روز قسمت بود . خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت چیزی بخواهید هرچه که
باشد شمارا خواهم داد . سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است .
و هر که آمد و چیزی خواست .یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و دیگری آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ . نه بالی و نه پایی . نه آسمان و نه دریا . تنها کمی از خودت کمی از خودت به من بده.
و خدا کمی نور به او داد .
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت : آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت:کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.
زیرا از خدا جز خدا نباید خواست.
erfane nazar ahari
پس من اون روز کجا بودم!!
منم می خوامش!!
آخی !!! ;-)
هوار تو سرم!نمی دونم بالاخره اون روز چی خواستم.هرچند اگر چیز خوبی خواسته بودم الان اینی که هستم نبودم
ممنونم.داستان زیبایی بود
خواهش می کنم !!!
برای داشتن یک زندگی ماورائی ، ایده های آسمانی را در سر جای دهید تا به آرامش برسید ...
حالا هم میتونیم از خدا جز خدا نخواهیم !
بله دقیقا !
پس یعنی بقیه چیزایی که دارن از خدا نیست؟:-/
:-؟؟
چرا ما هرچی داریم از خداست!
;-)
خیلی قشنگ بود عزیزم
قربونت خانومی!!!
جالب بود