خدایا کفر نمیگویم - شعری زیبا از دکتر علی شریعتی
اینجا موضوعی به نام حرف دل نداشت ، و به ناچار ادبیات را اتخاب کردم .....
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت..
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد
آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
منبع: یک ایمیل
http://www.kntoosi.net/1388/11/13/post-13888/
----------
این پست رو منم زده بودم :)
ولی برای شما به عکس دکتر شریعتی تزیین شده و زیبا تر شده.
-------------------
"خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم"
---------------------
ممنون از پستتون
موفق باشید
ممنونم. عذرخواهی میکنم. ندیدم. به هر حال یادآوری شد.
موفق باشی و پایدار.
با حق!
حرف نداشت!
شعر زیبایی ست و تصویر سختی های یک انسان!
قسمت آخر این شعر رو اتفاقا چند روز پیش یکی از دوستانم قاب گرفت.
کلام دکتر سحر آمیز است ، سحر آمیز
ممنون
من اصلا از این شعر خوشم نمیاد
دوست ندارم با خدا این طوری حرف بزنم
من خدا رو خیلی دوست دارم
من و ما هم خدا رو خیلی دوست داریم :دی
اگر این حرفها و حرفهای ناگفته ی دلمون رو به خدا نزنیم به کی بزنیم؟
موفق باشید