بسم الله
...داستان یک همسایه...
ساعت 11 شب بود که از خواب پرید!
... می گفتند داشت مثل هر شب وسایلش را جمع می کرد که از خواب پرید...
انگار کسی صدایش کرده باشد ... هراسان شد ... کبود از شوق ... دهانش کف کرده بود ...
و امروز صبح زود دلبندش را بر سر آرامگاهش ( بیدارگاهش! ) بردند تا مگر سردی خاک از داغ پدر بکاهد!!!
او نمی داند مرگ یعنی چه... او فقط پدرش را می شناسد... او فقط هشت سال دارد !
چشمه ی چشمان کوچکش پر و خالی می شود از اشک ...
و شاید در دل کوچک تنگش، میان غوغای مادر چنین می گذشت :
لیوان آب نطلبیده مثل همیشه تشنه ی لبهای خشک توست پدر ... امشب هم پرش می کنم از آب زلال ... خنک ... گوارا ...
اما به دستان کدامین خسته بسپارمش وقتی تو نیستی که به قیمت یک بوسه بخری از من...؟؟؟؟؟؟؟!!!!
آرزوهایم را با شنوایی که قسمت کنم بی تو؟
... بی تو
.
.
.
و پدر اینبار هم او را در خواب ناز جا گذاشته بود و رفته بود مثل گرگ و میش هر صبح...
یاحق!
متن غمبار و پر احساسی بود
با سلام و خسته نباشید به شما
از نظر بی ربطی که من به این داستان داده ام ببخشید
میخواستم یک لطفی به شما بدهم
+ اگر امکان دارد وب سایت من را به وبلاگ خود پیوند بزنید
وبسایتی است تبلیغاتی و لی بد نیست اگر این کار را بکنید من هم وب لاگ شمارا در پیوندها قرار میدهم .
با تشکر
رئیس گروه نرم افزاری سیب سبز
به خاطر دستان گرمش
چروکیده
از جنس خاک
بوی بهشت می دهند
به خاطر اشکانش
مرواریدانی از جنس آینه
دریای شوقم را به ساحل می رسانند
تنهایم مگذار
ببخشید من نام و نام خانوادگی را ننوشتم
شما می تونین هر ۲ نظر را پاک کنین
موفق باشید
داستان قشنگی بود...متشکرم...
موفق باشید...