KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.



خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

نظرات 6 + ارسال نظر
سروش فرنودی شنبه 23 شهریور 1387 ساعت 12:47

خیلی قشنگ و تاثیرگزار بود.ممنون

حمید توکلی، IT شنبه 23 شهریور 1387 ساعت 15:03 http://Kntu.BlogSky.Com

م.ر شنبه 23 شهریور 1387 ساعت 15:10

روح ادمو قلقلک میده!
قشنگ بود
مرسی

احمد IT شنبه 23 شهریور 1387 ساعت 17:07

بخوان مرا......
تا اجابت کنم تورا......

مهسا IT شنبه 23 شهریور 1387 ساعت 20:45

قشنگ بود مرسی عزیزم

pooya یکشنبه 24 شهریور 1387 ساعت 16:44

ghashag bood
az on ghashang tar jomleye ahmad bood

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد