آن یکی بر رفت بالای درخت
می فشاند او میوه را دزدانه سخت
صاحب باغِ آمد و گفت : ای دنی
از خدا شرمت بگو چه می کنی ؟
گفت : از باغ خدا بنده خدا
می خورد خرما که حق کردش عطا
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
میزدش بر پشتش سخت آن دم بر درخت
می زدش بر پشت و پهلو چوب سخت
گفت : آخر از خدا شرمی بدار
می کشی این بی گنه را زار زار
گفت با چوب خدا این بنده اش
می زند بر پشت دیگر بنده اش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
بنده ام من چاکر فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
---------------------------------------------
این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم !
---------------------------------------------
......مولانا......
بسیار متشکرم...زیبا بود...
با آنکه مکرر آن را شنیده ام!((:
موفق باشید...((:
شعر قشنگیه