کجایی ای دیار دور ، ای گهوارهی دیرین !
که از نو ، تن به آغوشت سپارم در دل شبها
به لالای نسیمت کودکآسا دیده بربندم
به فریاد خروست دیده بردارم ز کوکبها
سپس ، صبح تو را بینم که از بطن سحر زاید.
دیار دورِ من ، ای خاک بیهمتای یزدانی
خیالت در سر "زرتشت" و مهرت در دل "مانی" !
تو را ویران نخواهد ساخت فرمان تبهکاران
تو را در خود نخواهد سوخت آتش های شیطانی
اگر من تلخ میگریم ، چه غم زیرا تو میخندی
و گر من زود میمیرم ، چه غم ، زیرا تو میمانی ، بمان !
بمان تا دوست یا دشمن ، تو را همواره بستاید.
نادر نادرپور