خطاب به شخصی خاص که در این میان نیست و این نوشته را نخواهد خواند :
پٌستر مرتبط با این نوشته / اثر اینجانب در زمستانی گرم .
خبر داری ؟
چند هفته ای است که دوباره به یکی از داستان های من پاگذاشتی ..روز و شب درذهن من به این سو و آن سو میدوی مدام می خندی ..رشته خاطرات گذشته را باز میکنی ..
صحبت از عشق ورزیدن به معشوقه ای آن سوی مرزهاست ؛
ولی حرف من این است که این عشق نیست ! امتحان جغرافیاست که کـس
در آن نمره قبولی ندارد!! وتو تلخ می خنیدیدی و با لحنی خاص می پرسدی
"کیارش؟! داری عاشق می شوی؟!"
و من هر بار مغرور تر می گفتم که
گمان نمی کنم ! اصلا عشق چه رنگی است ؟!!
ولی حالا می توانم تمام رنگ هایش را از حفظ برایت بگویم و از تو نمره
بگیرم !..26 اسفند یک هزار و سیصد 85 ، وقتی پیاده رو های تهران را
مانند زائری افسون شده قدم میزدم ، از وجود تو خبری نداشتم ! و امروز
26 اسفند یک هزار و سیصد 88 نه تنها از وجود تو باخبرم ؛ بلکه معتقدم
که وجود من بی وجود تو خط مشی است در کرانه فصلی سرد . بگذار سال ها
بعد در دفتر خاطراتم بنویسم ؛
" سالی که تو رفتی ؛ سالی که تو را کم داشت ؛ سالی که غیبت دستهای تو زمستانش
را ابدی کرد و بهارش را به آرزوی شکننده بازگشت تو پیوند زد " ..
پ.ن: این داستان فاقد ارزش حقیقی است ؛
از دوران کودکی ؛ از رمان های بلند ی که اکثرا را می شود در چند صفحه خلاصه کرد نفرت داشتم و بی اختیار معتقد بودم که همه اش برای وقت گذاری است .. این هم کش دار کردن برای وقت گذارنی است ...که حوصله من امروز سر نرود داساتان بزرگ علوی را در کنار پنجره ابری برای بار 100 ام بخوانم .
عقلت کجاست پسر ؟
گذرت به جوانه های سبز شده می افتد که نقشی روی ۴ گوشی بودند و درونش لحظه های فکرت
26 اسفند 89 ...
میفهمم!