از این همه ظلمت در هراسم
و در بن بست شب ، فردا را چشم دوخته ام
ای سپیده ی روشن صبح ! لالایی غربت تو مرا در گهواره انتظار ،
سرود دوباره بودن را ترنم می کند
می بینم :
در یک آفتاب گرم نیمروز ،
از پس ِ دیوار خدا ، در روزی که باغستان ها از گریه ی خستگان شکوفایند و زمین ها از اشک های دلشکستگان سیراب ،
فرشته ی زیبایی خواهد آمد ؛ آن هم نه تنها ، با چهل کاسکه و سیصد و سیزده سرنشین نور که گرداگرد او را گرفته و او در میان هاله ای از سبد گل اصلاح ، در یک دست جام جهان نما ، مصحف و در دست دیگر تیغ انتقام ، ذوالفقار
با صدای تندروش ، اما دلکش ،
بر همه ی جهانیان آیه آیه ی فرج را طنین می افکند . هُمای لبخند بر عرّابه ی قاف سایه بر تمام فضا می اندازد .
و دیگر غرابی نیست که غم را در ماتمکده ها به نفیر آورد .
ای تمام زیبایی و زیبایی تمام !
ای همه امید و امید همه !
ای آبشار روشن و روشنی آبشار !
ای کوکب همیشه ! ای بدر ابدی و ای خورشید جاوید !
من به اندازه ی حجم دریاها در انتظارم با همه ی منتظران ،
انتظاری آبی ، انتظاری سرخ ، انتظاری سفید و انتظاری سبز ،
تا همه ی قفس ها را خالی ، همه ی سکوت ها را غزل ، همه ی دشت ها را غزال و
همه ی بت ها را شکسته ، همه ی رویا ها را تعبیر ، و همه ی خستگی ها را آرامش و اهریمن را در زنجیر و بهار را جاودانی ببینیم
در تاریکی این روزهای بی نور چشمان تار ما تو را میجویند، خورشید پنهان در پس ابرهای سیاه زمان ...
گلپرتوهای درخشانت در دیده ی نا بینای ما نمی گنجد و پرده ی چشمانمان فقط گرمی فروغت را حس می کند ؛ تو هُمای نوری و ما شب پره ی کور
حیف که هرشب شکوفه هاباچشم ندیده به خواب بی روند!