KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

بوی ماه مهر - احساسات نوستالژیک - یکمی نمناکی چشم

خاطرات مدرسه

انگار همین دیروز بودا !!!







باز باران

چیک چیک

با ترانه

چیک چیک


با گوهر های فراوان

چیک چیک

می خورد بر بام خانه

چیک چیک


(عاشق این شعر بودم)

البته کتاب ما تو سه صفحه نوشته بود

چشمامو که می بستم می شنیدم

چیک چیک











نمایش اینو بازی کردیم


من راوی بودم





















اینجا دیگه حس می کردیم خیلی بزرگ شدیم




کارتون ...










کارتهای صد آفرین ...

لوح های تقدیر


 



پول تو جیبی!


جا موندن از سرویس


غر غر سر صبح


دیکته هایی که تو راه مدرسه می نوشتیم و خودمون امضا می کردیم


سینما با بچه ها


 




نظرات 38 + ارسال نظر
سحر کام یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 17:48

خداوکیلی اولین پستی بود که واقعا ازش خوشم اومد رفتم به 12 13 سال پیش خیلی مرسی

انگار همین دیروز بود...

دیگه خیلی دور باشه پریروز

حـسیــن رنـجبـر یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 17:55








کلاس اول که بودم یه روز که دیکته داشتیم ، عمدا یه کلمه رو غلط نوشتم ببینم اونایی که نوزده می شن چه احساسی دارن


وقتی آقا معلممون دفترمو که با اخم تحویلم داد تو دلم یه غنجی رفتم که نگو ...

به همه گفتم

پایه های این نمره های دانشگام از اونجا طرح ریزی شد

این ترم می خواستم ببینم اوناییکه مشروط می شن چه حسی بهشون دست می ده :D

مهسا احمدی یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 18:41

خاطرات اون زمان دوباره زنده شد

ممنون

مرور خاطرات خوش به قدری لذتبخشه که انگار الان هم انجائیم

مثلا فک کنید داریم سعی می کنیم کلاسو بپیچونیم

یا دل درد مصلحتی شب امتحان

ک یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 18:45

اضطراب

خوب بود که!!!

اضطراب مداد دفتر؟!

[ بدون نام ] یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 18:54

چه دوران پاکی بود دوران دبستان و مدرسه، بی دغدغه...

یادمه اون موقع ها به داییم که دانشجو بود می گفتم خوش به حالت راحتی

بربرزشط یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 19:33

خیلیییی به جا بود مرسی

مرسی آقای بربرزشط

محمد رودسرابی یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 20:16

تنکس الات

یور ول کام بابا

اسمال(small) شومائیم

فاطیما یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 21:13

خیلی بدین.
داغ دلمونو تازه کردین.
دوباره ۴شنبه باید از دست این معلما بکشیم.
وااااااااااااااااااااااااااای

یاد آوری برای کسانی بود که سرشون به سنگ خورده
شاید که مورد مرحمت قرار گیرند


شروع مدرسه ها که قشنگه
دوستای قدیمی و نو
کاغذ رنگی ، معلمای پارسال که ما ازشون جلو زدیم
نیمه ی پر لیوان رو ببین

رام کام یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:04

مداد گلی
اون گربهِ بود میرفت بالای درخت . من اونو دوست داشتم . خانم رضایی عکسش رو زده بود رو دیوار (آویزون کرده بود)
دیکته هایی که تو راه مدرسه می نوشتیم و خودمون امضا می کردیم خوراک من بود .حتی بین مدرسه و خونه.
لایک باسه رضایت نامه هاااااااااااا
خیلی پست خاطره انگیزی بود.
میتونم همین جا از معلم دومم تشکر کنم
:دی
بله
مرسی . من همین جا از خانم امینی . کلاس 2/2 تشکر میکنم . خیلی دوستون دارم. امیدوارم زنده باشین
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
سر مشق آب بابا یادمان رفت رسم نوشتن با قلم ها یادمان رفت شعر خدای مهربان را حفظ کردیم اما خدای مهربان را یادمان رفت

مداد گلی...

من از بچگی عادت به رنگی نوشتن داشتم
به قول خواهرم دخترونه می نویسم

مامانم تا دو سه سال پیش فکر می کرد امضاش خیلی سخته و هیچکی نمی تونه تقلیدش کنه

رفتم دفتر دیکته ی ابتدایی و ریاضی راهنماییم رو آوردم براش با 5 - 6 تا برگه ی A4 که توش تمرین کردم سبک امضاشو

واسه اون موقع ها بود
بعد از چند سال کشف کردمش

کلی حالش گرفته شد
(هنوز به ابعاد پنهان حسین پی نبرده :D + لبخند شیطانی )

معلمهای من از اول ابتدایی آقا بودن

من هم از همین جا از معلم کلاس اولم آقای احمد پور تشکر می کنم
کلاس اول شقایق

انقدر مدرسه رو دوستداشتنی کرده بود که روزهای تعطیلم می خواستم برم مدرسه

دارم ردش رو می زنم ببینم کجا رفته ، برم پیشش

م-ف یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:11

خیلییییییییییی پست قشنگی بود ممنونننننن آخی یادش بخیر

خاطرات خوبش مونده برامون

بیرون افتادن از کلاس و اینا :D

حسین محمدی نصرآبادی یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 22:43 http://www.kntoosi.com/?POSTID=6969

قشنگ بود
ممنون

یه حسی ته دل آدم رو قل قلک میده

یادم اومد که کودک درونم رو مدتیه آزاد نکردم

شبنم دمیرچی کامپیوتر یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 23:16

ممنون خیلی قشنگ بود مخصوصاْ رضایت نامه و باز باران!

بارون امروز واقعا دلنشین بود

برخورد قطرات بارون با شیشه ی اطاقم خاطرات قشنگی رو زنده کرد

امروز تو پوست خودم نبودم

چند سال کوچیک شدم

حوریه جعفری - کامپوتر یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 23:18

آخـــــی!!

من این داستان دو کاج رو خیلی دوست دارم!

از این روباه و زاغ هم بدم میاد!

رضایت نامه...!

آخی یادش بخیر! چقدر من مداد تموم میکردم. اگه یه کم سر مداد که تیز ِ تیز بود می پرید دوباره تراش میکردم!

معلم کلاس دومم رو دوس ندارم. مرادی (یکی از همکلاسی هامو) خیلی میزد!

از بوی اون پاک کن ها که سری تموم میشدن کلی هم آشغال پاکن تولید میکردن (رنگای صورتی و سفید داشتن اکثرا) خوشم میومد!

فک کنم کلاس چهارم بود که یه شعر داشتیم به اسم لاله یا یه چیزی تو همین مایه ها بود

باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام اسمها را می خواند
اصغر پور حسین
پاسخ آمد حاضر
قاسم هاشمیان
پاسخ آمد حاضر
اکبر لیلا زاد
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند
اکبر لیلا زاد
پاسخش را کسی از جمع نداد
جای او اینجا بود
اینک اما تنها
یک سبد لاله ی سرخ در کنار ما بود
لحظه ای بعد معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما روئید
همه پاسخ دادیم
حاضر
ما همه اکبر لیلا زادیم


به یاد دوستانی که بودند و اول مهر در جمع ما نیستند

فک نمی کردم این شعر یادم باشه!
_____________

راوی شون خوب بود
داستان زاغ و روباه رو می گم

با آهنگ می خوندیم

_____________

کلاس سوم که معلممون گفته بود هر کی مرتب بنویسه و دیکتش خوب باشه می تونه با خودکار بنویسه

اولین باری که اجازه داد با خودکار بنویسم حس می کردم دارم مرد می شم

از تنها نونوایی رفتن هم حالش بیشتر بود:D

_____________

کلاس پنجم ، یه کاری کرده بودم
معلممون جریمم کرد

2 بار از روی داستان پسر فداکار(پترس که انگشتشو کرد تو سوراخ سد)
بنویسم

هر چی گفتم بابا این 6 صفحه هست به خرجش نرفت که نرفت

از پنجشنبه تا خود صبح شنبه نشستم نوشتم

انگشتام یه وری شده بود

اینم یه خاطره ی بد
ولی کاری که کرده بودم انقد کیف داد که جریمش هم شیرین بود

هانیه کرمی دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 00:34 http://arnavaz.net

تعهد دادن ها و دفتر رفتن و دویدن تو راهرو که ممنوع بود همیشه..
خانم اجازه میشه امتحان نگیرین؟‌
خوراکی خوردن سر کلاس اونم یواشکی...
چقدر مزه میده دوستانی رو میبینی که از دبستان تا الان باهاشونی و بعده ۱۵ سال دوستی هنوزم طعم شیطونیاتون شیرینه.

تعهد واسه سوسولاست

اون موقع اگه دو تا زده بودن کف دستت الان اینجوری نمی شدی

به قول معروف الان دیگه باطوم لازم شدی(یم)

خوراکی خوردن خیلی با حال بود
لذت کار یواشکی - زیر زیرکی

میوه قاچ قاچ می کردیم کل کلاسو تغزیه می کردیم

یکی از معلمامون منو دید دارم بیسکوییت به بچه ها می دم ، نا خوداگاه ، با ترس بهش تعارف کردم.
اونم خندید و اومد باهامون بیسکوییت خورد

عاطفه شفیعی دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 00:59

کلاس چهارم با خودکاره

اواخر کلاس سوم بهمون اجازه داد
با شرط و شروط

یادمه یه بار پای تخته اصفهان رو نوشتم اصفحان

تا مدتی نزاشت با خودکار بنویسم

سید مرتضی قاسم پور دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 02:55 http://www.kntoosi.com

چقدر همه چیز شیرین و دوست داشتنی بود. طرح ساده ی کتاب فارسی و دفتر 100 برگ انقدر برایم جذاب و دلنشین بود که هیچکدام از دفتر و کتابهای شلوغ و پر زرق و برق الان برایم نیست.

زنده یاد قیصر امین پور با شعر های شیرین و زیبایش که هیچ گاه از یادمان نمی رود.

حقا چیزی که در کودکی آموخته شود مثل نقش روی سنگ جاویدان است.

هنوز هم بعضی از دفتر مشق هایم را در خانه تکانی پیدا می کنم که هر بار که میبینم احساس میکنم وسط کلاس درس دبستان نشسته ام.

چه زود گذشت، چه زود می گذرد.
این نیز بگذرد.

آره...

شعر های کودکانه و زیبا

من یار مهربانم ...

وسطای کلاس اول زور می زدیم نوشته های روی در و دیوار رو بخونیم

مامانم همه ی دفترامو نگه داشته

خدا کنه این یکی هم خوب بگذره بعدا کتابای توماس و هالیدی رو همینجوری ورق بزنیم و لبخند بزنیم
(بعید می دونم)

فائزه غلامی دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 12:32

آخی...
چقدر خوب بود اون زمانا.

یادآوری خاطرات خوب اون موقع منو تحریک کرد برم به مدرسه ی ابتدائیم سر بزنم

فردا می رم پیش معلم کلاس اولم با یه شاخه گل

البته حتما سرش خیلی شلوغه

جشن شکوفه ها رو هم تماشا می کنم
ناظم ما برامون با عروسک دستکشی عروسک بازی کرد

خدا کنه بازنشسته نشده باشه

زمستون اون سال پالتو می پوشیدم
بهم می گفت درک (اسم یه فیلم پلیسی بود اگه یادتون باشه)

زار زار دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 13:01

یه هو احساس کردم وای چه قدر دلم برای دوستام تنگ شده دارم زار میزنم

منم اشک تو چشام جمع شد

چقد قشنگ...

گل روی کتاب فارسی که هر سال یکی اضافه می شد

بیست های رنگی رنگی و مهر آفرین و کارتهای صد آفرین

کمد جایزه ها

کارت امتیاز

فوتبالی که زنگ نماز بازی می کردیم

زهره دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 15:35 http://dena-zagros.blogsky.com/

سلام. من خیلی وقته که میام و وبلاگتون رو میبینم اما هرگز نظر نداده بودم. الان این مطلب بوی ماه مهر رو که دیدم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چیزی نگم. میتونم بگم قشنگترین مطلبتون همین بود.البته از نظر من و امثال من که با هم در یک دوره بزرگ شدیم.ما کسانی هستیم خاطرات کودکی و نوجوانی مشترکی داریم.مثلا همین لوازم التحریری که قبلا بود. کتابها. البته بعضیهاشون با کتابهای ما فرق داشت. مثل همون باز باران که برای ما در 3 صفحه بودش. اما کار خیلی خیلی قشنگی کردین. موفق باشید.

نظر لطفتونه

اشتراکاتی داریم موجب نزدیکی دلها و درک متقابل می شه

موفق باشید

عمو دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 18:36

دهنت آسفالت که همینطور یهو اضطراب اون روزها رو در من زنده کردی

تشکر می کنم عمو جون

دوره ی ابتدایی که اضطراب نداشت
راهنمایی دبییرستان یکمی آره

ولی الان برام اضطراب اون موقع هم قشنگه

مصطفی کارگر دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 19:35 http://mavvaj.persianblog.ir

واقعا یادش بخیر. همش را با همان تصاویر من خوانده ام.

یادش به خیر

دوباره زندگی... دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 21:08 http://www.saratannist.blogfa.com

لایک برای رضایتنامه هه!
لایک شدید

اردو
سینما
چیپس و پفک و نون پنیر و گردو

اولین بار رفتیم کلاه قرمزی و پسر خاله

سکانس به سکانسش رو یادمه

سلیمه یساری دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 21:21

"اینجا دیگه حس می کردیم خیلی بزرگ شدیم"

من همیشه آرزو داشتم گلهای روی کتابم 5 تا بشه!

ما با چه چیزایی خوش بودیمو بچه های الان با چ چیزای!
خیلی بده که الان رفاه بیش از اندازه حتی طعم واقعی شادی رو هم از بچه های این دوره زمونه گرفته! اونا فقط به فکر تجملاتن و امکانات آموزشی و کمک درسی!!!

زمان ما بَن بِن بُن نبود! اینهمه لوس بازی واسه درس خوندن نبود! اما ما عاشق درس و مدرسه بودیم و با همون دفتر کتاب و لوازم ساده و ارزونمون خوش بودیم!

با این بچه های لوس بیسواد مغرور، خدا به داد آینده این کشور برسه! (بیچاره ما که میخوایم استاد اینا بشیم!!)

خیلی ممنون که این خاطرات زیبا رو زنده کردید

این بنده ی خدا ها که دست خودشون نیس

اینا کمکای خیلی خوبی هستن واسه بچه ها

پسر دائی من 5 سالشه
رو کامپیوتر غدا می خوره می شینه می خوابه گلاب به روتون ...
خیلی هم باهوشه


خدائیش الان جداب ترین کارتونایی که واسه اینا پخش می کنن همشون واسه زمان ما هستن

الان فوتبالیستها می ده و پت و مت و تام و جری که واسه مامان بابا های ما هست و دو سه تا دیگه

بجز بوگی و گربه سگ دیگه کارتون بدرد بوخوری ندارن

ما ممل(memol) داشتیم
حنا دختری در مزرعه
بیخانمان(پرین و پاریکال و ...)
می تی کومان
گالیور
کلاه قرمزی و آقای مجری


وقتی بچه ی کلاس اولی رو واسه تفریح ور می دارن می برن اخراجیها تماشا کنه دیگه می خوای چی بشه بیچاره!

س دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 21:31

الان اسممو نگم بهتره! اونی که باید بفهمه میفهمه! فقط میگم بخندین

آخه یادم اومد کلاس دوم سر محاسبه 2*4 که نمیتونستم جواب بدم از غذا محروم شدم!

یادم اومد کلاس دوم به خاطر بیش فعالی بیش از اندازه از مدرسه اخراجم کردن!!

یادم اومد که ساعتو تا اول راهنمایی یا نگرفتم و چقدر سر همین موضوع کتک خوردم

یادمه روخونی قرآنو از دوم راهنمایی شروع کردم به یادگیری (اونم به زور!) و زبانو از سوم راهنمایی!

یادمه همیشه به خاطر سرویس کردن دهن معلمام بعد از یه کتک مفصل تو انبار حبس میشدم

یادمه.... خیلی چیزا یادمه، دلیل نمیشه بگم که!

مهم اینه که الان بزرگ شدم و خدا رو شکر اون زمان با همه خوبیا و بدیاش رفت و دیگه برنمیگرده. اوف! خدا رو شکر واقعا ها!

خوب کردی اسمتو نگفتی:D

4*2 !!!
ماشالله

خدائیش بنیه داشتیدا

ساعت!!!

من کم آوردم ...
______

من یه بار می خواستم زنگ آخرو بپیچونم با چند نفر
اونا از دیوار با بدبختی پریدن

من چون پام تو فوتبال ضربه خورده بود نتونستم برم بالا

هی گفتن بیا بدو رفتیما و...

رفتم از در پشت اونجایی که معلما ازش می رن بیرون با خونسردی رفتم بیرون
لباسام خاکی نشد
کسی هم چیزی نگفت
کلی هم حال اونا گرفته شد

_______
البته کلا سابقه ی حبس تو انبار و اینا رو نداشتم

یکی دو بار در حد تهدید و اینا

______
من که خیلی دوس دارم برگردم به اون موقع ها

شیدا دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 23:12

خیلی ممنون.
از این که دوران شاد زندگیم رو مثل خواب دوباره از جلوی چشمام گذروندی واقعا ممنون

امید وارم همیشه شاد باشید

سپیده شیخ الاسلامی سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 00:08

حذف نظر!!

در همکلاسی آزادی نزدیک به مطلقه !!!

می دونم اسپم بود

شوخی کردم

دکتر قلی سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 03:00

واقعا عالی بود
کم مونده اشکم دربیاد
من هنوز هم عاشق اون دفتر 40برگها هستم
وقتی دفترهای جدید رو می بینم در حد انفجار عصبی میشم
ک.کب خانوم
روبه بی دست و پا
موفق باشی هم کلاسی ها

عصبی شدن نداره که...

شرایط زمونه هست

مث اجداد ما که رو سنگ مشق شبشون رو می نوشتن

یه سوال داشتم دکتر جون
دیشب تا صبح گلاب به روتون دل درد داشتم

واسه آب و هواست
یا مربوط به اضطراب پیش از شروع شدن سال تحصیلی میشه؟ :D

س سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 09:32

من که دوست ندارم برگردم! همیشه زندگی در حالو ترجیح دادم. آخه الان هم ساعتو بلدم، هم قرآن خوندنو هم زبانم عالیه

اما بیچاره بچه های این دوره زمونه که همه عشقشون بازیای بی محتوای کامپیوتریه و باربی و جومونگو.... افسوس!
بابا ما اگه ساعتو بلد نبودیم اما اینهمه هم پوچ و بی هدف نبودیم
ای بابا، ما سعی میکنیم به عنوان تحصیلکرده های جامعه بچه هامونو درست تربیت کنیم اگه بذارن...!

آره خوب

اول بهش عددها رو یاد بده که بتونه ساعت رو تشخیص بده


ولی اون موقع فکرشو می کردی یه روز هم ساعت یاد بگیری هم جدول ضربو هم قرآن خوندنو و اینا ...

_______

من سه یا چهار سالم بود موقع غدا خوردن یه بار قاشقو دست راستم می گرفتم ، یه بار دست چپ

مامانم اینا می گفتن با دست راست غذا بخور

من که فرقی نمی دیدم

کلا برام فرق نمی کرد

من اصلا یادم هم نمی موند

خلاصه یه خال کوچولو کف دست راستم پیدا کردم

قبل از برداشتن قاشق دستامو نیگاه می کردم
بعد قاشقو بر می داشتم

(میگن طرف دست راست و چپشو هم نمی شناسه حکایت اون روزای ما بود)

فرزانه محمدی سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 10:39

اندر فضاییم ...

مداد گلی ... دستای صورتی..
تموم شدن دفتر مشق و یه دفتر نو !
جلد مشمایی با چسب نواری!
مبصر کلاس ... همه دس به سینه
دسمال - لیوان - ناخون رومیز !!!
بدها ( با گچ سفید) - عالیها ( با گچ قرمز)
خانمو اومد ! برپاااا ...
.
.
.
بوی مقنعه اتو خورده ی سفید
صدای چسب های کتونی آبیم !


اندر فضاییم ...

جلوی اسم بدها ضربدر
جلور اسم خوبها ستاره

من دو سه سال مبصر بودم

متدشون این بود که شیطون ترین رو که بزاریم مبصر، کل کلاس آروم می شه

آخرش هم جواب نداد

جورابهای گمشده!

روز معلم
تخم مرغ با کاغذ رنگی

موهای ما رو هم می دیدن بلند نباشه

یه بار راهنمایی بعد از یکی دو هفته که تذکر داده بودن واسه مو یه شیطونی ای کردم که ناظممون به اون بهانه جلوی موهامو با قیچی کوتاه کرد
اسمش آقای صادق نژاد بود
کلی هم باهاش رفیق بودم
خونوادگی
عیدای غدیر میومد (میاد) خونمون

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 01:44

یه چی که یادت رفت امضا کردن امتحانایی بود که بد شده بودیم!

یادمه امضا مامانمو بهتر از خودش بلد بودم

تمرین امضای اولیا در بسیاری موارد مورد نیاز می بود

در مورد دیکته های امضا نشده
ایضا این مسئله

کلاس اولی چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 13:46 http://maghsh.blogfa.com

خیلی خــــــوب بود. رفتم به 12 سال پیش. افسوس...

ما که تا 14 سال هم عقب رفتیم

خوش گذشت

صنایع جمعه 3 مهر 1388 ساعت 16:11

منو یاد وقتی انداختین که نفراول شهرستان بودم حالانفرآخر کنکور فقط حسرت برام گذاشتین

مامانم وقتی کم می آوردم بهم می گفت مگه اونی که بیست شده دو تا کله داشت؟!


شما همون آدمید و بچه های شهرستانتون هم همون بچه هان

اگه نتونید نفر اول کشور بشید نفر اول شهرتون که می تونید بشید

کمی اراده ، تلاش ، ایمان به خدا ، اعتماد به نفس

ممکنه

باور نداری؟!

ghostan جمعه 3 مهر 1388 ساعت 17:25 http://ghostan.persianblog.ir

بوی اون پاک کن ها هنوز یادمه !

مث اینکه بچه ها از اون پاککنا خیلی خوششون میاد
چند روز پیش دیدملوازم تحریر فروشی ها داشتن از اونا
اگه می خواین یه باکس بگیرم بیارم دانشگاه بین علاقه مندان توزیع کنم

مینا دانشجوی ترم آخر باستان شناسی دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 11:58

تمام موهای تنم سیخ شدو چشام خیس شد یادش بخیر.......یادش بخیر اولین روز مدرسه سر کلاس درس معلم داشت صحبت میکرد و درس میداد منم خوراکی هامو از کیفم بیرون آوردم و داشتم می خوردم که معلم دعوام کرد گفت خوراکی رو باید زنگ تفریح خورد من تازه فهمیدم چه خبره؟

آره اون اولا اینجوری بود
تجربه نداشتیم دیگه
خوراکی رو باید یواشکی خورد

روز اول مدرسه که اسمها رو می خوندنو کلا بندی می کردن ، زنگ اول اشتباهی رفتم سر کلاس دیگه نشستم

زنگ دوم رفتم سر کلاس خودمون

یادمه خیلی دوست داشتم برم بالا سر سطل آشغال مدادمو تراش کنم

aida , IT پنج‌شنبه 16 مهر 1388 ساعت 03:32

manam yadame moalememoon be doostam ke R ro zesht minvesht tazakor midad manam hasoodim mishod amdan bad minveshtam ta be manam bege :D
ajab khari boodam
akse pakonna kheili bahal boodan eiye pakonaye man bood

یه پاک کن هم واسه شما میارم

رکسانا صفایی سه‌شنبه 28 مهر 1388 ساعت 21:13

واقعا ممنون.پست خیلی خاطره انگیزی بود و البته موجب نمناکی چشم

خواهش می کنم

سینا - نرم افزار سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 03:19

سلام


من حدود 1 ماهی هست که با knt آشنا شدم و

چندان مایل نبودم که نظر بدم ولی وقتی این پست

شما رو دیدم به یاد 12 سال پیش افتادم و دقایقی از

حس روزمرگی دانشجویی آزاد شدم!




از شما بابت این پست که تاثیر خوبی روی من

داشت تشکر میکنم

(از بچه های آزاد قزوین)

سلام
چرا مایل نبودید؟ مایل باشید!

خوشبختانه ما هنوز به روز مرگی نخوردیم
هر روز یه بلای جدید سرمون میارن!

خوشحالم که خوشتون اومد.

یه رفیق اینترنتی جدیدا پیدا کردم تو همون دانشگاه شما درس می خونه
اگه اشتباه نکنم عمران
اسمش هادی برهمند ه فک کنم

پسر خوبیه سلام برسون بهش

این قزوین آخری تهدید نبود که؟! :دی

سید صدرا مهدوی شنبه 22 خرداد 1389 ساعت 22:39

عجب متن فوق العاده ای!
برمی گرده به خیلی قبل از آشنائیم با همکلاسی
عالیه
نظرات بالائیها هم خیلی جالبن
جوابای شمام همینطور
متن خاطره انگیزی بود.

دبستان که بودم یه معلم داشتیم که از بس خوب بود، خیلی از همکلاسیام دوست داشتیم معلم بشیم.
خیلی دوستش داشتم
خیلی

ID خودم رو براتون پیغام خصوصی فرستادم
اگه امکانش هست add کنید.
ممنون بازم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد