یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش، به فغانم، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من، نتوانم، نتوانم، نتوانم
---
من غرق گناهم، تو عذر گناهی
روز و شبم را، تو چو مهری و چو ماهی
چه شود گر، مرا رهانی ز سیاهی
چون باده بجوشم، در جوش و خروشم
من سر زلفت، به دو عالم، نفروشم
---
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن، گذری
گو که ز هجرش، به فغانم، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
من، نتوانم، نتوانم، نتوانم
---
همه شب در ماه و پروین، نگرم
مگر آید رخسارت در نظرم
چه بگویم، چه بگویم، به که گویم این راز
غمم این بس، که مرا کس، نبود دمساز
---
یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش، به فغانم، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی از عشقت دم نزنم
خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
چنگ صبحی بدر پیر مناجات بریم
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
همچو موسی ار نی گوی به میقات بریم
کوس ناموس تو بر کنگره ی عرش زنیم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش بزندان مکافات بریم
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حافظ اب رخ خود بر در هر سفله مریز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
====
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم تازیم و بنیادش براندازیم
.....
سخن دانی و خوش خوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم تازیم و بنیادش براندازیم
.
احسنت
مرسی
بسیار زیبا بود!
موفق باشید!
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد؛