با ماهی سیاه کوچولویش شنا کردیم٬ درد موش گرسنهاش را کشیدیم٬ پوست نارنجش را لمس کردیم٬ با الدوزش بزرگ شدیم و افسانهی محبتش را حس کردیم ...بله درست حدس زدید٬ صمد بهرنگی را میگویم که به راستی بزرگترین معلم کودکیم بود و گویی آگاهی بخشی را هدف اصلی خود میدانست؛ چرا که در مقابل جهل و خرافاتِ جانسخت و گستردهی دورانی که حکومتها و بنیانهای سنتی نگهبانی میکردند٬ چاره را در آگاه کردن نسل کودکانی میدید که آیندهی این بوم را میسازند و قلم به علم و آزادیگی میچرخاند. صمد، در زمانهی بریدنِ زبانها و جلوهفروشیِ بیمایگان، نه زبان در کام کشیدن را ضامن بقای خویش قرار داد و نه نام-خواهی را هدف خود کرد٬ و امروز چهل و دو سال از وداع نافرجامش میگذرد٬ اما او با دمِ سردِ مرگ خاموش نشد. در نزدیک به نیم قرن پس از او نیز، هر جا و هر زمان که دستگاه سانسور جلوگیری نتوانسته است، آثار او چاپ و منتشر شده و پر خواننده دارد؛ و این (به قول خودش) "درخت سنجدِ کج و معوج" همچنان در عرصهی ادبیات کودک ایران سبز و بلند است.
یادش گرامی