KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

داستان هبوط انسان

داستان هبوط انسان

داستان بسیار جالبیه. حتماً بخونید

زن به اهریمن گفت:


ـ «مرد، با من به مهربانی و دوستی ست.»


اهریمن، اندیشید. زن ادامه داد:


ـ «مرد، هر صبح مرا به گشت و گذار در باغ ِبرین می برد و مرا هر روز، صدها گل و نسرین هدیه می آورد. روزی به گشتِ کوه ایم و روزی به دیدار دریا. روزی به باغ میوه می­رویم و شبی، در آسمان تیره، ستاره می­شمریم.»


اهریمن، هیچ نگفت. زن پی گرفت:


ـ  «مرد، مرا می ­بوسد و هربار به گیسوان­ام، گل­های رنگ­ارنگ می­گذارد. در هُرم بوسه­ های مرد، چیزی هست که دل­ام را بی ­تاب می­کند. حسی که می­خواهد جداره­ ی قلب­ام را بگشای­اد و از تار و پودِ وجودم بیرون زند، وان­گاه همه در تن او، در پیچد و با او یکی شود. »


اهریمن، سخت در هم رفت. لب بر لب گزید و دست بر دست فشرد. اما هیچ نگفت و خاموش ماند. زن باز گفت:


ـ  «مرد، مرا می­ ستای­د. با وی آرامشی دارم که هرگز با هیچ چیز نداشته­ام. خوش­تر از هر بوی گل است و گواراتر از هر شمیم سحر. بر من زیباتر از هر بهاری ست. گویی در این بهشتِ خداوندی، هیچ نعمتی به شکوه و جلال او آفریده نشده و هیچ لذتی، بالاتر از حضور او نیست. »


گویی در دل اهریمن، آتشی شعله می­فروخت. گدازان و دودآمیز. سنگین و داغ. لیک هیچ دم نمی­زد و آرام به واگویه ­های زن، گوش فرا می ­داد. زن، ادامه داد:


ـ  «مرا مرد، خدای ­واره­ی زیبایی ست. زیبا و بر دوام. هرآن چه در زنده­گی خواهم در وی بینم و هر چه آرامش جوی­ام، از وی بگزینم. او مرا از آن خود می­خواهد و من این همه را به او تقدیم کرده­ام. مرا از همه می­پوشاند و من در ستر اوی ­ام. بر من فرمان می­راند و من از وی فرمان می­پذیرم... »


اهریمن، تاب نیآورد. دستی به مهر و عشق بر دستان زن بگذارد و با آن چشم­های تیره­ ی نافذ، در نگاهِ مسخ­اش، خیره شد. اهریمن گفت:


ـ  «آیا تا به حال هیچ کس، تو را عاشق بوده است تا بدانی که عشق چیست و چه رنگی دیگر دارد؟... »

زن، اندیشناک، به بوته­ های گل سرخ خیره گشت و پاسخ نداد.


 

اهریمن باز پرسید:

ـ  «آیا تا به امروز، شده که وقتی دست­های­ات را به دستِ دل­داده­ ای می­دهی، از تبِ تندِ عشق­اش، شعله­ ور شوی؟


شده آن گاه که بوسه ­ای بر لب­ات می­گذارد، جداره­ ی لب­های­ات از شدّتِ سوزناکی آن بوسه، تاول بزند؟


شده تا به حال آن سان در آغوش عاشق­ات فشرده شوی که حس کنی هیچ فاصله­ ای میان شما نیست؟


شده تا به اینک آن سان در تو نگاهِ آه­ آور و افسون­گر کند که پایابِ هیچ­ات نمانده باشد؟


شده تا به کنون، هیچ قلبی تو را آن سان عاشق شود که جز تو دیگر هیچ ـ حتی خدا را ـ دوست نداشته باشد؟


شده تا به امروز که یک تن، تنها به تو بیاندیشد و جز تو هیچ نخواهد حتی اگرش از بهشت بران­اند و از موهباتِ عدن، محروم­اش کنند؟


شده تا به امروز که دلی در تو آن چنان شعله برافروزد که تمام درختان سرسبز پردیس را تا ریشه بسوزاند و بخشکاند؟


شده آیا که بدانی هر روز، قلبی با طلوع خورشید از عشق تو روشن می­گردد و با غروب آن، در عشق تو می­میرد و با برآمدن ماه، ناله از سر می­گیرد و بر مهتاب می­ نگرد تا روی تو را بیند و از آفتاب، نام تو را می­پرسد و هر سیبی که بر شاخ­سار می­بیند، می ­چیند تا به یاد لب­های تو از آن بوسه بردارد؟...


آه!... تو چه می­دانی که عشق چیست؟...


تو چه می­دانی که عشق از کدامین فرازه­ای بالابلند آمده است؟ تو چه می­دانی که عشق چیست؟ و عاشق کدام است؟ و لذتِ عاشقی چه طعمی را در ذایقه­ ی تو، به یادگار خواهد نهاد؟ تو از عشق چه می­دانی؟


آن گاه که عاشق سر از بالش خواب برمی­ دارد، تنها نام معشوق است که بر لب دارد و تنها به امید او ست که روز تازه را می­ آغازد. در اطرافِ خانه ­ی معشوق می­گذرد تا مگر او را از دورتر فاصله­ای ببیند و آرام گیرد. هرآن چه را که می­اندیشد روزی دستان معشوق با آن آشنا شده و یا روزی آشنا خواهد شد، می ­بوسد و می ­بوی­د و بر دیده می­کشد.


آن گاه که عاشق، معشوق را با دیگری می­بیند، از شدتِ خشم و حسادت و غیرت، چون آتش­فشانی گدازان و سوزان، طغیان می­کند. اما هیچ نمی­گوی­د و خاموشی در زبان می­گیرد. نام معشوق را بر هر چه می­گذارد و آن هرچه را به نام ـ بارها و بارها ـ می­خواند تا مگر دل­اش آرام گیرد...!


آه!... ای زیبای بهشت!... تو چه می­دانی که عشق چیست؟... »


زن، خیره و حیران در اهریمن نگریست. در اهریمن نگریست که چه سان چشمان­ش از شدتِ عشق، گریان و آب­دار شده است! و در اهریمن نگریست که چه­گونه دستان­ش از حرارتِ مهر، سُرخیده­ اند! در اهریمن نگریست که تا چه پایه گونه ­های موّربِ خوش­تراشی که داشت، در بُغض و بی­تابی، چین برداشته است!


اهریمن را نگریست که چه قدر عاشقانه در چشمان­اش نگریست!


زن، خاموش ماند. اهریمن گفت:


ـ  «خدا؛ در این بهشتِ کذایی هیچ فرصت و رخصتِ عشق به ما نخواهد داد و این هوای تیره­ ی مسموم، تنها برای همان آدم پرداخته شده تا با تو نردِ بوسه و هم­خوابه­گی ببازد و عشق را بر تو حرام آوَرَد. آدم از عشق چه می­داند؟ که تو را مِلکِ خویش می ­خواند و بر تو مالک است. هیچ عاشق بر هیچ معشوقی مالک نیست و تن­اندام هیچ معشوقی، مزرعه­ ی عاشق نخواهد بود. این بهشتِ مردانه بر همان خدای و آدم بسنده است که زن را در زیباتر ترانه­ای، چون کِشت­زار می­خوانند و بر او هرآن چه که خود می­پسندند، روا می­دارند.


عشق؛ زاده­ ی اهریمن است و تنها من­ام که می­دانم چه پایه باید تو را دوست داشت؟... من­ام که می­دانم گیسوان تو را با چه گل­هایی بیآرای­م! چه زیورها که بر گردن­ت بیآویزم! چه مهرها که به تو بوَرزم و چه بوسه­ ها که بر تو میهمان کنم!


عشق؛ زاده­ی اهریمن است و تنها من­م که می­دانم تو را باید با کدام واژه سرود؟ و تنها من­ام که می­دانم دستان تُرد و ظریفِ تو را باید با کدام جام و شراب، شست و در کدام بستری از گل­های سرخ، پیچاند؟...


تنها اهریمن است که عشق را درست می­داند و تنها تویی که عشق اهریمن را به درستی می­دانی.


نه آدم و نه خدای آدم، هیچ کدام از این آتشی که در دل من است، آگاهی ندارند و من آن سان تو را در شراره­های محبت و مهر خواهم پوشاند که هیچ دوزخی بر تو حرارت نگیرد. هیچ آتشی بر تو شعله نیآورد و هیچ زمهریری تن به­ اندام­ات را سردآجین نگرداند.


من از تو بُتی خواهم ساخت و تو را خواهم پرستید که خدا، برای پرستیدن­م هیچ علاقه­ای ننهاده است.


و خدا چه می­داند که عشق چیست؟ و خدا چه می­داند که اهریمن چه­گونه و تا به چه اندازه می­توانست او را عاشق باشد؟ و خدا هیچ نمی­دانست که اهریمن چه پایه در وی دل­بسته است!... اما تو می­دانی. تو می­دانی. چرا که تو، زیباترین شکل ممکن هستی، و زیباترین شمایل خدایی... »


زن، هیچ نگفت. گیج در معنای سخن اهریمن ایستاده بود. در وی می­نگریست که دستان تب­دار و کشیده­اش را چه­گونه در هم می­فشارد و چه­گونه ردای سپیدِ بلندش را به این سوی و آن سوی می­کشد تا مگر به تن برهنه ­ی زن، عطرآگین شود.


زن پرسید:


ـ  «و تو با من نخواهی خـُفت؟... »


اهریمن گفت:


ـ  «هرگز. تنها تو را به بوسه­ ای میهمان خواهم کرد. که بوسه؛ بزرگ­ترین نشانه­ی عشق است. »


زن پرسید:


ـ  «و تو مرا باردار نخواهی کرد؟ »


اهریمن گفت:


ـ  «هرگز. تنها به تو خواهم نگریست. که نگاه، زیباترین هم­ آغوشی­ با توست و تو تنها مرا برای عشق ورزیدن، کفایتی. »


زن پرسید:


ـ  «و تو بر من مالک نخواهی بود؟ »


اهریمن گفت:


ـ  «هرگز. تو از آن ِخودِ خویش خواهی بود. آزاد و رها و هرگاه که مرا بخوانی، با تو و در کنارت خواهم بود. »


زن پرسید:


ـ  «و تو مرا بر هیچ کس، حرام نخواهی ندانست؟ »


اهریمن گفت:


ـ  «هیچ عشقی نیست تا تو را بر دیگری حرام کند. اگر جز من، کسی آمد که تو را عشقی بیش­تر هدیه داد، من بر تو حرام خواهم آمد. که عشق، حلالیتِ ما ست. »


زن پرسید:


ـ  «هدیه ­ام چه خواهی داد؟ »


اهریمن گفت:


ـ  «دل... دلی که حتی خدا نیز در آن جایی نخواهد داشت! »


زن گفت:


ـ  «چیزی به من بده تا در تو رشته­ ی اطمینان ببندم و هرگز از تو نگسل­م. »


اهریمن چنگ در سینه برد و قلبی سرخ و خونین و تپنده را از میانه­ ی آن بیرون کشید. چونان چون سیبی سرخ و رسیده!


و گفت:


ـ  «این قلب من است که از آن تو ست. و من جز این دل، هیچ نخواهم داشت که همه را به تو پیش­کش کرده­ ام... »


زن، سیب را ستاند که قلبِ اهریمن بود!


 .


.


و آدم، هیچ نمی­دانست! او محکوم به نداشتن ریا بود! محکوم به مقایسه با دروغ های اهریمن...

نظرات 14 + ارسال نظر
it شنبه 6 تیر 1388 ساعت 14:04

/وا

. شنبه 6 تیر 1388 ساعت 14:50

قشنگ بود

احمدی شنبه 6 تیر 1388 ساعت 14:51 http://ahmadi.javanblog.com

خیلی قشنگ بود و پر معنی.

مرسی عزیز

. شنبه 6 تیر 1388 ساعت 14:58

یعنی میگی هبوط انسان تقصیر زنان است؟

نه! کی اینو گفته؟! تقصیر شیطانه

roya شنبه 6 تیر 1388 ساعت 15:11

...

امیرحسین شنبه 6 تیر 1388 ساعت 15:30


حضرت آدم نمیخواسته از اون میوه بخوره
ابلیس میره حوا رو گول میزنه
حوا هم آدمو گول میزنه
...امن از دست این زنها...

یلدا شنبه 6 تیر 1388 ساعت 15:39

امیرحسین شنبه 6 تیر 1388 ساعت 15:41

و خداوند آسمان را آفرید و گفت:چه زیباست
زمین را آفرید و گفت:چه زیباست
...مرد را آفرید . گفت:چه زیباست
زن را آفرید و گفت:عیب نداره آرایش میکنه قشنگ میشه!

sh شنبه 6 تیر 1388 ساعت 15:58

خیلی قشنگ بود کاش حوا گول شیطان را نمیخورد و ما الان بجای زمین در بهشت زندگی میکردیم.

<فاضل> شنبه 6 تیر 1388 ساعت 16:58

واما زن




هیچ وقت معنای عشق را نفهمید


و به دلیل عقوبت گناهش هیچ وقت آن را درک نخواهد کرد



وفقط واژه ی عشق لق لقه ی زبانش گشت

ف شنبه 6 تیر 1388 ساعت 17:54

قشنگ بود....

[ بدون نام ] شنبه 6 تیر 1388 ساعت 18:55

خیلی با محتوا بود
مرسی

مازیار شنبه 6 تیر 1388 ساعت 19:48

خیلی چرت و پرت بود!
ولی ما تو قرآن اثری از اینکه اول حوا گول خورده و بعد آدم و بعدش اون کارو کردن و اخراج شدنو ... نداریما! اینا حرف مسیحیسات!

امیر پورنصرت شنبه 6 تیر 1388 ساعت 23:57

خیلییییی جالــــــــــــــــــــلب بود. تو دیگه کی هستی ؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد