خاکی نیست، آبی نیست
نیست بحری که بگویم پشتش، شهری است که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
قصه ی پشت دریاها، حاصل توهم سهراب است...
سلاممنتظر حضور گرمت هستم*دوستدارت مومنی*
برای پیدا کردی تجلی شاید لزومی نبود دنبال شهر پشت دریاها باشیم. باید میساختیم پنجره هایی را که به تجلی باز شوند!
! ولی چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید مثل کامنت حوریه!
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!نیست در آن نه گیاه و نه درخت.غیر آوای غرابان، دیگربسته هر بانگی از این وادی رخت.***در پس پرده ای از گرد و غبارنقطه ای لرزد از دور سیاه:چشم اگر پیش رود، می بیندآدمی هست که می پوید راه.***تنش از خستگی افتاده ز کار.بر سر و رویش بنشسته غبار.شده از تشنگی اش خشک گلو.پای عریانش مجروح ز خار.***هر قدم پیش رود، پای افقچشم او بیند دریایی آب.اندکی راه چو می پیمایدمی کند فکر که می بیند خواب
آری...حس می کنم خاک ناب ایران راآب پاک باران رااما صد افسوس...نمی بینم باغبان را
سلام
منتظر حضور گرمت هستم
*دوستدارت مومنی*
برای پیدا کردی تجلی شاید لزومی نبود دنبال شهر پشت دریاها باشیم.
باید میساختیم پنجره هایی را که به تجلی باز شوند!
! ولی چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید مثل کامنت حوریه!
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.
***
در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.
***
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.
***
هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب
آری...
حس می کنم
خاک ناب ایران را
آب پاک باران را
اما صد افسوس...
نمی بینم باغبان را