KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

فرشته های زمینی

لحظه لحظش تبدیل به خاطرات شیرینی شد که هرگز فراموش نمی کنم

یه خانوم کوچولو من و رامین رو غریب گیر آورد و شروع کرد به کتک زدنمون

یه دختر کوچولوی ناز، تا منو دید زد زیر گریه

و امیر کوچولو که هیچکی پیدا نشد تا  بتونه اونو از من بکنه

حسین و حسن دو برادر دو قلو بودند و هادی حسین رو (شاید هم حسن رو) بغل کرده بود و باهاش بازی  می کرد و می خندوندش و قربون صدقش می رفت و اون تو بغلش ملق می زد
یکی از بچه ها که اسمش شهریار بود اومد پیشم. منو مجتبی شروع کردیم به صحبت کردن باهاش
می گفت می خوام مهندس کامپیوتر شم

گفت اون دزده(اشاره به شهاب)به اون پسره(اشاره به رضا)حرف بد زد،گفت گامبو.

آخرش که همه جمع شده بودن دور کیک بردمش اونجا که بین بچه ها باشه

فاطمه که خیلی به موبایل و دوربین و تکنولوژی های برتر علاقه داشت

و آخرای مراسم رفت رو سن و شعر"حالا کمرو بلرزونید" و ... (:D)  خوند


عرشیا به سبک کودکانه ای رقصید و چرخید

امیر مهدی که خیلی بامزه بود و همه چی رو داشت نابود می کرد



این پری مهربون اسمش سمانه ست

سمت راست آقای رودسرابی و پشت ایشون هم دوست خوبم آقای قاضی عسگر که قسمتهای کمی از ایشون نمایان است

پشت دوربین هم فاضل عزیز




منو رام موقع برگشت تو اتوبوس پسرای شیر خوارگاه بودیم

کنار دو تا از این بچه های شیطون نشستم
نیم ساعت صحبت کردیم با هم
اسمشون سهیل و رضا بود
سهیل روحیات لطیفی داشت. مهربون بود
رضا هم خیلی باهوش بود
از صحبتاش فهمیدم که فکر می کنه من هم از بچه های شیرخوارگاه هستم که بزرگ شدم و از اونجا رفتم و دارم درس می خونم و رفتم سراغ زندگی خودم
گفت من می خوام مثل تو بزرگ بشم درس بخونم و ...
اشک تو چشام جمع شده بود


سهیل بعد از 20-25 دقیقه خوابید
دست راستم زیر سرش بود
با رضا حرف می زدم
از همه چی گفت
از توکا و شوکا و گاو و مارمولک باهوش و سوسکه که گاوه خورد و دل درد گرفت
بعد از مدتی هم دست چپم رو بغل کرد و سرش رو گزاشت روی ساعدم و خوابید
موقع پیاده شدن دستم خواب رفته بود
سهیل رو بغل کردم و دست رضا رو گرفتم و با هم رفتیم به سمت در ورودی شیر خوارگاه چند در تو در تو رفتیم تا به بخش اونها رسیدیم
رضا همش اینور اونور رو بهم معرفی می کرد و نشون می داد
از یه در شیشه ای داخل شدیم
رضا گفت نیا تو
اگه می خوای بیای باید پلاستیک پات کنی
از یه خانوم پرستار پرسیدم نباید برم داخل؟
گفت از فرصت استفاده کن برو    روزهای عادی اجازه رفتن به اینجا رو ندارید
همه ی بچه ها رفتند به اطاقی برای تعویض لباساشون
یه سری رو لباسشون نوشابه و کیک ریخته بودن بعضیا هم انقد نوشابه خورده بودن که ...

سهیل و رضا رو تحویل دادم
داشتم بر می گشتم رضا گفت عمو فردا میای؟
این سوال رو یکی دو نفر دیگه هم پرسیدن
گفتم فردا نه ولی قول می دم بازم بهتون سر بزنم
با خودم گفتم
این بچه ها خوشن به خوشیهای چند ساعته
دل می بندن به آشنایی های کوتاه
به افرادی که میان و دو سه ساعتی وقت میزارن و خودشون رو ارضا می کنن که مثلا من انقد خوبم که هر سال یه بار میام سراغ اینا

ناراحت کننده بود برام (یه فکرایی به سرم زد)

رامین موقع برگشت با ناراحتی به پدر مادرای اونا ابراز لطف کرد ...
نمی دونم ...
شاید دلیلشون برای این کار موجه بوده باشه


خلاصه این روز هم تموم شد
از علی ، سپهر ، مجتبی ، مرتضی ، هادی عزیز و سایر دوستان ممنونم به خاطر ترتیب دادن این برنامه و اجرا به بهترین صورت

یکی از خاطره انگیز ترین ، شیرین ترین و غمناکترین روزهای من بود
فراموش نشدنی ...

به خودم قول دادم که زیاد بهشون سر بزنم


پ.ن :   وقتی برگشتم خونه چند ساعت به مامانم نیگاه کردم و از خدا تشکر کردم

از امشب با تاکید بیشتری از خدا می خوام
امیدوارم هیچ کس از این نعمت بزرگ محروم نشه
آمین

نظرات 16 + ارسال نظر
محمد حسین رونیاسی ,IT پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 12:13

ممنون

افتخار آشنایی با شما نصیبم نشد

انشالله برنامه ی بعدی میام سراغتون
البته من که نمی شناسمتون
به قول سهند من که قیافم تابلو هست
شما بیا سراغم

حوریه جعفری - کامپوتر پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 13:52

روز خوبی بود با یه عالمه بچه ی شیرین!

واقعا ناز ، مهربون ، دوست داشتنی ، گومبولی ، مامان و جیگر بودند

فراموش نشدنی

امیررضا پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 14:07

حسین چیزایی گفتی که کاملا با احوالم میخونه
بعضی تیکه هاش منو .....
این شهاب با اینکه هی جلو بچه ها به من تیکه می انداخت و نا خواسته باعث میشد بیشتر با اونا رفیق شم یه سری کارای قشنگ کرد که هرگز تصور نمیکردم این کارا رو شهاب بکنه وخیلی های دیگه ....
همه عاتی بودن
اگه خواستی بازم بری به مام بگو
هرچند خبر رسیده که نمیزارن همینجوری بیای و بری
میگن نمیتونیم بزاریم هر کسی با هر روحیه ای با بچه ها در ارتباط باشه

آره واقعا تصور نمی کردم یه همچین آدمی باشه
قیافش غلط اندازه
سر میز یه کوچولو اومد نوشابشو خورد هیچی نگفت
البته بگذریم از اینکه اون دختره که منو رامینو میزد ، سراغ شهاب هم رفت
شهاب می خواست بزنه ناکارش کنه
ما جلوشو گرفتیم

اونقدرها هم سخت نمی گیرن
من یه بار دیگه رفته بودم
البته اون هم به همین صورت بود و طی برنامه ای خاص و با گروهی خاص

بهانه برای سر زدن زیاد هست

مجتبی معصوم پور پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 14:59

اون بچه ای که میخواست دزد بشه من حاضرم بهش اموزش هک بدم :دی اون مهندسه هم کارش خیلی درست بود هم بلد بود کامپیوتر رو روشن کنه هم خاموش کنه :دی راستی چرا بهت اس ام اس میدم به دستت نمیرسه

آره:D
جالب بود شهاب بهش می گفت دزد خوب نیست ، پلیس شو

گوشیم الان روشنه
اون شب خاموش بود
فرداشم تا 10-12 ساعت خواب بودم

اگه بدونی چه بلایی سرم اومد ، ساعت 5:30 رسیدم خونه

امی علی سکه چی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 16:08

برای من هم خیلی لذت بخش بود...
با وجود این فرشته های کوچولو انگار که از این عالم جدا شده باشی ...

شب فراموش نشدنی ای بود

افتخار آشنایی با شما نصیبم نشد

رام کام پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 16:29

فاطمه خیلی دوست داشتنی بود
امیر مهدی دیدی رفت بالای سن منسون خووند :دی

به امید خوشبختی همشون . و اینکه شادیهاشون طولانی تر وشیرین تر باشه

خیلی دوست داشتنی بود
امیدوارم سلامتی کامل خودش رو بدست بیاره

جایزه ی امیر مهدی پیدا شد آخر!؟

امیدوارم هیچ پدر مادری بچشو تنها نزاره


بعضی از این بچه ها انقدر باهوش و مصمم به نظر می رسیدن که مطمئنم اگر یکم رسیدگی بیشتر بشه بهشون ، با خود ساختگی ای که حتما خواهند داشت از نخبه ها خواهند بود

محمدـصنایع ۸۷ پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 17:29

حسین جون اسم اون دختری که تو عکسه سمانه بود.وقتی توی خوابگاه می خاستم ازش جدا بشم خیلی گریه کرداگه خواستی بری منم حتما میام یه جوری بهم خبر بده.خیلی خوش گذشت و احساساتی رو تجربه کردیم که هم شیرین بود هم تلخ.

خیلی خیلی ناز و مهربون بود

راس می گیا!
اول اسمشو پرسیدم فک کردم گفت سمیرا بعد بهم گفتی اسمش سمانست
همون تو ذهنم مونده
شهریار هم اول فک کردم می گه شهیاد خانوم پرستار مهربون گفت شهریاره اسمش


پیر شدم
گوشام و حافظم ضعیف شده

تو یه پست دیگه خانم مدرسی یاد آوری کردند که دزد دریاییمون هم اسمش عرشیا بود
دو ساعت باهاش بودم و ازش فیلم گرفتم ، آخرم اسمشو یا نگرفتم

روز خوبی بود

ایشالله

حسین رنجبر پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 17:31

خیلی خیلی توصیفت زیبا و به قول یارو گفتنی جامع و مرتب و کامل .
علی و سپهر که منم ممنونشونم.
و مرتضی که خیلی مدیریت بهش میاد
و کارش حرف نداره .تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم.خیلی یعنی همکلاسی توپیه.
و هادی هم که روابط عمومیش بیسته رو هم ازش ممنونم.

مجتبی و خودت سید حسین هاشمی و آقای رودسرابی رو هم که واقعاً خیلی خیلی خوشحال شدم از نزدیک دیدمتون...رامینم که به همچنین.از بقیه دوستان هم که تلاش و فعالیت می کردند ممنونم.
دوتا از این بچه هام موقع رفتن کنار من نشسته بودن٬هانیه و محسن اگه اشتباه نکنم.
هانیه خیلی اخمو بود یه کلام هم حرف نمی زد.
آقای رودسرابی می دونه . :دی
اما اون یکی محسنه پسر باحالی بود.با گوشیم بازی می کرد و مثه این بچه های دیگه که گفتی شیطنت می کرد. :دی

برای این ۱۰ خط آخر پست هم ایشالا که همین جوری بشه. »رام« هم حرف خوبی زد توو نظرش.

منم تا اونروز با مرتضی همکلام نشده بودم
نهایتا چت کرده بودیم دو سه کلمه

یکی از اتفاقات خوب این جشن دیدار مجدد دوستان و آشنایی با دوستانی که افتخار آشنایی تصویری تا اون موقع نصیبمون نشده بود ، بود

همیشه دوست داشتم ببینم این حسین رنجبر ، حسین رنجبر که می گن کیه:D

سروش فرنودی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 18:43

باید عرض کنم بنده ۲بار خواستم نظر بدم برای این پست ولی در هنگام ثبت نظرم در عین ناباوری با عبارت<این نظر به دلیل وجود برخی کلمات قابل ثبت نیست>مواجه شدم!!!
هرچی من سر تا پایین نظرم رو بررسی کردم هیچ کلمه و عبارت موردداری ندیدم
بابا فیلتر کردن هم حد و اندازه ای داره

در آخر میخواستم از تمامی دست اندر کاران این برنامه تشکر کنم.
بودن در کنار این فرشته ها شادی وصف ناپذیری را در ما ایجاد کرد.امیدوارم بیشتر ازاین بتوانیم در کنار این بچه ها باشیم.

واسه منم جدیدا پیش اومده

یکم دقت کردم متوجه شدم به خاطر تشابهات برخی لغات به برخی لغات دیگه بوده :D

امیدوارم

شقایق-جابرانصاری پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 19:08

چه غم انگیز نـــــــــــــــــــــــــــــاک...
الهـــــــــــــــی...ای کاش می تونستم بیام...

ممنون از پستتون.

خیلی خوش گذشت دلتون بسوزه :D

هادی بدری‌زاده پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 19:32

حسین عالی بود.. عالی..
من انرژی گرفتم برا یه سال

دم همه‌تون گرم که اومدین و اینقدر هم زحمت کشیدین..

همه ی زحمتا که گردن شما بود
ما تماشاچی بودیم

هادی بدری‌زاده پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 19:37

من هنوز از اون شب بیرون نیومدم.. نمی‌دونم چرا!

هیچ جشنی اینقدر برای من نشاط آور نبوده..

من می دونم

دیدم داشتی بچه رو له می کردی تو بغلت
داشت بال بال می زد در بره نمی ذاشتی

فائزه نعیم پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 20:06

روز خیلی خوبی بود با اینکه چیزای تلخی رو به یاد می آورد..
از همه ی کسایی که زحمت کشیدن ممنونم.
امیدوارم همگی موفق باشند.

شما هم همینطور

علیرضا قهرمانی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 21:47

متاسفم که فرصت حضور پیدا نکردم.اما خوشحالم که به همگی دوستان خوش گذشته

جات خالی بود

سپیده شیخ الاسلامی جمعه 27 شهریور 1388 ساعت 18:20

زمین هرگرازجوانمردان خالی نخواهد شد!
!!

محمد رودسرابی دوشنبه 25 مرداد 1389 ساعت 01:28

ممنونم آقای هاشمی
یکی از به یادماندنی ترین روزهای زندگی ام اون روز بود
چقدر خوبه که بیشتر از این برنامه ها ترتیب بدیم
واقعا" چه معصومیتی در اون بچه ها بود
باید از همین بچه ها معصومیت و سادگی رو یاد گرفت...
راستی آقای هاشمی اون ( با من برقص و...) یادتون هست؟

بله بله!
بسیار روز خاطر انگیزی بود
یه اتفاق جالب هم بعدش برای من افتاد که اون روز رو کاملا در خاطرم ثبت کرد. :دی

همون که فاطمه پشت میکروفون عمو تورج خونده ...
با من برقصو خودتو بهم ...


خیلی بامزه بود
امیدوارم امثال هم شما رو ملاقات کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد