KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

خدایا دوچرخه می خوام

یک روز جانی کوچولوی 8 ساله رفت پیش مامانش گفت :" مامان پس فردا تولدمه میشه برای تولدم یه دوچرخه بخرین؟ "  مامان جانی در جوابش گفت که :"من مشکلی ندارم ولی خودتم خوب میدونی تا الآن با من ،همکلاسی هات ، پدرت و... رفتار چندان جالبی نداشتی.  اگه خدا ببخشدت من دوچرخه رو برات میگیرم"


جانی رفت تو اتاقش یه قلم کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد :" خدا جون خودت می دونی که من پسر خوبی بودم و کسی رو اذیت نکردم ..." تا همینجاش بیشتر ننوشته بود که یادش اومد نمیشه به خدا دوروغ گفت . کاغذ رو مچاله کرد و یه کاغذ دیگه برداشت :" خدایا قول میدم دیگه پسر خوبی باشم و دیگه کسی رو اذیت نکنم ..." این یکی هم به درد نمی خورد . باید با خدا صمیمی تر میشد . این یکی را هم پاره کرد و کاغذ دیگری برداشت .


چند باری که نامه نوشت به این نتیجه رسید اگر قرار بود خدا با این نامه ها به من دوچرخه بده تا الآن داده بود

کت و شلوارش رو پوشید و به سمت در خروجی رفت . مادرش ازش پرسید :" کجا میری جانی ؟ "  . جانی گفت : "کلیسا" . اشک تو چشای مادر جانی حلقه زده بود . آروم سرشو برگردوند تا جانی اشکاشو نبینه ، آهسته گفت زود برگرد :)

حدود نیم ساعت بعد جانی در حالی که چیزی را زیر کتش قایم کرده بود به آرامی از پله های بالا رفت ، وارد اتاقش شد و در رو بست از زیر کتش مجسمه مریم مقدس رو بیرون آورد . یه کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد : " خدا جون ، مامانت پیش ما گروگانه ، تا روز تولدم وقت داری اون دوچرخه ای که گفته بودم رو برام ردیف کنی . "



پی نوشت : بعـــــــله

پی نوشت 2 : شما در مقابل دوربین مخفی هستید لطفا لبخند بزنید (اینجوری (:    )

نظرات 11 + ارسال نظر
مهرداد پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 00:00

ما آخر نفهمیدیم مامانش بود یا زنش؟! یا دوست دخترش؟!

فامیل بودن (;

مهسا احمدی پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 11:36

جالب بود

)

نیلوفر کبیری پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 12:19

)

پویا صفری پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 14:54

فوق العاده بود! خیلی وقت بود اینطور نخندیده بودم!
از اونجایی که اینجانب همیشه عادت به گرفتن نتیجه‌ی اخلاقی هم دارد باید عرض بدارم که: بازی با خدا فقط مختص این مرز و بوم و کوچک و بزرگ نیست! به راستی در همه جا دین و خدا را دام می‌کنیم تا شاید برسیم به اهدافمان٬ جانی کوچولو لااقل برای دوچرخه‌اش حق کسی را ضایع نکرد و فقط مجسمه‌ای را ربود٬ کاش ما هم لااقل برای اهدافمان حق کسی را ضایع نکنیم...
مرسی از تو دوست عزیز که شادی را به همکلاسی‌هایت هدیه می‌دهی...

)
شیفته این نتیجه گیری های اخلاقیتم :دی

هوداد مسلمی نژاد پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 17:39

بچه اولتیماتم رو هم به خدا داده :))

خدایا خلاصه حواستو جم کن :دی

نفیسه پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 18:19

دی

رویا خدابخش پنج‌شنبه 15 مهر 1389 ساعت 19:53

ایول عالی بود!! !

دی

s.n جمعه 16 مهر 1389 ساعت 00:31

دی

حوریه جعفری - کامپیوتر جمعه 16 مهر 1389 ساعت 15:02

مامانه فک کرده بچه چقدر متحول شده! !

داستان بامزه ای بود! !

)

سیما پنج‌شنبه 22 مهر 1389 ساعت 17:50


یعنی عاشق بچه شدم وحشتنااااااااااااااااااااااک

))
من عاشق بچه ها بودم :دی :پی

سیما جمعه 23 مهر 1389 ساعت 17:08

منظورم این بچه بود و امثال این نه همشون:دی:دی:دی

دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد