خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد ویکی از آنها را باز کرد.مرد نگاهی به داخل انداخت درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد .افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض بودند به نظر قحطی زده می آمدند.آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند.اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آن ها غمگین شد.خداوند گفت:((تو جهنم را دیدی حال نوبت بهشت است))
خدا در دیگری را باز کرد.آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود.یک میز گرد با یک طرف خورش روی آن و افراد دور میز.آنها مانند اتاق قبلی همان قاشق های دسته بلند را داشتند ولی به اندازه ی کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند.مرد روحانی گفت:((خدایا نمی فهمم؟!!))
خداوند پاسخ داد:((ساده است.فقظ احتیاج به یک مهارت دارد.می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبلی تنها به خودشان فکر می کنند.))
فوق العاده تاثیر گذار بود
ممنون
جالب بود
ممنون
دست شما دارد نکنه،قابله تامل بود!
بسیار عالی!
عالی بود...
ممنون
فوق العاده قشنگ و تاثیر گذار بود. دستتون درد نکنه.
خیلی ممنونم از شما
فکر کنم اولین پستتون باشه تبریک میگم
اگر هم اولین پستتون نیست چندمین پستتون مبارک
خیلی ممنون.اولین پستم نیست سومیشه