KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

تنهایمان نگذار سید!!/ من کودک زمان جنگم

به نام خدا



بعد از سال‌ها باز هم برای آمدنت


نامه می‌نویسیم


آیدین پورضیائی


من کودک زمان جنگم! کودک جنوب! و با کابوس‌های خود زندگی‌ می‌کنم؛ کابوسی ممتد و ادامه‌دار که در طول بیش از بیست سال همراه با سرگیجه‌ای مداوم، چنان دوستی وفادار در کنارم مانده است و من، خو گرفته با همپایی او، با او حرف می‌زنم؛ نقطه نقطه‌اش را، ذره ذره‌اش را در ذهنم زیر و رو می‌کنم.

سلام سید!

بعد از سال‌ها باز هم برای آمدنت نامه می‌نویسم.

من کودک زمان جنگم! کودک جنوب! و با کابوس‌های خود زندگی‌ می‌کنم؛ کابوسی ممتد و ادامه‌دار که در طول بیش از بیست سال همراه با سرگیجه‌ای مداوم، چنان دوستی وفادار در کنارم مانده است و من، خو گرفته با همپایی او، با او حرف می‌زنم؛ نقطه نقطه‌اش را، ذره ذره‌اش را در ذهنم زیر و رو می‌کنم.

من در دَوَران سرگیجه همان دوران بود که دانستم: بخوانم
در پیمودن همان دایره‌های عجیب بود که دانستم: بپرسم

کمی که بزرگ‌تر شدم... در نقطه‌ی پرگار آن وحشت شوم، بعد از خواند‌ن‌ها و پرسیدن‌ها، باز هم ندانستم چرا آن‌همه آوارگی؟ آن‌همه هیاهو برای چه بود؟ کدام‌یک از ما بزرگ‌ترین جرم روزگار را مرتکب شده بودیم؟ کدام‌یک از ما می‌دانستیم معنی جنگ یعنی چه؟ ما که ساده‌تر از بوی باران از سهم کودکی خود گذشته بودیم، پس دیگر آن همه شیون چرا هدیه گرفتیم؟

آری، من کودک جنگم و از ایستادن پدر، از ماندن مادر، یاد گرفتم که فرار را نشناسم و به دنبال پاسخ یا مرهمی، سال‌های زندگی‌ام را بگذارنم...

و ناگهان تو پیدا شدی، از پس تمام ابهامات و یأس‌هایی که داشتیم، از ورای مهی غلیظ تو آمدی که باشی (و من برایت نوشتم: سلام پدرم، سلام پدری که سال‌ها منتظرت بودیم...).

در عالم نوجوانی چه تلاش‌ها که نکردیم، چه فریادها که نکشیدیم، که تو بمانی... اعتماد کنی که ما، با همه‌ی جوانی خود چنان موجی می‌توانیم تو را به جلو برانیم؛ و تو آمدی، با همه سختی‌ها، با همه دلشوره‌ها و دلواپسی‌هایی که داشتیم، تو آمدی، با پشتوانه‌ای باور نکردنی و ما، با احساس بار مسئولیتی سنگین که: مسئول رأی خود باید بود.
 
گفتند تنهایی و به تنهایی کاری از پیش نمی‌بری و ما، حیران و عاجز از درک تنهایی تو، با تلاشی نفس‌گیر و با تحمل توبیخ‌ها و تنفیر‌ها، یارانت را به خانه‌ی ملت فرستادیم.

می‌دانی سید؟ آن سال‌ها برای ما که جوان‌هایی بودیم هفت‌هزار ساله، سال‌های سختی بود، خیلی سخت... روزهای دانشگاه را هرگز فراموش نمی‌کنم... روزهایی که برای اعلام پشتیبانی  از تو و یارانت زیر آفتاب داغ جنوب،‌ روی زمین تفتیده از گرما، می‌نشستیم. آن روز‌ها حرف اگر می‌زدیم، توبیخ و تحقیر می‌شدیم، زبان‌مان در مطبوعات بسته شد، اما در آن سوی میدان، تو خواستی که : «دانشجویان با آرامش رفتار کنند» و ما کلامت را به دیده نهادیم و در مقابل، به آنان که با زبان و دست خود بر سر و صورت و روحمان می‌کوفتند، آن‌طور که تو خواسته بودی زنده باد گفتیم و مردانه و با قلبی پر از امید اصلاح، ایستادیم. ایستادیم در انتظار دست نوازش و همدلی‌ای از سوی تو... که نیافتیم. هر روز یأسمان فربه‌تر و امیدمان کوچک‌تر می‌شد اما باز هم خواستیم به تو نشان دهیم که تنهایت نمی‌گذاریم و ... نگذاشتیم.

سید! قبول کن که تنهایمان گذاشتی، ما که غیر از تو و وفاداری خود، دلمان به هیچ‌کس و هیچ چیز خوش نبود، تنهایی کمرمان را شکست. بسیاری از ما با جامعه‌مان، با تو و یارانت که نه،‌ بیشتر با خودمان قهر کردیم و کنار نشستیم. سید! باور کن که آن قهر لحظه‌ای بیشتر نبود اما... تاوان همان یک لحظه شد این حالی که به آن دچاریم.
 
درست است که گفته بودی باید آن‌قدر بزرگ شویم که به دنبال ناجی برای خود نگردیم، باور کن که نگشتیم. درست است که باید به خود تکیه کنیم باور کن که کردیم... اما سید این‌بار، این ماییم که  به کمک تو نیاز داریم... برای بلند شدن از جای‌مان به دستان تو نیاز داریم... این‌بار، این ماییم که به تنهایی کاری از پیش نمی‌بریم... تنهایمان نگذار سید، که ما یاران همیشگی‌ات هستیم.

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر رباط یکشنبه 29 دی 1387 ساعت 11:29

کسی دروغ یا راست بودن این ها رو هم بررسی میکنه

سپهر سارجانی یکشنبه 29 دی 1387 ساعت 13:33

پسر اینم شده حسنی
خاتمی میای بازی کنیم
نه نمیام نه نمیام
می خوای رئیس جمهور بشی
نه نمی خوام نه نمی خوام
..........................................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد