مشکوکم،
به هر بارانی پوشه دست در جیبی از کنارم می گذرد، مشکوکم. .
دوستانم
هر آن زمان که پریشان حالم به سراغم می آیند
شاید به گمانشان اصل هم همین باشد ،
اما من اصل را چیز دیگری می دانم ___
آن زمان که شادم ، کسی هست که با من ، برای من به هوا بپرد؟
.
.
.
من کیستم؟ دریایی استوایی؟ نیم رخی از ماه شب چارده؟ ونوسی دست بریده
که هیچ ربطی به دریا ندارد؟ و یا مترسکی که عاشق کلاغ هاست؟
.
.
.شاید هنوز هم برای دزدین نگاه وقت
باشه . البته به قول شاعر از نوع مخمل.اما باران ! باران که میرسد صفها فشرده میشود / از راه باران اما کسی نمی آید و
آدمها هراسان میگذرند از فرصتهای رنگی چهارراه و تو دلگیر و تنها راه می افتی با
شعر تلخی که میخوانی به زیرلب ؛ آری تو !
.
.
بگذریم ؛.
، روزگاری :
آسمانی که برازنده ام باشد را می یابم . سنگ فرش خیس
خیابان ها را طی می کنم و به مقصد می رسم شهرم را طوری می سازم که هیچ قراری بهم
نخورد و هیچ صدایی ناتمام باز نگردد. این شهر در نقشة هیچ کشوری نیست ، آن را خودم
از عشق ، با عشق و برای عشق ساختم و جایگاه اصلی اش مکانیست در دل دوست.
خویشتن خویش را دوست دارم و همین مرا به این وا می دارد
که سهمی از رجعت انسان باشم ، سهمی از خدا شدن ، سهمی از معجزة عشق.
پـــــس_____ بی اراده من هیچ برگی از درختی نخواهد
افتاد..
روزگاری !
آسمانی که برازنده ام باشد را می یابم!
چقدر عمیقه این جمله!
و چقدر رسا از لیاقت عاشقی میگه!
مشکوک نباش باب چیز خوبی نیست
*
"جذابی بس که"
چشم_______
زیبا ، امشب ، شام غریبان عاشقانه من و تو است.
به یادت مثل شمع می سوزم و ذره ذره وجودم آب می شود.
تو هم به یاد بی تابی هایم شمعی روشن کن و بگذار مثل من بسوزد.
مهربانی باران ، یادم کن در هر شبی که بی ستاره شد.
یعنی چی ؟
*
"جذابی بس که"
چشم_______
چه ساده اما قشنگ
موطن ادمی را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست.موطن ادمی تنها در قلب کسانیست که دوستش دارند.
مِثل حلّاج
قرائت آخرین کلمه همراه بود با بلعیدن یک مفهوم آشنای مشترک.. قلمت معجزه میکنه.. میخکوب شدم..
کیارش متنت رو با رفرنس و لینک، جایی گذاشتم..
راستی نشد که متنت رو بذارم.. بهرحال ما که لذت بردیم فراوان..
مترسکی که عاشق کلاغ هاست...