KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

یک بلوات صلند!

 اى بابا ما را از فیوضات خود محروم نکن  

                                                      یک بلوات صلند!

در دوره دبیرستان همیشه از کنفرانس دادن سر کلاس واهمه داشتم و هر بار با لطائف الحیل از دست آموزگارانى که تشویق و یا حتى اجبار به کنفرانس دادن مى‏کردند، مى‏گریختم. حتى یک بار که دبیر فلسفه به اجبار نامم را در ردیف کنفرانس دهندگان ثبت کرد، یک روز مانده به کنفرانس - وقتى هیچ راهى را براى فرار ندیدم - بلیتى تهیه کردم و به بهانه زیارت یک هفته به مشهد رفتم تا به قول خودم آب‏ها از آسیاب بیفتد و موضوع فراموش شود. بار دیگر قصد داشتم براى فرار از سخنرانى اجبارى، راهى جبهه شوم که ترس مرا منصرف کرد و بالاخره هر طور بود راه دیگرى پیدا کردم.

خودم هم از این ضعف آگاه بودم و همیشه اندیشه مبارزه با آن را در سر مى‏پروراندم؛ اما به هیچ گونه نمى‏توانستم بر آن فائق آیم تا آن که، در یکى از نخستین روزهاى ورودم به دانشگاه، حاج آقا جعفرى نسب استاد درس معارف(1) به کلاس آمد و پس از توضیح اجمالى محتواى درس خود در طول ترم، به این نکته اشاره کرد که دانشجویان باید خود بخشى از زحمت ارائه دروس را متحمل شوند و براى هر دانشجوى داوطلب کنفرانس نمره‏اى ویژه در نظر مى‏گیرد. آنگاه در حالى که انتظار داشت این تطمیع کار ساز شده باشد، از داوطلبان خواست دست خود را بالا کنند. انتظار بیهوده بود. در یک لحظه به ذهنم آمد مثل این که همه افراد کلاس مثل من از کنفرانس واهمه دارند.
حاج آقا از رو نرفت و با سماجت بیش‏تر درخواست خود را مطرح کرد؛ اما مثل این که آب در هاون مى‏کوفت. اگر سنگ دست خود را بالا مى‏کرد، آن دانشجویان نیز چنین مى‏کردند. حاج آقا خیلى زود فهمید مشکل بچه‏ها ناشى از ترس است و در این باره سخن گفت. او به کلامى از مولا على(ع) استناد کرد که:«اذاهِبْتَ امراً فقع فیه فانَّ شدة توقیه اعظم مما تخاف منه؛ هنگامى که از چیزى مى‏ترسى، خود را در آن بیفکن؛ زیرا گاه ترسیدن از چیزى، از خود آن سخت‏تر است.»1 این سخن مانند اکسیر بود و ماهیت روباه مزاج مرا به شیر تبدیل کرد، هنوز حاج آقا از ترجمه آن فارغ نشده بود که من دست خود را به عنوان داوطلب بلند کردم.
حاج آقا که بالاخره بعد از نیم ساعت سخنرانى توانسته بود یک مشترى براى خود دست و پا کند، بسیار خوشحال شد؛ فوراً نام مرا پرسید؛ و آن را در دفترش ثبت کرد و بحث فطرت را براى ارائه در هفته آینده به عهده من گذاشت.
بالاخره تصمیم خودم را گرفته بودم. باید هر چه زودتر بر این نقص خودم که تا آن زمان فکر مى‏کردم تنها نقطه ضعفم به شمار مى‏آید، فائق مى‏آمدم. پس از پایان کلاس تا چهار روز با تلاش فراوان در جمع کردن مطالب برآمدم و آن را دسته بندى کردم تا به خیال خود جالب‏ترین کنفرانس روى زمین را ارائه دهم. طبق برنامه‏ریزى‏ام دو سه روز باقى مانده به روش سخنرانى اختصاص داشت. بدین منظور یک آینه 20 سانتى تهیه کردم و وقتى هم اتاقى‏هایم در اتاق نبودند، با شور و هیجان وتکان دادن دست و سر و پا - ببخشید یادم آمد که دیگر پاهایم را تکان نمى‏دادم - در برابر آن به ایراد سخنرانى مى‏پرداختم؛ بدون آن که کوچک‏ترین توجهى به اطرافم داشته باشم. در نخستین تمرین، با اعتراض ساکنان اتاق‏هاى بغلى که خیال مى‏کردند دیوانه شده‏ام روبه رو شدم. و در مرتبه دوم باصداى کوبیدن در توسط نگهبان ساختمان به خود آمدم.
شبى که بنا بود فرداى آن سخنرانى کنم، در پوست خود نمى‏گنجیدم. همه‏اش در فکر فردا بودم که به خیال خود دست همه سخنرانان ماهر را از پشت مى‏بستم و همه دانشجویان و نیز استاد را شگفت زده مى‏کردم. با این افکار چند ساعتى از این پهلو به آن پهلو غلتیدم و نتوانستم بیش از چند دقیقه چشم بر هم بگذارم. صبح هنگام، بدون آن که متوجه آثار بى‏خوابى خود باشم، با شور و شوق کلاسور را برداشتم و به سمت کلاس راه افتادم. بالاخره لحظات انتظار به پایان رسید و استاد به کلاس آمد. پس از چند دقیقه صحبت‏هاى مقدماتى از من خواست جلوى تابلو بروم و صحبت خود را شروع کنم. من هم با گام‏هاى استوار پیش رفته، در مقابل بچه‏ها قرار گرفتم. وقتى سربلند کردم و خواستم صحبت را شروع کنم، ناگاه متوجه سى، چهل جفت چشم ذکور و اناث شدم که به من زل زده بودند واز سر تا پایم را به دقت ورانداز مى‏کردند. من که تا حال با چنین صحنه‏اى روبه‏رو نشده بودم، کمى هول بَرَم داشت؛ اما هر طور بود برخود مسلط شدم و چنین آغاز سخن کردم: «بسم الله الرحیم». حس مى‏کردم چیزى کم دارد، اما نمى‏دانستم چه چیز. دوباره تکرار کردم، باز هم همان صورت بود. این جا بود که نیش‏هاى بچه‏ها شل شد. براى بار سوم تکرار کردم، باز هم نفهمیدم چه چیزى را جا مى‏گذارم. صداى شلیک خنده بچه‏ها به گوشم رسید، دست و پایم را گم کردم؛ اما حاج آقا به فریادم رسید و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم». هنوز از رو نرفته بودم، خواستم به سبک و سیاق سخنرانى‏هاى آن زمان و نیز خود حاج آقا، سخنرانى را با حمد و ثناى خداوند شروع کنم. از این رو، ادامه دادم: «الحمد الله رب العالمین.» اما چشمتان روز بد نبیند، وقتى به خود آمدم که دیدم دارم مى‏خوانم «صراط الذین انعمت علیهم... .»، بله به جاى حمد و ثنا، داشتم سوره حمد را مى‏خواندم. بچه‏ها از خنده روده بر شده بودند. حاج آقا سعى فراوان داشت خود را کنترل کند؛ اما لبخندى ملیح بر لبانش نقش بسته بود. کلاس از کنترل خارج شده بود. اما من هنوز مقاومت مى‏کردم و در حالى که صدایم مى‏لرزید، خواستم به شیوه سخنرانان با دستور ختم یک صلوات بر کلاس مسلط شوم. به همین جهت، با صدایى نیمه آمرانه گفتم: براى سلامتى ارواح پاک شهدا یک بَلَوات صُلَند[صلوات بلند] ختم کنید. باز هم شلیک خنده بود که به گوشم رسید. من که دیگر عصبانى شده بودم، خشمگینانه به بچه‏ها گفتم: چرا این قدر مى‏خندید؟ فکر مى‏کنید سخنرانى کردن کار ساده‏اى است. خیر، این طور نیست. حتى من شنیده‏ام یک آقایى مى‏خواست سخنرانى کند، وقتى نگاهش به جمعیت افتاد، همان جا غش کرد.
این تندى نتوانست خنده بچه‏ها را کنترل کند و حتى بر شدت خنده آن‏ها افزود. در میان این همهمه و خنده صداى دوستم مرادى به گوشم رسید که مى‏گفت: خُب، پس تو هم تاغش نکردى و زحمت نعش کشى را بر دوش ما نینداختى بیا سرجایت بنشین.
اول خواستم ناراحت شوم؛ اما ناگاه به خود آمدم و دیدم این منطقى‏ترین سخنى است که تا آن زمان شنیده‏ام و ادامه سخن با این وضعیت دیگر امکان‏پذیر نیست. راستش این نکته به ذهنم آمد که راستى راستى ممکن است با این وضع من هم غش یا حتى سکته کنم. از این رو، بلافاصله این سخن شوخى او را پذیرفتم و باسرعت به جاى خودم برگشتم.
بچه‏ها که تا چند دقیقه بعد مى‏خندیدند، متوجه عکس العمل من نشدند و وقتى به خود آمدند، بسیار تعجب کردند. ظاهراً انتظار داشتند من همین طور ادامه بدهم و فرصت بیش‏ترى براى تفریح آنان فراهم آورم. حتى تنى چند از آن‏ها اعتراض کردند و گفتند: «تو که خوب داشتى مى‏فرمودى، چرا نشستى؟!»، «داشتیم بهره‏مند مى‏شدیم» یا «اى بابا ما را از فیوضات خود محروم نکن» و یا «بابا تازه داشتیم حال مى‏کردیم».
در این وانفسا که دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، حاج آقا بود که به فریادم رسید؛ با ظرافت خاصى کلاس را ساکت کرد و ضمن تعریف از شهامت من و یادآورى این که هیچ یک از دانشجویان داوطلب سخنرانى نشده بود و شاید اگر یکى از آن‏ها به جاى من بود، افتضاح بیش‏ترى به بار مى‏آورد، شروع به باز سازى من کرد و راهکارهایى را براى تسلط بر خود در چنین مواقعى بیان داشت.
صحبت‏هاى حاج آقا چنان مؤثر افتاد که من در پایان کلاس از او خواستم اجازه دهد هفته دیگر بحث خود را پیگیرى کنم. هفته بعد با درس آموزى از شکست سنگین هفته گذشته و با به کار بستن نکات حاج آقا، براى نخستین بار در عمرم توانستم کنفرانس موفقى داشته باشم. شیرینى آن، چنان در دهانم مزه کرد که بعدها در بیش‏تر کلاس‏ها داوطلب این کار مى‏شدم. و چنان شد که - بدون آن که بخواهم به شیوه فیلم‏هاى سینمایى ایرانى پایان خوشى براى داستانم ترسیم کنم - در سال‏هاى بعد به صورت یکى از موفق‏ترین سخنرانان دانشکده و حتى دانشگاه در آمدم و هم اکنون یکى از موفق‏ترین استادان همان دانشکده باشیوه درسى عالى - البته این جایش کمى غلو شد - هستم و بخش مهمى از این موفقیت را مرهون سخن به ظاهر شوخى ولى در واقع منطقى دوستم مرادى و جدى گرفتن و عمل کردن به آن مى‏دانم.

پى‏نوشت:

1. نهج البلاغه، حکمت شماره‏175.(ترجمه محمد دشتى)

نظرات 3 + ارسال نظر
00 شنبه 21 فروردین 1389 ساعت 14:29


جالب بود

سید حسین هاشمی شنبه 21 فروردین 1389 ساعت 15:08 http://blog.kntoosi.com/pages/provision

ج -1 ) اعضا از ساعت '00:00 تا ساعت '24:00 هر روز، تنها حق انتشار دو متن را دارند!
متن شما چرکنویس شد!

محمد رشیدی - فناوری بی اطلاعات! یکشنبه 22 فروردین 1389 ساعت 10:38 http://www.ksna.ir

عجب ادبیاتی! خوندنش لذت بخش بود.

مرسی مهندس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد