KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

نظرسنجی مسابقات داستان کوتاه، شعر، و طنز همکلاسی!


این هم سه مسابقه ی ادبیات همکلاسی:


داستان کوتاه - شعر - و طنز نویسی!!


برای دیدن متون ارائه شده لطفا به ادامه مطلب مراجعه کنید!!

و یادتون نره: نظر دادن برای متون این همکلاسی هاتون، مهمتر و با ارزش تر از رای دادن بهشونه!







روی هم رفته سه نفر توی مسابقه داستان کوتاه شرکت کردن که یکیشون فقط یک خط بیشتر از شرط مسابقه بیشتر نوشته، و یکی دیگه هم کلا خیلی بیشتر از شرط مسابقه نوشته! بنابراین اینبار هر سه داستان رو منتشر کردم و رای دادن به داستان ها رو میگذارم به عهده خودتون! شاید ترم بعدی دیگه ازین شروط ها نذارم راحتتر بشه شرکت کرد!


داستان کوتاه!!:


۱. نوشته ی محمدرضا کمالی فرد:


داستان زندگی ما ....


داستان نبودن ها ااااا


داستان جدایی هاست ....


اصلا ما جدا جدا آفریده شدیم ..........


اصلا بخشی از فکر و جان ما شده این جدایی ..... کافیست کمی به اطراف نگاه کنی همه جا هست....



همه جا .....

....

حتی اینجا هم ..... روی این کیبوردی که با آن این حرف ها را ... می نویسم ......

......

آخر چرا بزرگترین و طولانى ترین دکمه کیبورد فاصله باشد ؟!....


آخر چقدر جداییی....


این جدایی حتی به کلمات هم رحم نکرده است .





۲. نوشته ی وحید احمدپور:

هوالحبیب

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار میشوم ، یکی از چشمانم را باز میکنم ، دستم را سمت تو می آورم ، اما تو توی تخت نیستی و جای خواب تو هم سرد است.بلند میشوم و به تو سلام میکنم ولی جواب نمیدهی ، انگاری از من ناراحتی ، بعد از دوش گرفتن و اصلاح ، صبحانه را آماده میکنم ، میخواهم از دلت در بیاورم ، سر میز برایت لقمه ای از کره و عسل میگیرم ، جلوی تو میگذارم و لبخند میزنم ، اما تو عکس العملی نشان نمیدهی ، آماده میشوم که به سوی شرکت بروم خداحافظی میکنم و منتظر جواب تو میمانم که خداحافظی کنی و برایم آرزوی روزی خوب داشته باشی ، و باز هم سکوت . از شرکت به موبایل تو و تلفن خانه زنگ میزنم جواب نمیدهی ، وقت خودن نهار در فکر تو هستم ، در فکر دست پخت تو و لبخند های تو که وقتی به خانه برمیگردم ، ساعت 5 شده و من شرکت را به سمت خانه ترک میکنم ، در راه برایت  یک شاخه گل رز و یک شاخه مریم میخرم ، به خانه میرسم و با اینکه خسته ام اما با رویی خوش در را باز میکنم و میگویم : سلام به مهربان ترین همسر دنیا ، لبخندی بزن تا کارم به بیمارستان بکشد و .... باز هم تو سکوت را ترجیح میدهی . از تو دعوت میکنم به خیابان برویم وقدم بزنیم در راه من حرف میزنم و از امروز میگویم و تو باز ساکتی ، میدانم چه دوست داری ، به همین خاطر برای خودم و خودت بستنی میخرم  به خانه می آییم و من آشپزی میکنم و تو روی مبل فیلم می بینی ، نگاهت میکنم اخم میکنی  یعنی حواست به آشپزی باشد ، شام میخوریم  و بعد من هم کنار تو مینشینم تا فیلم ببینم برایت میوه پوست میگیرم ، تو نمیخوری . طبق عادت هر مردی با کانال های تلویزیون بازی میکنم کانال 25 ، مردی روانشاس حرف میزند و میگوید : از خیال و توهم بیایید بیرون ، شما تنهایید با خیال افرادی که شما دوستشان دارید و آنها دوستتان ندارن زندگی نکنید ، ناگهان شوک بزرگی به من وارد میشود ، تو اینجا نیستی ، صدایت میکنم تمام خانه را جستجو میکنم ، در آشپز خانه رو میز هنوز لقمه هایی را که من درست کرده ام کنار لیوان چای و شیر تو روی میز است ، در اتاق خواب ، کمد لباس های تو خالی است ... میوه های پوست گرفته رو میز جلوی مبل ... پیغام های گذاشته شده از طرف من روی پیغام گیر تلفن ... گل های خشک شده روی جا کفشی ... وای خدای من ، من چقدر تنها هستم ... من تنها هستم و عمریست با خیال تو زندگی میکنم ، نمیدانم تو کجایی و چه میکنی ، ولی من با توام هر جا که باشی

 -----------------

اسم داستان – خیال – است و بلند تر از این حرف هاست ولی من برای شرکت در مسابقه  خلاصه اش کردم




۳. نوشته ی امیر حسین یعقوبی:

مثلا اگر قرار بود رئیس مترو باشم یک کار مهم می‌کردم و این بود که بشینم با راننده‌ها دو کلوم مثل آدم صحبت کنم. بفهمم هدفشون چیه؟ اعتراض مدنی در جهت خواسته‌ای چیزی است  یا فقط برای تفریحش هست که تا می‌توانند گاز می‌دهند و بعد مثل چی ترمز می‌کنند. یا اگر نشد قفل و بست می‌خرم و توی واگن‌ها آویزان می‌کنم. شما فکر کن من روی صندلی نشستم و با ترمزهای تند و تیز قطار هی توی بغل دستی‌ام می‌روم و هی میام بیرون و هی میگم ببخشید.
در باز شد و آمد تو. آمدنی بود رستم گونه و با همین هیبت و جلال و آمد و آمد تا درست جلوی من ایستاد. کفش انرژی، شلوار جین، کمربند آرمانی و پیرهن مشکی کوتاه و خوب درباره‌ی قیافه اش نظری نمی‌توانم بدهم از بس که این شکمش توی چشم بود ولی قول می‌دهم از این قیافه‌ها نبود که دخترها برایش غش و ضعف کنند. از نزدیک می‌توانستم فشاری که شکمش برای آزاد شدن میاورد ببینم و در کنارش مقاومت جانانه ی دکمه‌ها را! تقابل قشنگی بود و قشنگ‌تر اینکه کسی (بخصوص جوات خیابانی) برایت گزارش نمی‌کرد و با چشمهات می‌توانستی کل فضا را بخوری… بعد این به ذهنم رسید که اگر دکمه‌ها کم بیارن چی؟ خوب دکمه‌ی سوم از پایین توی پیشونی‌ام هست،دکمه ی بعدی یا تو دماغم یا تو عینکم.این یعنی کور نمی‌شوم و این چهارچشمی بودنم بدردی خورد،ولی صبر کن، اگر یکی از دکمه‌ها کمانه کند چی؟امکان دارد وقتی که یکی از چشم‌هایم - که احتمالا شبیه تخم‌مرغ شکسته شده است- توی دستم است و با آرامش و خونسردی از پله‌ها بالا می‌روم به یکی از آشناها بربخورم و بعد آبرو ریزی بشود. فکر کن توی فامیل پر بشود که این بلد نیست از چشمش مراقبت کند و لابد بلد نیست آب دماغش را بالا بکشد و بعد بابایم سرشکسته می‌شود و من از روی استیصال مجبورم خودم را دار بزنم و زبونم عین گوسفند از دهنم بیرون می‌افتد و آن وقت یکی می‌آید از من فیلم بگیرد تا با دوست‌هاش بهم بخندند.

پس حالا طرفدار دکمه‌ها بودم ( مگر قبلش طرفدار شکم یارو بودم که نوشتم حالا؟)  و هی سعی می‌کردم به صورت زیر و رو پوستی بهشان قوت قلب بدهم… آن وقت یادم آمد که دکمه‌ان،حالی‌شان نیست که و موضوع استقامت نخ‌هاست، شخصا رابطه‌ام با هیچ نخی خوب نیست و همه‌اش سرنخ اوضاع را گم می‌کنم و از این نظر هیچ شانسی توی نیروی انتظامی ندارم، کاری نمی‌شد کرد و باید انتظارمی‌کشید و انتظار….هم چنان انتظار تا حالا! نه چیزی نشد، پس عجب جنس معرکه‌ای دارد این پیرهن. به ذهنم رسید که خیلی مودبانه از طرف بخواهم تا یا دو سایز بزرگتر از پیرهن الآنش رو بپوشد یا آدرس یک باشگاه بدن‌سازی را بهش بدهم تا شکمش به صورت هشت تیکه از پهلوها و بالا و پایین جا دکمه‌ای بیرون نزند یا اصلا ازش بپرسم پیرهن به این جنس را از کجا خریده بود؟…بدبختی این بود که توی مترو کسی برای مشورت دم دست نیست(یک دوست هم‌مسیر نیازمندیم) و همه اش خودم بودم و خودم…خوب حالا چی؟ تصمیم گرفتم بخاطر ریسک خطر بالای از فرم افتادگی صورت بیخیال دو گزینه‌ی اول بشوم و گزینه ی سوم را هم با چه پیرهن قشنگی،از کجا خریدین عوض کنم! ولی خوب این جمله هم که دیالوگ مردانه‌ای نیست و درباره‌ام فکرهایبدی میشود. تو همین فکرها بودم که کل قطار با یک ترمز شدید دیگر ایستاد و یارو پیاده شد.







مسابقه شعر همکلاسی:


1. سروده ی الیار عاصمی زاده:


پشت سر ثانیه

پیش روی هزاره  

یا شایدم   

قرنی بود ثانیه و یک دقیقه ام هزار  

حضوری معلق  

در تحلیل ثبات پرسه می زد  

و حربه تعادل  

در بال سنجاقک مکرر  

کویر را  

دریارا  

در کنج اتاقم بوسه می زد   

های  

توفان زده بی پروا  

می ترسمت چون  

وحشت برگ از باد





2. "مجازی" سروده ی شایان شهسواری:


تحصیلِ مجازی دوره اش کوته نیست

کس زعاقبت مجازیان آگه نیست

آزاد برو که از لیسانس اینجا

به فوق لیسانس هیچکسی را ره نیست




3. سروده ی وحید احمدپور:


هوالمحبوب

اینجا سبز

اینجا بوی نان مادر بزرگ

اینجا شکوفه های آلو

اینجا شب های پر ستاره

اینجا باران

اینجا اسمان آبی

اینجا گیلان

اینجا لهجه ی گیلکی

اینجا کنار دریا

اینجا سکوت انتهای باغ

اینجا صدای باران رو شیروانی

اینجا صدای پیچیدن باد میاد درختان

اینجا ...

آنجا هیچ




4. سروده ی محمد زرندی:


پای من خسته از این رفتن بود        

                قصه ام قصه دل کندن بود

دل که دادم به یارم دیدم                 

         راهش،افسوس جدا از من بود







و این هم مسابقه طنز نویسی همکلاسی:


1. "خرخونی" نوشته ی شایان شهسواری:


درس خواندن و گرد استاد چرخیدن

به از شب امتحان به خود لرزیدن

گر حوصله درس و کتاب را نداری

ایول به تو! پس  دور همی رقصیدن



2. نوشته ی امیر پورنصرت:


فرض کنید حین رانندگی محکم میکوبید به یک ماشین.

برای پسران:مردی هیکلی پیاده میشود و لت و پارتان میکند!برای دختران:پسری خوشتیپ و خوش قیافه با گلی پیاده میشود و میگوید فدای سرتون.این کارت شرکتمه.خوشحال میشم باهاتون آشنا شم!



3. نوشته ی امیر پورنصرت:


تبلیغات ماهواره: آیا قوزک پایتان میخارد؟آیا نمیتوانید بخارانیدش؟دیگر نگران نباشید ، چون ما مشکل شما را با " قوزک خاران جنرال شصت" حل کرده ایم.با این وسیله جادویی که متشکل از یک دسته ی شیک و یک تیغه زیباست به راحتی قوزک پایتان را بخارانید.همین حالا تماس بگیرید و این پکیج شیک را با قیمت استثنایی فقط 3 میلیون تومان خریداری نمایید.



۴. نوشته ی امیر پورنصرت:


در پی هجوم گسترده به خودپردازها اولین مشکل بیکاری حل شد و مشاغل شریفی چون نوبت فروش ، پول شماره کن و ... به وجود آمد.به امید حل سایر مشکلات








با تشکر از وقتی که گذاشتید،

مهلت رای دادن به مسابقات 2 روز می باشد! بر جای گذاشتن نظر نشانه ی شخصیت شماست! :دی



نظرات 12 + ارسال نظر
رویا خدابخش یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 16:31

داستان کوتاه سه شرکت کننده داشت،
شعر چهار شرکت کننده،
و طنز دو شرکت کننده!

اسامی صاحبان آثار بعد از اعلام نتایج نظرسنجی به پست ها اضافه میگردد!

امیدوارم از خواندن دست نوشته های همکلاسی هاتون لذت ببرید!!

بهمن پاکروان یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 18:16 http://BahmanPakravan.ir

داستان اول و دوم بهتر هستند!
اما از بین آن دو داستان اول بهتر هست، یکی از دلایل کمتر بودن متن هست ...

مرجان غیاثی یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 19:10

شخصا مشتری طنز هستم بیشتر.همشون خوب بودن.از شماره ۳ و ۴ در طنز بیشتر خوشم اومد و از بین این دوتا شماره ۳

از شعر شماره ۳ خوشم اومد.چون خودم یه همچین چیزایی مینوشتم قبلا!فکر کنم فقط اعضا میتونستن شرکت کنن؟وگرنه منم یه چند خطی برای قسمت شعر میفرستادم

همگی موفق و تندرست باشند.این مهمه

مرجان غیاثی یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 19:14

فقط به یه متن میشه رای داد از هر قسمت؟

آره فقط به یکی از هر بخش میشه رای داد! بیشتر از یکی دیگه میشه رای دادن به بیشتر گزینه ها آخه!

همه ی دوستان همکلاسی (اعم از نویسنده ها و خواننده هاش) می تونستن شرکت کنن!! هر ترم قراره برگزار بشه اگه بشه! حتما شرکت کن ترم بعدی رو! از اواخر اسفتد تا بعد از تعطیلات بشه احتمالا!

نیلوفر کبیری یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 20:01

من شخصیتمو نشون دادم رویا جون در ضمن مرسی از برگزاری این مسابقه

حوریه جعفری - کامپیوتر یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 20:26

طنزها همشون بامزه بودن! !

بقیه هم خوب بودن!

چه همکلاسی های با استعدادی! !

چه مدیر کاشف استعدادی! !

حمیده احمدی یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 22:00

مرسی از برگزاری

متشخص!! یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 22:06

داستان "خیال" جالب بود، فقط به نظرم باید بیشتر به اون شخصیت مجازی پرداخته می شد، چون الان اون شخصیت از اول تا آخر داستان هیچ واکنشی نداره، فقط یه جا اخم می کنه! تخیل که محدودیتی نداره که مثلا نشه صدای طرفو یا حرکاتشو تصور کرد ، فکر نمی کنم اشکالی پیش میومد اگه به جای سکوت می گفت: گل رو که گرفتم طرفت با اینکه معلوم بود حوصله نداری ولی دلت نیومد تو ذوقم بزنی، گرفتی و بوش کردی... فکر می کنم این نقطه ضعف داستان، چون با این روایت از همون خط سوم معلومه موضوع از چه قراره! یا مثلا باز یه جای دیگه اگه می گفت: میوه که پوست کندم برات طبق معمول موزها رو تا ته خوردی ولی به سیب ها دست نزدی... ا اون وقت هم می شد به عمق توهم شخصیت داستان بیشتر پی برد هم اینکه دستتون به این زودی برای خواننده رو نمیشد! ولی در کل خیلی جالب بود، ممنون!

حمید توکلی دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 22:17

تک تک آثار ارزشمندند و قابل ستایش، با شکیبایی ممکن شد محیا کردن نمایشگاه زیبای استعدادها، متشکرم از شکیبایی شما!

----------------------------------------------

در مورد پیج رنک سوالی داشتم:

Page Rank : 4/10

این پیج رنک مربوط به کدام دامنه ی همکلاسی است؟
قبلا رنک همکلاسی این بود اما آیا بعد از فیلتر و تعدد آدرس ها تغییر نکرد؟ اگر تغییر کرده، نمایش وضع فعلی اش خوشایند تر است!
پیروز و پایدار باشید!

اوه این پیج رنک blog.kntoosi.com هستش!
الان صفر ایم! مرسی عوضش میکنم!!

حمید توکلی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 00:47

ممنونم، به نظرم کلا پیج رنک نمایش داده نشه بهتره، صفر آوردن گفتن نداره!

آره خب! ولی شاید چند وقت دیگه یک شدیم! !!
اگه صفر موندنمون زیاد طول کشید برش میدارم! ولی اگه تغییر کنیم خوبه که از صفر بریم به یک!!

سید حسین هاشمی سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 15:41

در آخرین لحظه ها رای دادم!

Mehran سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 21:59 http://zarandi.persianblog.ir

برای شعر ها خیلی خیلی خوووب بودن....که من شعر جهارم رو پسندییدم........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد