قصد سفر داشتم .گفتم چه می خواهی ز دیار زیبایی ؛
گفتی : برایم دریا بیاور من پذیرفتم.پنداشتم و
میدانستم که آسان است .در راه از جوی پرسیدم
که چگونه دریا را برای او بیاورم .جوی پاسخ
داد : از دریا خواهش کن او مهربان است
حتما قسمتی از وجودش را به می دهد تا
به عنوان هدیه به او تقدیم کنی . به سخنان
جوی می اندیشیدم که به درختی رسیدم از
او هم این سوال را پرسیدم ؛ او گفت : دریا
بسیار سخت دل است اجازه نمید هد تا قسمتی
از وجودش را به عنوان هدیه به او بدهی .از کوه
و پرنده و خورشید و آسمان و شب و ماه و ستاره
هم پرسیدم که همگی گفتند به دریا بستگی دارد
که با تو مهربان باشد یا سخت گیر . با این
اضطراب به دریا رسیدم ؛ بسیار آرام بود و
مهربان به نظر می رسید . از او در خواست کردم
که قسمتی از وجودش را به عنوان هدیه به شخصی
بدهم . او با مهربانی گفت : اجازه چنین کاری داری
ولی ابتدا به سخنانم گوش کن و بعد تصمیم بگیر.
دریا به من گفت : اگر روزی فردی از آن دور ها به
سراغ تو آید و از تو بخواهد که دستت را به عنوان
هدیه به او بدهی تا برای دوستش برد چه پاسخ
می دهی گفتم : با صراحت پاسخم منفی خواهد بود
گفت : چرا ؟ . گفتم : نباید برای خشنود کردن
کردن فردی ؛ فرد دیگری را ناراحت کنی یا
باعث رنج و عذاب او شوی . خندید و گفت حالا
بیا این قسمتی از وجودم با خود ببر من گفتم :
نمی خواهم تو را دچار رنج کنم پس نمی پذیرم.
ولی از طرفی ناراحت و شرمنده بودم رو به دریا
کردم وگفتم : من در مقابل او شرمنده خواهم شد
گفت : داستان را برایش شرح بده و این گردنبد
صدف را به او بده . من خوشحال و شادمان از کنار
دریا آمدم اما نمی دانم
آیا او می پذیرد یا مرا ملامت می کند ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
امام علی (ع):مشورت و رایزنی دیده ی راه یافتن است و آن که تنها با رأی خود
ساخت ؛خود را به مخاطره انداخت. و شکیبایی دور کننده ی سختی های روزگار است
و ناشکیبایی زمان راـبر فرسودن آدمی ـیار و گرامی ترین بی نیازی وانهادن آرزوهاست.
امام صادق (ع):شیعیان مار را در سه چیز بیازمایید:در مواظبت بر اوقات نمازها؛در
نگهداری اسرارشان از دشمنان ما؛و در همدردی و کمک مالی به برادرانشان.
به نام او...
جمله قشنگی توی این عکس بود گفتم تا شما هم بخونید.
چیز اندک که با اشتیاق تداوم یابد ، بهتر از فراوانی است که رنج آور باشد .
دو جعبه
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
سرگذشت یک فنجان چای
زوجی در سفر به فروشگاهی رفتند تا برای سالگرد بیست و
پنجمین سال ازدواجشان یادگاری ای خریداری کنند.
زن و شوهر هر دو به وسائل عتیقه و ظروف سفالی علاقه زیادی
داشتند پس به سراغ فنجان های چای سفالی رنگارنگ رفتند.
در حالی که هر دو دنبال بهترین فنجان چای سفالی بودند
.همزمان توجهشان به یک فنجان بزرگ و بسیار زیبا جلب شد
و به فروشنده گفتند : لطفا آن را به ما بدهید چقدر زیباست
تا به حال فنجان به ان زیبایی ندیده بودیم وقتی زن فنجان را
در دست گرفت ناگهان فنجان چای به صدا در آمد و گفت :
شما نمی توانید سرگذشتم را حدس بزنید ؟! من در گذشته
فنجان چای نبودم زمانی یک تکه گل رس قرمز بی مصرف
بودم صاحبم مرا برداشت ومرا چرخاند و چرخاند آنچنان
که از فرط سر گیجه فریاد زدم: بس کن! از این کار خوشم
نمی آید مرا به حال خود رها کن ولی او لبخندی زد و به آرامی
گفت: هنوز کارم تمام نشده است ؛ بعد مرا روی چرخ سفالگری
گذاشت و چرخاند حالم داشت به هم می خورد به او گفتم ولم کن
حالت تهوع گرفتم ولی صاحبم فقط سری تکان داد و گفت: هنوز
کارم تمام نشده است او مرا چرخاند و چرخاند و آخر سر به شکلی
در آورد که می خواست. سپس مرا داخل کوره داغ گذاشت هرگز
چنان حرارت شدیدی را تجربه نکرده بودم فریاد کشیدم کمک مرا
از اینجا بیرون بیاور میتوانستم او را ببینم که سرش را تکان می دهد
و از حرکات لبش فهمیدم که هنوز کارش تمام نشده بود درست
وقتی که فکر میکرم که حتی یک لحظه دیگر هم نمی توانم تحمل
ندارم در کوره باز شد او به دقت مرا از کوره بیرون آورد و روی
قفسه ای گذاشت تا خنک شوم احساس خیلی خوبی بود ولی پس
از اینکه خنک شدم مرا برداشت و با قلم مو رنگم کرد بوی زننده
و تند رنگ حالم را بد کرده بود احساس خفگی میکردم فریاد زدم
لطفا ولم کن دارم خفه می شم ولی او سری تکان داد و گفت : هنوز
کارم تمام نشده بعد ناگهان دوباره مرا داخل کوره ای قرار داد این
مرتبه حرارت کوره شدید تر از دفعه قبل بود اطمینان داشتم که از
فرط گرما خفه می شوم التماس کردم فریاد زدم جیغ کشیدم و بعد
تسلیم شدم چون فکر نمی کردم جان سالم به در ببرم می خواستم
دست از تقلا بر دارم که ناگهان در کوره باز شد و صاحبم مرا از
داخل ان در آورد مرا روی میز گذاشت تا خنک شوم منتظر بودم تا
ببینم بعد چه بلایی سرم میاید نمی دانستم میخواست با من چه
بکند؟ یک ساعت بعد او ایینه ای مقابلم قرار داد و گفت:به خودت
نگاهی بیاندازو من در آیینه به خود نگریستم از دیدن ظاهر
خودم در آیینه حیرت کردمو زیر لب گفتم: این من نیستم
امکان ندارد چقدر زیباست!چقدر زیباست!صاحبم به آرامی
گفت: می خواهم بدانی که می دانستم چقدر درد و رنج
را تحمل کردی ولی اگر تو را به حال خود رها می کردم
ترک می خوردی و چهره زشتی پیدا می کردی اگر تو را
حرارت نمیدادم و رنگ نمی کردمهرگز مستحکم نمی شدی
و رنگی در زندگی پیدا نمی کردی اگر برای باره دوم تو را
داخل کوره قرار نمی دادم دوام پیدا نمی کردی و حالا
تو یک فنجان زیبا شده ای که نه تنها خودت بلکه هر که
تو را می بیند از دیدنت لذت می برد حالا تبدیل به همان
چیزی شده ای که از اول می خواستم .
خداوند هم به خوبی می داند که هر یک از بندگانش مستحق
چه چیزی هستند خداوند ما را شکل می دهد و ما را خلق
میکند.خداوند ما را درآزمون های الهی مختلف قرار می دهد
تا قدرتمان را افزایش دهد ومیزان بردباری وشکیبایی مان
بالا برود پس وقتی زندگی دشوار به نظر می رسد و احساس
می کنید تحملتان به پایان رسیده است وقتیبه نظر می رسد
کنترلی بر روی اوضاع ندارید وقتی احساس می کنید
دنیا به آخر رسیده است روی یک صندلی بنشینید مقداری چای در
فنجان مورد علاقه تان بریزید و به سر گذشت آن بیندیشید و کمی
با صاحب جهان راز و نیاز کنید.
***********************************************
با سپاس فراوان از ک . ا که این متن را در اختیار من قرار داد.
استحمار
سلام!
من شنیده بودم که می گفتند تاریخ تکرار می شود اما به چشم ندیده بودم!!
باورش برام سخت بود وقتی که وارد دانشگاه شدم و دیدم که واااای این حرف راسته!
تازه یه عالمه چیز یاد گرفتم: مثلا بی ربط ترین چیز ها با رابطه ترین مسئله ها
هستن مثل موضوع استحمار و این حرف های من!!
دوستان این موضوع استحمار یه چند روزیه که ذهنم رو مشغول کرده . می دونین چرا؟
چون ما هم جزئی از تاریخ هستیم و من بیم دارم که تکرارش کنیم!!
به نظر من موضوع ...........و استحمار یه درس بزرگ زندگیه که اگه ازش غافل باشیم
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!!ولی.......... ولی عمری رو توی تاریک ترین روشنی ها
میگذرونیم!! مثل ابائنا(گذشتگانمان)!!!
من از قصد. قسمت اول اسم این موضوع رو نگفتم تا این باشه سوال مسابقه ی من که
همانطور که توی عنوانش معلومه جایزه ای به ارزش یه زندگی داره!!
قابل توجه دوستانی که الان مشغول انجمن ها هستن یه قسمت این موضوع کامل به
فعالیت های شما و ما ربط داره !! بیم دارم از اینکه دانسته و ندانسته گرفتار
نابود کننده ترین موضوع ساده به نام استحمار بشیم !!
اگر ببینم این موضوع علاقه مندانی داشته باشه ادامه می دم !
منتظر جواب شما هستم . جواب چیه؟ و ایا دوست دارین این موضوع رو ادامه بدم؟!
انارها
مردی دارای تعدادی بسیار درخت انار در باغش بود.
او در فصل پاییز انارهایش را در طبقی نقره ای در خارج از خانه اش می گذاشت و روی طبق می نوشت:
یکی در برابر هیچ بردارید و خوش آمدید!
اما مردم از کنار طبق می گذشتند و هیچ کس از آن بر نمی داشت.
مرد با خود اندیشید و در فصل پاییز بعدی انارها را بر طبق نقره ای اشد در خارج خانه نگذاشت اما با حروفی درشت نوشت:
بهترین انارهای این سرزمین در اینجا وجود دارد.
آنها با بهایی گران تر از انارهای دیگر به فروش می رسند.
مردم با خواندن آن نوشته به خانه ی او هجوم آوردند و مردان و زنان همسایه از وی خریداری کردند.
نوشته ای از جبران خلیل جبران
تندیس
مردی در بلندی ها زندگی می کرد.
او تندیسی داشت که توسط یکی از هنرمندان قدیمی ساخته شده بود.
تندیس بیرون از خانه بر روی زمین افتاده بود و بدان توچهی نمی کرد.
در یکی از روزها مردی آگاه و صاحب بصیرت از شهر آمد و از کنار خانه ی او گذشت و چون تندیس را دید سراغ صاحب آن را گرفت تا آن را از او بخرد.
صاحب تندیس خندید و گفت:
آیا تو واقعا می خواهی این تندیس فرسوده و کثیف را بخری؟
مرد شهری گفت:
در عوض سکه ای به تو می دهم.
مرد تعجب کرد و خوشحال شد!
آنگاه تندیس را بر پشت فیلی نهاد و آن را به شهر منتقل ساخت.
چند ماه بعد مرد کوهستان از شهر دیدن کرد و همانطور که در خیابان ها عبور می کرد گروهی از مردم را در مقابل مغازه ای دید در حالی که مردی در میانشان با صدایی بلند فریاد می زد و می گفت:
بیایید و داخل شوید!
اینجا زیباترین و عجیب ترین تندیس در دنیا وجود دارد.
کافی است دو سکه بپردازید تا از بی نظیرترین اثر هنری دیدن کنید.
مرد کوهستان دو سکه نقره پرداخت و داخل مغازه شد تا از تندیس دیدن کند.
اما تندیسی را مشاهده کرد که آن را به یک سکه نقره ای فروخته بود!
نوشته ای از جبران خلیل جبران
کرکس و چکاوک
کرکس و چکاوک بر روی تخته سنگی که در بالای تپه ای بلند قرار داشت,با یکدیگر برخورد کردند.
چکاوک گفت:صبح بخیر آقا!
کرکس با تکبر به او نگاه کرد و با صدایی آهسته گفت:صبح بخیر.
چکاوک گفت:امیدوارم همه چیز برای تو خوب باشد آقا!
کرکس پاسخ داد و گفت:آری! همه چیز برای من خوب است.
اما مگر نمی دانی که من سلطان پرندگان هستم و نباید پیش از آن که سخن بگویم با من سخن بگویی؟
چکاوک گفت:به نظرم می رسد که ما از یک خانواده ایم.
کرکس با تحقیر به او نگاه کرد و گفت:چه کسی گفته است که من و تو از یک خانواده ایم؟
چکاوک پاسخ داد و گفت:دوست دارم چنین چیزی را به تو یادآوری کنم.
من به اندازه ی تو می توانم تا بلندی ها پرواز کنم و نیز می توانم آواز بخوانم و در دل مخلوقات دیگر زمین شادی بیافرینم اما تو هیچ چیز شادی آفرین و لذت بخشی نداری تا به آنان ببخشی.
کرکس خشمگین شد و گفت:شادی و لذت!
ای مخلوق کوچک و با ادعا! من می توانم تو را با یک ضربه ی منقار نابود سازم و زیر پا له کنم.
ناگهان چکاوک خود را بر پشت کرکس انداخت و شروع کرد به نوک زدن و کندن پرهایش.
کرکس آزرده از رفتار او و با سرعت تا آنجایی که می توانست به بالا پرواز کرد تا چکاوک را از پشتش بیاندازد اما نتوانست و دوباره روی همان تخته سنگ فرود آمد و بر خشم خود بیفزود و شروع به لعنت سرنوشت خود نمود.
در این هنگام لاک پشت کوچکی از راه رسید و با دیدن این منظره شروع به خندیدن کرد و آنقدر خندید تا بر پشت واژگون شد.
کرکس با تکبر به لاک پشت نگاه کرد و گفت:
ای مخلوق خزنده ی کندرو!
ای که تا ابد به زمین چسبیده ای!
برای چه می خندی؟
لاک پشت گفت:خنده ی من از این است که تو به اسب مبدل شده ای و پرنده ی کوچکی سوار تو شده است و این نشان می دهد که پرنده ی کوچک بودن بهتر است.
کرکس گفت:برو و به کار خود برس!
این یک مشکل خانوادگی میان من و خواهرم چکاوک است.
به غریبه ها ارتباطی ندارد.
نوشته ای از جبران خلیل جبران
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین خود را داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود، جلو دوید و گفت: مامان، مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت میکرد، تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید، نقاشی کرد!
مادر با عصبانیت به طرف اتاق تامی کوچولو رفت.
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!
مادر در حالیکی اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد . آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار بود.
***روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند***
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی را که می بینیم آنچه نیست که به نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدار شد و دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوار سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد : چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدا نکنند .
دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو را پیشنهاد و قربانی کردم .
اتفاقات آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند .
دوستان من : بعضی وقتها چیزهایی اتفاق می افتد که دقیقا بر عکس انتظار و خواست ماست و اگر انصاف دارید به اتفاقاتی که می افتد باید اعتماد داشته باشید . شاید که به وقت و زمانش متوجه دلایل آن اتفاقات شوید.
امرسون می گوید : "مردان بزرگ ، کسانی هستند که می دانند اندیشه ها برجهان فرمان می رانند."
اندیشه های ما سرنوشت ما را رقم می زنند . آن چه امروز هستیم ، ثمره اندیشه های دیروز ماست و فردا چیزی جز اندیشه های امروز ما نیست .شادی و خوشبختی ما ، امکانات و توانایی های ما و حتی میزان موجودی بانکی ما به نوع تفکر ما بستگی دارد .و بدانید که در بزرگ اندیشی و خوش بینی ؛ افسونی نهفته است ! برای رسیدن به هر چیز ، نیازمند ابزاری هستیم و برای موفقیت ، به اندیشه های استوار نیازمندیم . پس ، از همین حالا شروع کنید !بزرگ بیندیشید تا بزرگ زندگی کنید . بزرگی زندگی ، در خوشحالی و کامیابی است .@};-
داستانی را که می خواهم برایتان نقل کنم درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد.
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:
پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم!
پدر و مادر او در پاسخ گفتند:
ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم!
پسر ادامه داد:
ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند!
پدرش گفت:
پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت:
نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند!!
آنها در جواب گفتند:
نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی!!
در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها تنها یک دست و یک پا داشت!!
* * *
بار ها در زندگیمان حرف هایی زده ایم که برایمان ساده و بی اهمیت بوده اند٫ اما آیا هیچوقت به این فکر کردیم که شاید همین حرف های ساده مسیر زندگی کسی را تغییر دهد؟!
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساط همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد.
بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالم را به هم می زد.دلم می خواست همه نفرتم را توی صورتش خالی کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند.
از شیطان بدم می آمد. حرف هایش اما شیرین بود.گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت ها کنار بساطش نشستم و تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود.جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم. بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان جا بی اختیار به سجاده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
هفت باور مرموز که موجب موفقیت می شود
راه موفقیت این است که هدفمان را بدانیم، دست به عمل بزنیم، بدانیم که به چه نتایجی دست یافته ایم و قدرت انعطاف و تغییر پذیری داشته باشیم. یعنی بدانیم چه می خواهیم و برای رسیدن به آن وارد عمل شویم و با توجه به موفقیت در رفتارمان ،تغییرات مهم را ایجاد کنیم. در مورد اعتقادات و باورها نیز چنین است. باید باورهایی را بیابید که شما را دلگرم کند و به مقصودی که می خواهید برساند.
این هفت باور به ما یادآور می شود که هر قدر به چیزی معتقد باشیم ، باز هم لازم است که دریچه های ذهن خود را به روی عقاید و امکانات دیگر باز بگذاریم و همیشه برای یادگیری مطالب تازه تر آمادگی داشته باشیم.
با پذیرفتن این هفت باور به موفقیت خواهید رسید ولی به یاد داشته باشید که تنها انجام این هفت باور و عقیده نیست که باعث موفقیت می شوند. اما شروع خوبی است.
باور اول: هر حادثه دارای دلیل و مقصودی است که به مصلحت ماست.
تمام افراد موفق توانایی عجیبی دارند و در هر موقعیت به امکانات موجود و نتایجی که ممکن است از آن حاصل شود توجه می کنند و سریع آن وضعیت را در جهت مثبت و به نفع خود به کار می گیرند. از طرفی اعتقاد دارند اگر به دنبال نتیجه ی مثبت هستند، باید آن را عملاً انجام دهند.
باور دوم: چیزی به نام شکست وجود ندارد.
شکسپیر می گوید: تردیدها به ما خیانت می کنند. ما را از کوشش برحذر می دارند و از پیروزی هایی که به احتمال زیاد نصیب ما خواهد شد محروم می سازند.
هرآن چه بشر آموخته از طریق آزمایش و خطا بوده است. بزرگ ترین عامل بازدارنده ی مردم، ترس از شکست است.انسان ها تنها از طریق اشتباه به موفقیت می رسند.
هر گاه در زندگی، کاری را انجام داده ایم اگر فکر کنیم که تجربه ای به دست آورده ایم بهتر از آن است که فکر کنیم شکست خورده ایم.
باید به پدیده های زندگی با دید تجربه نگاه کنیم.
باور سوم: مسوولیت هر اتفاقی را به گردن بگیرید.
یکی از صفات مشترک میان رهبران بزرگ و افراد موفق این است که فکر می کنند دنیای خودشان را خودشان می سازند. آن ها همیشه می گویند: مسوولیت کاری را که انجام می دهم ، می پذیرم.
باور چهارم: برای بهره بردن از چیزی شناخت کامل آن لازم نیست.
افراد موفق معتقدند برای این که چیزی را مورد استفاده قرار دهند لزومی ندارد همه چیز را درباره ی آن بدانند. همیشه توجه دارند که چه اندازه اطلاعات مورد نیاز آن هاست و همیشه می دانند که به چه چیزهایی احتیاج ندارند و باید در وقت خست نشان بدهند و بدانند که به دست آوردن اطلاعات کامل هیچ گاه امکان پذیر نخواهد بود.
باور پنجم: بزرگ ترین سرمایه ی شما دیگرانند.
افرادی که به بهره وری رسیده اند تقریباً بدون استثنا دارای حس قوی احترام و تحسین نسبت به دیگران هستند. هیچ موفقیت پایداری بدون احساس صمیمیت و یگانگی با مردم به وجود نمی آید. راه موفقیت تشکیل گروه موفق و همکاری با یکدیگر است.
باور ششم: کار، نوعی تفریح است.
مارک تواین می گوید: "راز موفقیت آن است که شغل را جزو تفریحات خود قرار دهید." افراد موفق همین کار را می کنند. آن ها دیوانه وار کار می کنند. زیرا کار، آن ها را به شوق می آورد. در زندگی کار را به بازی تبدیل کنید. (تا به حال بررسی کرده اید که چرا یک کودک از صبح تا شب بازی می کند ولی خسته نمی شود)
باور هفتم: هیچ توفیق پایداری، بدون پشتکار به دست نمی آید.
افراد موفق به نیروی پشتکار ایمان دارند.
اگر به افراد موفق بنگرید، می بینید که آن ها لزوماً بهتر، باهوش تر، سریع تر و قوی تر از دیگران نبوده اند، بلکه پشتکار بیشتری داشته اند.
افراد موفق می خواهند به هر قیمتی که شده موفق شوند. البته این را باید مد نظر داشت که موفقیت به بهای لطمه زدن به دیگران نیست.
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت : " دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود. و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است
امام محمد باقر
تو را به پنج چیز سفارش می کنم :
اگر مورد ستم واقع شدی ستم مکن ،
اگر به تو خیانت کردند خیانت مکن ،
اگر تکذیبت کردند خشمگین مشو ،
اگر مدحت کنند شاد مشو ، و
اگر نکوهشت کنند ، بیتابی مکن .
بحارالانوار
یک مسئله!!
برخی مسائل خیلی ساده اند!!
مثلا این سوال:
ببینید می توانید این مسئله را حل کنید؟!!
1 = 5
5 = ?
عددش رو بدست آوردید؟ چند شد؟!
چقدر رویش فکر کردید؟ خیلی زیاد؟خیلی کم؟!!
خوب این مسئله اصلا فکر کردن نداشت!!
مگه اولش نگفتیم ۱=۵؟
پس ۵=۱ !!
خیلی از مسائل زندگی ما مثل همین مسئله هستند! آنقدر بهش فکر می کنیم و تحلیلش می کنیم و می پیچونیمش که آخرشم جواب رو غلط بدست می آریم!!
پس خوبه قبل از پاسخ به هر مشکلی ، اول از خودمون بپرسیم این مسئله سخته یا آسان!!؟
گشاده رویی خصلت آزاد مرد است
در راه خدا با دست های خود جهاد کنید ، اگر نتوانستید با زبانهای خود و اگر باز هم نتوانستید با قلب خود جهاد کنید ( یعنی در درون خود ، مدافع حق و دشمن باطل باشید )
ای آدمیمزاد ! اگر از دنیا به قدر کفایتت بخواهی ، اندکی از دنیا تو را کفایت می کند ، و اگر بیش از کفایتت بخواهی همه ی دنیا هم تو را بس نباشد
امام علی (ع)
مولا علی (ع) :
چپ و راست گمراهی ، و راه میانه ، جاده ی مستقیم الهی است ..... نادانی انسان همین بس که قدر خویش را نشناسد......جز پروردگار خود ، دیگری را ستایش نکنید و جز خویشتن ِ خویش دیگری را سرزنش ننمایید !
حق و باطل همیشه در پیکارند ، و برای هر کدام طرفدارانی است . اگر باطل پیروز شود ، جای شگفتی نیست ، از دیر باز چنین بوده است ، و اگر طرفداران حق اندکند ، چه بسار روزی فراوان گردند و پیروز شوند اما کمتر اتفاق می افتد که چیز رفته باز گردد !
نهج البلاغه
ولادت امام هادی(ع) مبارک باد
امام هادی علیه السلام: بهتر از نیکی، نیکوکار است، و زیباتر از زیبایی، گوینده آن است و برتر از علم، حامل آن و بدتر از بدی، عامل آن است وحشتناک تر از وحشت، آورنده آن است
افق را رها کن ، به آسمان بنگر !
پاسخ به سوالاتی که در متن درخششی در افق! طرح شد
یک روز صبح، که همراه با یک دوست در صحرای موجاوه قدم می زدم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:
چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم!؟
اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است!!؟
http://kntu.blogsky.com/?PostID=1295
همه ی ما در زندگی دنبال این بطری ها می رویم ، این بطری ها فقط با انعکاس نور خورشید ما را سرگرم می کنند ، اگر دیدمان را گسترش داده و در عوض نگاه به افق به آسمان ها بنگریم ، نه انعکاس بلکه خود خورشید را میبینیم ، آنگاه این خورشید تابان چنان چشمان ما را خیره خواهد کرد که دیگر از بطری ها فارغ می شویم ، چشمان خود را از دست داده و به جای حرکت به سمت بطری یا دره به سمت آسمان صعود می کنیم !
درخشش!!
یک روز صبح، که همراه با یک دوست در صحرای موجاوه قدم می زدم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:
چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم!؟
اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است!!؟
خبرگزاری دانشجویان ایران - تهران
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشهیی ساخت و اونو با یه دیوار شیشهای دو قسمت کرد.
"خانه مدیران جوان" به نشانی http://managersclub.persianblog.ir در ادامه آمده است: تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ماهی بزرگه بود.
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگهای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله میکرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی میخورد. همون دیوار شیشهای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنه.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد. اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
می دانید چرا؟ اون دیوار شیشهای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشهای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
داشتن دو دست و یک دهان و دو چشم انتخاب تو نبوده است.
والدین تو نیز نقشی در طرح پیکر تو نداشته اند.
ولی اگر نیک بنگری ،همه چیز جفت افریده شده است.
نخست چشم ها ،منخرین بینی ،گوش ها ،نیمکره چپ و راست مغز،
دست چپ و دست راست و پاها ،بطن راست و چپ در قلب
اما درست در مرکز صورت شما عضوی قرار دارد که منفرد و تنهاست:
دهان و زبان
از این یگانگی می توان به پیامی خاص رسید:
باید دو بار دید تا یک بار سخن گفت
باید دو بار اندیشید و دو بار شنید تا یکبار دهان گشود
باید دو بار کار کرد تا یک بار حرف زد
باید دو بار نفس کشید تا یکبار سخن گفت.
بزرگ فکر کن ، کوچک عمل کن ، از همین حالا شروع کن !
منبع : نهج البلاغه
امام محمد باقر(ع) :
1 - همانا خداوند عز و جل نگاه دارد بوسیله تقوی بنده را از آنچه عقلش بدان دسترسی ندارد.
4 - هر ملتی که کتاب خدا را به پشت سر انداخته خدا نیز علم کتاب را از آنها بگیرد …
5- حریص بر دنیا، همچون کرم ابریشم است که هر چه پیله را بر خود بیشتر بپیچد، بیرون آمدنش مشکل تر می شود.
از رساله امام محمد باقر علیه السلام، سعد الخیر / روضه کافی ج اول (ص 79 – 75 )
قانون ۱۱ نیوتون: عشق در پسر هاهرگز از بین نمیرود بلکه از دختری به دختری دیگر منتقل میشود
اگر روزی دشمن پیدا کردی، بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی! اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد http://kntu.blogsky.com/?Cat=51
دو نفر که همدیگر را خیلی دوست داشتند و یک لحظه نمی توانستند از هم جدا باشند، با خواندن یک جمله معروف از هم جدا می شوند تا یکدیگر رو امتحان کنند و هر کدام در انتظار دیگری همدیگر را نمی بینند. چون هر دو به صورت اتفاقی و به جمله معروف ویلیام شکسپیر بر می خورند: عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده!
آخر ساعت درس یک دانشجوی نروژی دوره دکترای، سوالی مطرح کرد: استاد،شما که از جهان
سوم می آیید،جهان سوم کجاست ؟؟ فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود.من در جواب
مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می کنم. به آن دانشجو گفتم:
جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه اش خراب می شود و هر
کس که بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد....
پروفسور حسابی
خدا هست؟
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:( آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!!
گروه مارشال - مدرن
با سلام . امیدوارم حالتون خوبه خوب
باشه . برای شما طالع بینی نیمه ماه از
اول تا 15 آبان ماه رو آماده کردم . امیدوارم
طالع همتون خوب باشه
فروردین
در این دو هفته، کاری را که به آیندهتان مربوط است شروع خواهید کرد و مطمئن باشید که میتوانید آن را با موفقیت به اتمام برسانید. برای انجام کاری ناچار میشوید روش خود را تغییر دهید یا مسیر تازهای را انتخاب کنید. یکی میخواهد به قول معروف با گل آلود کردن آب به نفع خود بهرهبرداری کند، شما با اندکی تدبیر و دقت نظر میتوانید او را بشناسید و نقشههای او را خنثی کنید. خبرهای خوبی به شما خواهد رسید.
اردیبهشت
به زودی خبر خوشحالکنندهای خواهید شنید.معاملهای را که در انتظارش بودید، به پایان خواهید برد. طی ملاقاتی غیرمترقبه بایک شخص بانفوذ یا یک دوست قدیمی برنامههای جدیدی را در پیش روی خود خواهید دید. برای انجام کاری ناچار میشوید به یک رقابت ناخواسته تن بدهید. نگران نباشید موفقیت از آن شماست.دل دادگان جوان متولد این ماه، با فراهم آمدن موجباتی به تشکیل خانواده امیدوارتر خواهند شد.
خرداد
طی این دو هفته از یک بلاتکلیفی رها میشوید و آن وقت میتوانید اختیار تصمیم گیری را خود به عهده بگیرید. سعی کنید مصمم باشید و دودلی را از خود دور کنید. خیلی زود قصد و خواسته یکی از اطرافیان برای شما روشن خواهد شد. سعی کنید در محیط خانواده یا در محیط کار به بعضی اختلافنظرهای کوچک و کم اهمیت دامن نزنید و از پیش آوردن هرگونه جر و بحث خودداری کنید چون در غیر اینصورت دود آن ابتدا به چشم خودتان خواهد رفت و آن وقت پشیمانی دیگر فایدهای نخواهد داشت.
تیر
از یک دوست خبرهای خوشحالکنندهای خواهید شنید. یک مسافر از راه دور میرسد. به یک مهمانی دعوت میشوید و ناچار به پذیرایی نسبتا مفصل از یکی خواهید شد. طلبی وصول یا خواستهای قبول و به انجام میرسد. سعی کنید برنامه و خواسته خود را با زبان خوش حتی اگر مصلحتی باشد طلب کنید. زبان درشتی و غیظ، غضب در بیشتر موارد لج و لجبازی و دشمنی به بار میآورد.
مرداد
این روزها سعی کنید خیلی حساس و دمدمی مزاج نباشید. بهانهجویی و بهانهگیریها را از خود دور کنید، چون ممکن است نظر و عقیده طرف مقابل نسبت به شما مخدوش و عوض شود. مواظب باشید توقعات بیش از حد شما کار دستتان ندهد. آن دسته از متولدین این ماه که به کار فرهنگی یا هنری اشتغال دارند، به موفقیتهایی دست مییابند. یک سفر زیارتی که مدتها در انتظارش بودید در پیش رو دارید بهتر از قبل از این سفر کدورت هایی که در قلبتان رسوخ کرده را بیرون بریزید.
شهریور
در مورد کسی یا کاری آنچه میپنداشتید، اشتباه از آب در میآید. زیاد نگران و ناامید نباشید، قرار نیست همه حدسها و پیشبینیهای آدم درست از آب درآید. بهتر است به فکر تصحیح و جبران آن باشید.یک برنامه کاری با موفقیت به جریان میافتد. اما سعی کنید خوشحالی از این موفقیت شما را از رسیدگی به سایر کارهایتان باز ندارد. به زودی به مقدار قابل توجهی پول و سرمایه نیازمند خواهید شد. از هم اکنون به فکر چاره جویی باشید. آن کسی را که آرزوی دیدنش را داشتید، خواهید دید.
مهر
برای حل یک مشکل که این روزها فکرتان را به خود مشغول کرده است، باید منتظر گذشت زمان باشید تا فرصت مناسب آن فراهم آید. نگران کم پولی خود نباشید، برای انجام یک مسافرت یا شروع یک برنامه کاری پول یاسرمایه مورد نظر فراهم خواهد شد. این روزها سعی کنید کمی سیاستمدار باشید. گاهی لازم است آدم برخلاف میلش حرفی را بزند تا نظر موافق طرف مقابل را جلب کند و به عنوان مثال بین بنشین و بفرما، کلمه بفرما را بگوید و حرفی را بزند که البته دروغ هم نباشد.
آبان
خبری را که در انتظارش بودید، خواهید شنید و موضوعی که مورد دلخواه شما هست به انجام خواهد رسید. با توصیه و کوشش یکی از همراهان دلسوز کار مهمی به نفع شما به انجام میرسد. یک مسافرت کوتاه مدت در پیش دارید. این هفته مواظب بعضی حرفهای خود باشید تا موجب کدورت یا عکس العمل تند از جانب یکی از همکاران و همسایگان نشود. آنچه را که در طلبش بودید به دست شما میرسد.
آذر
پول مورد لزوم به دست شما میرسد. معاملهای شیرین در پیش دارید. امر خیری به نتیجه میرسد. این روزها حواستان را جمع کنید چون روی خط شانس هستید. پس مواظب فرصتها باشید تا آنها را از دست ندهید. سختگیریها و لجاجت یکی از نزدیکان حسابی شما را کلافه خواهد کرد. سعی کنید در چنین مواردی شما کوتاه بیایید و از نشان دادن عکسالعملهای تند خودداری کنید تا طرف مقابل نسبت به کار خود پشیمان شود.
دی
برای بهبود یک رابطه عاطفی سعی کنید بیش از حد لازم، احساساتی نشوید و از عواطف خود خرج نکنید، چون آن وقت ممکن است احساسات شما مورد سوءاستفاده قرار گیرد یا توقعات طرف مقابل زیاد شود. کاری را که در دست دارید، اگر هرچه زودتر به انجام برسانید خود بیش از دیگران از نتایج آن بهرهمند خواهید شد. مهمان عزیزی در راه دارید. خرج نسبتا بزرگی به گردن شما میافتد.
بهمن
این روزها به خاطر پشیمانی یا یک نوع شکست نباید خود را سرزنش کنید و تواناییهای خود را دست کم بگیرید. سعی کنید اعتماد به نفس خود را حفظ کنید و به خود بقبولانید که چنین اتفاقاتی در زندگی برای همه پیش میآید و برای انتخاب یکی از دو راه پیشرو ، راه مستقیم را که کوتاهتر هم هست برگزینید. آنچه را در طلب آن بودید، به دست میآورید. یک تنگنای مالی حواستان را پرت نکند، گذر از این تنگنا به آسانی ممکن است.
اسفند
در این هفته با برنامه جدیدی مواجه میشوید. افقهای تازهای پیش رویتان گشوده خواهد شد. یک خواسته قدیمی و نسبتا فراموش شده شما، دوباره سر بر خواهد آورد و این بار میتوانید خواسته خود را عملی کنید. به یک مسافرت خارج از کشور دعوت میشوید. برای انجام یک معامله نسبتا خوب و سودآور فرصتی مغتنم به دست میآورید. سعی کنید روابط خود را با دوستان قدیمی، تازه نگهدارید و آنان را به دست فراموشی نسپارید