KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

پست های خود را متر کنید ![2]


متن شما حدود چند میلی متر از طول معیار بیشتر بوده ..

خوش بختانه دیگه این موضوع رو نمیشنویم .


آقای توکلی، کار را به صورت عاقلانه یک سره کردند و تمام شد .

ولی گفتم این خط کش که نسخه جدیدش رو هم به تازگی آمده کردم در اختیار همگی قرار دهم .. حالا پست نشد یک OBJECT  دیگه رو باهاش متر کنید ..








برای اندارگیری تو محیط های ویندوز ! از طرفین کش میاد و شفافیتش قابل تغییره

مقیاسشم پیکسله !!

فقط برای اجرا باید adobe  air روی سیستمتون نصب باشه :

توضیحات بیشتر رو توی صفحه اخصتاصی برنامه بخونید ! ( اگه مایلید ! )


صفحه اختصاصی برنامه


تشکر از  حمید توکلی .


نظرات 16 + ارسال نظر
رویا IT چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 22:48

تشکر از هردو!!

رنگش آدمو یاد خط کش شیشه ای ها که واسه مدرسه می خریدیم میندازه!!

حمید توکلی، فناوری اطلاعات پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 00:39 http://wWw.knToosi.cOm

برنامه ی خوبیه، برام باعث افتخاره که برنامه های تولیدی همکلاسیهامو رو سیستمم نصب کنم!

-------------------------------------------------------

ممنون که نظر شخصیت رو گفتی!
آزادی ای که تو همکلاسی باید باشه، آزادی بیان هست، قانون طول معیار محدود کننده هست اما محدودیتی در آزادی بیان به وجود نمیاره!

هر اجتماعی چه بزرگ و چه کوچک مثل همکلاسی، نیاز به قانون داره، قانونی که برای پیشبرد اهداف و ایجاد نظم ناگزیر محدود کننده هم هست، درست مثل ایستادن پشت چراغ قرمز که نوعی محدودیته ولی اگه این محدودیت نباشه به خصوص در شهری مثل تهران خیابان ها بسته میشه!

شعور همه ی نویسنده ها بالا هست اما سلیقه هاشون متفاوته، برای همین یک قانون مشترک میتونه بهشون کمک کنه، از طرفی قانون برای جامعه ای معنی پیدا میکنه که اعضای با شعور و فهمیده ای داشته باشه، در غیر اینصورت قانون توسط کسی اجرا نمیشه!

اما وقتی قانون در جامعه ای متشکل از افراد بسیار فهمیده به اجرا درمیاد و اهمیت پیدا میکنه، نیاز به پخته کردن و توسعه ی قوانین احساس میشه، که به خاطر احساس همین امر هست که هرچند وقت یکبار قوانینی به همکلاسی افزوده میشه و یا مورد ویرایش قرار میگیره!

در صورتی که از رفتار افراد جامعه، اهمیت به قانون احساس نمیشد، انگیزه ای برای توسعه ی قوانین شکل نمیگرفت!

-------------------------------------------------------

همکلاسی مرد اول نداره!
وقتی میبینم اینطور خطابم میکنند و یا باعباراتی مشابه این، احساس میکنم یک سنگ روی سینمه...

ممنونم!
موفق باشی!

مظفری پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 10:01

اوله که من با تو شوخی ندام همه حرف هام جدی ائه :دی
بعدشم .. امد است در رسته شعور مندان قرار بگیریم ...

در آخرم هام .. ام ... مرسی ..

رنجبر٬ نرم افزار پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 14:42

خط کشش نایس است قرمزش بسی زیاد ...
پریروز که توی تاکسی بودم ٬ تاکسی تهران نه اهواز البته فرقی ندارد همه جای ایران سرای من است.رادیواَش روشن بود گوینده خبر یک چیزی می گفت در مورد رنگ قرمز و آبی
حالا چی می گفت ؟! :
ــ میفرمودن اصولاً کسانی که به رنگ قرمز علاقمندن جزئیات رو بیشتر به خاطر می آورند اما آنهایی که رنگ آبی را دوست دارند تصویرسازی ذهنی بهتری از وقایع و اتفاقات موجود دارند و استفاده بهتری از وسایل و ابزاری که در اختیارشان هست می کنند.

اما همه چیز هم اکنون در کِلَس مِیت ما جزء خط قرمزهاست ! به قول حمید توکلی هر کسی باید خط کشش را معین کند! خط فکری چیز دیگری است که آن هم محترم است به نظرم گذریم ! جای بحث زیاد دارد.

adobe air روی سیستممون بود حال دوباره نصبش می کنم ٬ مرسی ... این که کش میاد رو شنیده بودم.اما وقت نشده بود نصبش کنم.

امیدوارم همیشه سلامت و پیروز و مثل همیشه با نظم و ترتیب و سعادتمند و خوشبخت باشید و دلتان همیشه سرای شادی باشد.امیدوارم سالها با لبی خوش و لبی خندان زندگی کنید.
سلامتی شما ٬ شادی و سرافرازی و موفقیت در تحصیل و همه ی امور زندگی شما شادی ماست.

پیشاپیش ۲۹ اسفند یا شنبه ۱ فروردین رو که مصادف است با سال نو شمسی را هم به همه تبریک می گویم چون شاید بعدا نبودمو نشد که تبریک بگم.

راستی یک کتاب هم به قلم بنده چاپ شده که می توانید از این آدرس پیداش کنید.سال 73 !

منابع :

http://www.adinebook.com/gp/search?search-alias=books&publisher=%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86%20%D8%B1%D9%86%D8%AC%D8%A8%D8%B1&chooser-sort=relevancerank

http://www2.irib.ir/amouzesh/koodak/adabiat/zarbolmasal_062.htm


http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AE%D8%B1%D9%81_%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87

در آخر دسته خر هم نصیبمان نشد.

سپهر سارجانی پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 16:03 http://3pehr-kntu.dom.ir/

ایول کیارش پسر یه چیزی میشیا ....

سپهر سارجانی پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 16:04 http://3pehr-kntu.dom.ir/

تشکر از حمید بی خطر...

حسین محمدی نصرآبادی پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 19:59 http://www.kntu.blogsky.com/?postid=6969

کیارش جان از همون صفحه اول نتونستم جایی برم
هرچی روی این آی کونش کلیک کردم وارد قسمت مربوطه نشد
میشه لینک بدی

مظفری جمعه 16 اسفند 1387 ساعت 01:07

سلام ؛
تو همون صفجه اول ! زیرش نوشته دریافت فایل !!
یه فایل 37 kb ای رو میگیری !
البته قلبش بایست adobe air روی سیستمت نصب باشه !

یادآوری چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 12:04 http://www.kntoosi.com/1388/03/27/post-10220/

چرک نویس شد!
طول معیار رعایت نشده است!
http://www.kntoosi.com/1388/03/27/post-10220

چشم ِ والا ندیدم ُ همون ۲ میلی متر بود فکر کنم ..

یادآوری چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 12:43 http://www.kntoosi.com/1388/03/27/post-10220/

هنوز هم علامت نارنجی رنگ پیداست!
سریعتر اصلاح کنید! حتی اگر اگر سه پیکسل تا حاشیه پایین متن فاصله داشته باشد، باز هم چرکنویس خواهد شد!

حمید توکلی، فناوری اطلاعات چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 12:47 http://www.KNToosi.com

ایول، حالا شد!
میخواستم شش تا نظر تروریستی دیگه هم بدم!
-------------------

خط کش خوبی شده، ایشالا نسخه بعدیش رو هم منتشر میکنی!
ممنون، موفق باشی!

سلیمه IT چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 13:00

چه برنامه جالبی

مرجان IT چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 14:49


چه میکنه این آقای مظفری

سیدحسین هاشمی چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 15:24

یکی دو ماه پیش رفتم جعبه ابزار که اینو دانلود کنم

گویا مشکلی داشت

مرسی کاربردیه

الان تونستی ؟

هانی چهارشنبه 27 خرداد 1388 ساعت 20:58

مثل همیشه کارت عالیه

همکلاسی پنج‌شنبه 28 خرداد 1388 ساعت 10:21

از دوست هر چه رسد نیکوست حتی اگر باطوم باشد اونم از نوع ولایت فقیهی آن
داستان از ساعت پنج بعد از ظهر روز شنبه بیست و سه خرداد شروع شد که بعد از اعلام نتایج انتخابات دهم سر خورده از شکست
از محل کارم در شهرک غرب به سمت کلاس زبان میرفتم که این یک هفته ای که به خاطر انتخابات تنبلی کرده بودم رو جبران کنم
همینطور که با خودم در مورد شعر معروف میرزاده عشقی که از صبح در مغزم میگذشت کلنجار میرفتم به میدان شهرک رسیدم
میدونستم خیابونا شلوغ شده زود راه افتاده بودم که یکم خیابونها رو هم ببینم طبق معمول مبایلم زنگ میخورد و همه از اوضاع سوال
میکردند و خانواده هم طبق معمول نگران بود که نکنه پسر کله خرشون دیوونه بازی در بیاره در حالی که من به راههای فرار از
این مملکت بودم به خیال خودم بهترین مسیر برای دیدن خیابونها و رسیدن به کلاس میدان ونک بود. داخل تاکسی راننده و کناریش
طرفدار محمود جون بودن خانومم تلفنی بهم گفت دو نفروتو ونک کشتن منم بلند گفتم " چی ؟ دو نفرو کشتن ؟ " بعد از مکالمه کوتاه
و تذکر جدی به همسر گرامی که " زود برگرد خونه " مسافر جلویی پرسید " آقا نه نفروکشتن؟!!! " منم که از عصبانیت تنم میلرزید
تمام قدرتم رو برای خونسرد نشون دادن خودم جمع کردم و گفتم " برای تو چه فرقی میکنه آقا ؟ " بنده خدا چشمای قرمز من رو که
دید برگشت و ساکت شد. چند لحظه سکوت همراه با نگاه متعجب دو جوانی که در کنارم نشسته بودند و لرزش بدن من رو حس
میکردند زیاد طول نکشید که راننده که پیرمردی مومن بود گفت " خدا از این اوباما نگذره همش به خاطر اونه که این جوانها به جون
هم افتادن "
فکر کنم ساعت پنج و نیم ونک بودم چهل پنجاه تا دختر پسر(احتمالا اغتشاش گرهای بی ادب و بد و زشت ) داشتن به دولت دیکتاتو
ابراز لطف میکردن و روبروشون هم نیروی محترم و خدوم "ضد شورش" بود. منم با اعتماد به نفس کامل با توجه به سابقه چند روز
قبل به مسیرم ادامه دادم تا از وسط نیروهای خدوم عبور کنم که به قول موسوی یخمو گرفتن منم با احترام گفتم آقا اااا این چه کاریه ؟
مگه نمیبینی ؟ دارم با این دک و پز میرم کلاس زبان بیگانه !!! مامور خدوم که تا به آنموقع اینقدر به آنها نزدیک نشده بودم گفت "
راه بسته است نرو" منم که ناچار بودم گفتم " باید برم " اونم انگار که از سرنوشت من مثل نتیجه انتخابات مطلع باشه گفت "خوب
برو "
وسط میدان ونک یک اتوبوس" سبز " که پنجره هاش با شبکه های فلزی پوشیده شده بود پر از اغتشاش گرهای بی ادب بود و دو
خانم که انگار برادر یا پسرشون رو گرفته بودن جیغ میزدن و کنار اتوبوس از مردم کمک میخواستن منم مثل همه حاج و واج نقش
هویج رو بازی میکردم ونک در تصرف نیروهای خدوم بود و اغتشاش گرهای بی ادب کاری از دستشون بر نمی اومد.
خیابون ولی عصر رو به سمت کلاس بدلیل نبودن تاکسی پیاده طی کردم تا پارک ساعی که خبری نبود جز موتورسوارهای باطوم
بدست خدوم نیروهای ضد شورش ناگهان احساس سوزش شدیدی در گلو و چشم کردم که از گاز اشک آور بود مردی که کنار
خیابون بود سیگاری روشن کرد و همه رفتن طرفش تا یه فوت با سیگار بهشون بکنه واقعا موثر بود منم بوخور داد من در فکر دود
خوش سیگار بودم که همه مثل تیر از محل گریختند. منم که در پیاده رو بودم بدلیل بیگناهی خیالی خودم سر جام واستادم نیروها
موتور سوار خدوم با دیدن من به پیاده رو تشریف فرما شدند و من تا به خودم بیام باطوم اولین موتور از جلوی چشمم رد شد و
موهای سرم رو تکان داد تعداد موتورهای خدومی که به استقبال من اومدند بیشتر از هشت تا بود بعد از دومین باطومی که از
نزدیکی صورتم رد شد تصمیم گرفتم قید آدیداس صد هزار تومانی رو بزنم و یه خورده پاهام رو در آب زلال جوبهای ولیعصر
خنک کنم تا بیشتر از این مزاحم عبور و باطوم گردانی نیروهای مخصوص خدوم نباشم.
مثل هر آدم عاقل دیگه به سمت کوچه های خیابان وزرا رفتم تا از آنجا به سمت کلاس برم اما نمیدونم چرا هر جا من با پاهای خیس
میرفتم اغتشاش گرهای بی ادب هم حضور داشتند ودر حال فرار از چنگال عدالت بودند تعقیب و گریز دوستان گرامی من رو به
تقاطع خیابان دریای نور و تخت طاووس رساند عملا همه راهها بسته بود من که یواش یواش تو دلم به هرچی کلاس زبان بیگانه بود
فحش میدادم و از رفتن به کلاس پشیمون شده بودم و همینطور به تمام خانواده قول داده بودم به سرعت به خانه برگردم همراه
اغتشاش گرهای بی ادب به این طرف و آن طرف میدویدم و دنبال راه فرار میگشتم که دیدم پشت یک ستون جلوی در یه خونه سه تا
دختر بچه سه ساله پنج ساله و هفت ساله ( تقریبا ) با دو خانم که مادرشون بودند گیر افتادن و از ترس نیروهای خدوم موتور سوار
میلرزند نمیدونم چرا یوهو فردین شدمو رفتم جلوشون واستادم ازشون پرسیدم " آخه اینجا چیکار میکنید؟ " بنده خدا که از ترس
نمیتونست راحت حرف بزنه گفت که وقت دکتر داشته و حالا هم میخواد بره کرج . یه خونه چند متر بالاتر در حیاطش بازبود و
مردم تو اونجا پناه گرفته بودن اون خانوما هم با بچه هاشون رفتن اونجا منم گفتم خوب برم دنبال کارم اینا یه راهی پیدا میکنن
بالاخره اومدم کنار خیابون تخت طاووس که اغتشاش گرهای بی ادب تمام سطل آشغالها رو آتش زده بودن و وسط خیابون رها کرده
بودن با شجاعت تا وسط خیابون رفتم که دیدم اوضاع کیشمیشی شروع کردم دویدن تو خیابان روبرو به سمت جنوب ولی از رو برو
دوباره برادران خدوم به استقبال اومدن منم که هشت ماهی هست فوتبال بازی میکنم و بدنم از گلابی بودن یه کم در اومده با تمام
سرعت مثل رونالدو برگشتم سر جای اولم ولی نیروهای خدوم همه جا بودن و به ما فرصت فرار نمیدادن نمیدونم تو اون همه
اغتشاش گرهای بی ادب چرا دنبال من بخت برگشته میومدن فکر کنم از حالت دویدن من خیلی خوششون میومد.
ما چند بار با حجوم دشمن شکن نیروهای خدوم به آن حیاط و پارکینگش پناه آوردیم ولی در نهایت نمیدونم چی شد که نیروهای
محترم تونستن درب حیاط رو باز کنند و حجوم بیارن به داخل حیاط تقریبا همه از در داخل پارکینگ به داخل راه پله و از آنجا به
کوچه پشتی گریختند دو دختر پشت ماشینها پنهان شدند که از دید مامورین در امان ماندند منم اومدم فرار کنم دیدم اون دوتا خانوم با
بچه هاشون گوشه پارکینگ پشت موتور گیر افتادن و تا حد مرگ ترسیدن بازم فردین بازیم گل کرد واستادم جلوی اونا البته اصلا
فکر نمیکردم نیروهای خدوم با دیدن سه تا دختر بچه کوچیک فکر کنند ما هم جزو اغتشاش گرهای بی ادب باشیم نهایتا من سعی
کردم با گفتگو و بیان دیدگاههای طرفین توضیح بدم که " بابا ما اینجا مثل خر تو گل گیر کردیم نمیتونیم هیچ کاری بکنیم " که گویا
متاسفانه نیروهای مخلص انقلاب اسلامی وقت برای تلف کردن و گوش دادن به خزعبلات من رو نداشتند و سعی کردند به صورت
کاملا مستقیم و بیواسطه در جلوی چشمان سه دختر بچه مقداری گفتگوی تمدنها با بنده داشته باشند.
تعداد عزیزان روبروی من حد اقل ده نفر بود و من با تمام توان فریاد میزدم " بابا اینا زن و بچه هستن " ولی فکر کنم این کلاه هایی
که برایشان تهیه شده در قسمت گوش و چشم سوراخ نداره چون اونها نه فریادهای من رو میشنیدن نه اون سه تا بچه و دو تا زن رو
پشت من میدیدن خلاصه اونجا بود که اولین و دومین و .....ضربات باطوم و لگدهایی که به منظور ضربه به شکم و زیر آن ( با
پوزش ) زده میشد به من اصابت کرد البته فکر بد نکنید برادران عزیز قصد صدمه زدن نداشتند فقط میخواستند با ضربه به شکم و (
اونجا ) من دستم رو پایین بیارم تا سر و صورت من رو بهتر ببینند که البته من برای محافظت از بچه ها متوجه منظور آنها نشدم در
این بین متاسفانه با سهل انگاری کامل بنده یک لگد به یکی از بچه ها خورد ( شرمنده ). ولی شما هم انصاف داشته باشید ده نفر
عزیز برادر تا دندان مسلح که هر کدام حد اقل دو سه ضربه باطوم البته به نیت قربت الی الله و با تمام قوا و حداقل یک ضربه لگد به
سمت شما پرتاب کنند اگر پیتر اشمایکل هم جای من بود یکیش رد میشد.
فرمانده این عزیزان و جانبرکفان به کمک من آمد و آنها رو از ابراز لطف بیشتر به من منصرف کرد در ضمن یک نفر هم وسط
پارکینگ افتاده بود و نمیتونست بلند بشه فکر کنم پاش لیز خورده بود و چون خسته بود دیگه نمیخواست از جاش پاشه نیروهای خدوم
بعد از ناراحتی بسیار از دست فرمانده محترم به علت توقف کار ناتمامشان با بنده به جان ماشینهای بی ادب در پارکینگ افتاده و یک
حال اساسی به آنها دادند و تشریف بردند من که برگشتم ببینم بچه ها حالشون خوبه یکی از بچه ها در عین ناجوانمردی و با گریه به
مادرش در مورد همان یک لگد انقلاب گفت و مادر بیچاره از هوش رفت با کمک بقیه یکم حالش بهتر شد ولی همشون در شک بودن
آنها رو سوارماشین یک جوانمرد ساکن در همان خانه کردند و از مهلکه گریختند ( البته امیدوارم ).
منم که دیگه بدنم در اثر این ابراز لطف سر(بی حس) شده بود بدون ترس به سمت خونه میرفتم تو راه یکی از دوستان رو دیدم و با
دیدن پیرهن خونی من با خنده گفت اااا چی شده منم جریان رو براش تعریف کردم البته نظر ایشون این بود که اینا همشون عوامل
آقای هاشمی هستند. نگاه راننده های تاکسی و سکوتشون نشون میداد که به شدت از من بدشون میاد.
من بالاخره ساعت نه شب رسیدم خونه صحیح و سالم و خبر سلامتیم رو به همه دادم البته خانومم با توجه به تذکر جدی از من دیرتر
اومد و تا روز بعد خبر کتک خوردن من رو به همه داد.
تا صبح نشد راحت بخوابم هم به خاطر درد شیرین جای ضربه ها در دست و پهلو و پشت و هم تصور چهره آن نیروهای موتور
سوار مخصوص خدوم جانبرکف.
من از این داستانها چند تا درس اخلاقی گرفتم که ذکر اونها طول میکشه خودتون حدس بزنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد