KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

ماراتن شهادت و رالی هلاکت

در بحبوحه جنگ بود که طلبه شدم. حال و هوای طلبگی حال و هوای خوف و رجا بود؛ شیرین و دوست داشتنی و سخت و غریبانه.  حجره هایی سرد و نمناک و به غایت فقیرانه. در مدرسه رضویه قم تحصیل می کردم. 

روحانیت در جبهه

برخی از حجره ها به سختی یک نفر را در خود جای می داد، شاید اندازه حجره  یک متر در  180 سانتی متر بود. زمستان ها اصلاً گرم نمی شد و تابستان ها اصلاً سرد نمی شد. در تابستان های سخت قم،  کولر آبی نبود، چه رسد به کولر گازی. برق هم همیشه در رفت و آمد بود و  دائماً قطع و وصل می شد،  بنابراین در تابستان ها، اگر پنکه ای هم بود ، روی آن هم نمی شد خیلی حساب کرد.

در گوشه ای از مدرسه ،مرحوم علوی خراسانی سیوطی درس می داد. خدایش رحمت کناد در گوشه ای دیگر آیه الله سید جواد طالقانی مغنی درس می داد از او خبر ندارم ،هر جا که هست ، خدا "ان شاءالله" سایه اش را مستدام بدارد.

استاد هادوی تهرانی هم بودند. حاشیه و معالم درس می دادند و  انصافاً حق مطلب را اداء  می کردند . استاد خسروشاهی، موسوی گرگانی، ملکیان، مرحوم تیموری و... در مدرس هایی ساده و بی آلایش ، هر یک به درسی اشتغال داشتند و طلبه ها همه روی گلیم های مدرسه به درس گوش می دادیم، می نوشتیم و یادداشت بر می داشتیم و گاهی اشکال می گرفتیم. 

حال و هوایی بود!! نیمه شب ها از برخی  حجره ها،  صدای نجوای با خدا می آمد، بچه طلبه ای که به سختی سنش از

16 سال  می گذشت، ضجه می زد و می گفت " آه من قلة الزاد و بعد الطریق و طول الامل و وحشة القبر" یعنی « آه از کمی توشه آخرت و دوری راه آن و آرزوهای بلند و وحشتناکی قبر» اگر بخواهم  آنان را تعریف  کنم در یک کلمه باید بگویم فرشتگانی بودند در روی زمین.

حال و هوای جنگ نیز بر شدت این خوف و رجا افزوده بود، مدرسه ای کوچک که به سختی مساحت آن به 1000 متر می رسید و حضور چند صد طلبه آزاد و رسمی  در مدرسه ای که هم محلّ سکونت آنان بود و هم محل درس آنان.

غالب این طلبه ها حزب اللهی ، بسیجی، ارزشی  و اهل جبهه بودند، بدین جهت، بیشتر در رفت و آمد به جبهه های جنوب و غرب، و در مسیر رشادت و شهادت .هر زمان که عملیات می شد غوغایی برپا بود به یکباره خبر  شهادت ده، پانزده نفر از دوستان طلبه را به مدرسه می آوردند.

 
در محفل غریبانه ای که به یاد شماری از آن بخون خفتگان در مدرس بزرگتر گوشه مدرسه رضویه(س) برگزار شده بود ، یادم می آید در یکی از این محافل یاد و خاطره آخرین شهید آقای صالحی را با ذکر صلواتی بزرگداشتند که چند روز بعد، خبر آوردند که ایشان تا مرز شهادت رفته اما اکنون زنده است و در فلان بیمارستان بستری است، غالب دوستان این چنین بودند، حتی برخی از اساتید دانشگاه که اکنون از دانشمندان فاضل محسوب می شوند مانند جناب آقای دکتر ابراهیم فیاض آن زمان در شمار همین طلاب بسیجی ارزشی  بودند.

 

در همین جرگه مقدس ، دوست عزیزی داشتم که با تمام وجود به او ارادت می ورزیدم، طلبه ای بود، همیشه خنده رو، درس خوان، با هوش و اهل تهجد، که شاید بتوان گفت: در تمام این چند سالی که در مدرسه، با هم  بودیم، نماز شبش ترک نشد، اهل عبادت و مستحبات و مورد علاقه و احترام اساتید، در یک کلام از همه آقایی ها، چیزی کم نداشت اهل"نازی آباد" تهران بود و  در آن محله منزلی محقر داشتند، گویا پدرش شغل آزاد داشت نه آیة الله بود و نه استاد دانشگاه، نام این دوست عزیز من که یادش همیشه در خاطرم زنده است طلبه شهید حسین فدایی اسلام بود،

روحانیت در جبهه

 هنگام عملیات که می شد می رفت جبهه و برمی گشت و درس را دو باره  ادامه می داد، حجره ای که او در آن سکونت داشت، حجره 16 بود همه اهل حجره اهل جبهه بودند و تمام هم حجره ای های حجره ی 16 یا شهید شدند و یا جانبازند . در یکی از عملیات ها، حسین به جبهه رفت با جناب استاد  آقای اکبریان که اکنون از علمای قم هستند و فاضل گرامی آقای سلطانی مهاجر، شهید حمید قرهی و او دیگر برای ادامه درس بازنگشت!! نه خودش آمد و نه جنازه اش، نه اینکه مفقودالاثر شده باشد یا مثلاً اسیر نه؟ گلوله مستقیم تانک بدنش را به خاکستر تبدیل کرد، به سرعت به بهشت جاودان  شتافت و  قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قَالَ یَا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِمَا غَفَرَ لِی رَبِّی وَجَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ و بدو گفته شد: «به بهشت درآى.» گفت: «اى کاش، قوم من مى‏دانستند،که پروردگارم چگونه مرا آمرزید و در زمره عزیزانم قرار داد.» و بدنسان حسین فدایی اسلام درس ولایت تامه و هدایت کامله را یکباره خاند و در اعلی علیین میهمان سید الشهدا سلام الله علیه قرار گرفت.

چند روز پیش که سایت جهان را ملاحظه می کردم ، مصاحبه ای،  نظرم را جلب کرد؛ رالی و سینما و درکه، شرط ازدواج این طلبه جوان. بسیار شگفت زده شدم چرا که دوست عزیزم جناب حجة الاسلام آقای شریعت زاده که از متدینیین هستند و من به ایشان ارادت دارم ،  موضوع این مطلب بودند، اشکالی به ایشان نیست! اما برای امثال من شنیدن این مطالب سخت است، وقتی سخنی درباره رالی آقای شریعت زاده می شنوم ، یاد ماراتن شهادتی می افتم که در سالهای دهه 60 در میان جوانان همین  مرز و بوم جاری بود و  هر گاه سخن درکه و پیتزای این دوست عزیزم را می شنوم، ناخودآگاه به یاد بلندی های "کانیمانگا" ، "تپه های الله اکبر"  و مجنون و طلایه و فاو ، به یاد سفره های خای و  ساده بچه ها در جبهه و کنسروهای باد کرده و تاریخ گذشته و آب های آلوده  می افتم!!  در آنجا نیز عشق و هیجان حضور داشت!!  اما راستی کدام راه است و کدام بیراهه؟

نمی دانم؟ چرا این طور شد که ماراتن شهادت به ماراتن هلاکت تبدیل شده و رالی تقرب الی الله به بیزنس فالوده و شاتوت درکه؟

 

محمدرضا آقامیری

فرهنگ پایداری تبیان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد