودندی: او را امان دهید ... او جاهل است و نمی داند که من چه اسراری به شما آموخته ام ....من از او بگذشتم چون که خسته ام!!!
جماعت با شنیدن این سخن نعره ها برآوردند و سرها بکوفتندی که این شیخ چقدر بزرگوار است .
و در آن بحبوحه یکی از چاکران که به نقل از راوی عاشق پاکباز نوین بود ، از شدت این سخن گریبان چاک داد و جامه بدرید و به حالت اغما برفت ... این چاکر جان بر کف که گویا (بوووووق... به علت مسایل امنیتی نمیتوان از این شخص نام برد!) نام داشت اکنون از ملازمان شیخ می باشد سر تا به پا مرید و دل باخته اوست!!!(خدایش بیامرزاد!)
بسی خندیدیم..