به تاریخ 59/10/19 شمسی به ساعت 10:10 دقیقه شب
چند سطری وصیت نامه می نویسم :
هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق
ستاره است.مادر جان ، می دانی تو را بسیار دوست دارم و می دانی
که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر ،
جهل حاکم بر یک جامعه انسان ها را به تباهی می کشد
و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند شاید قرن ها طول بکشد
که انسانی از سلاله پاکان زاییده شود و بتواند رهبری یک جامعه سردرگم
و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام متبلور ادامه دهندگان
راه امامت و شهادت و شهامت است.
مادر جان ، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟
کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست.
اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من
روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من
متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متأسفانه
جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی
می کنند و چه هدفی دارند. و اصلاً
چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.
از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به
شما دوخته است بپا خیزیزد و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما
در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی _ نه غربی؛ اسلامی که :
اسلامی ... ای کاش ملت های تحت فشار مثلث زور و تزویر به خود
می آمدند و آن ها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.مادر جان ،
جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم
صفات اخلاق طاغوت را در مغز انسان هابیرون ببرد ولی روشنفکران ما
به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند
و نه برایش زحمتی و رنجی متحمل شده اند از هر طرفبه این نو نهال
آزاده ضربه زدند ولی خداوند مقتر است ، اگر هدایت نشدند
مسلماً مجازات خواهند شد.
پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آن قدر که
آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و
علی وار شهید شدن ، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن
را دوست می دارم.
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم ، جور ، شرک
و الحاد می زند و خواهد زد. ببین ما چه روزی افتاده ایم و استعمار
چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها
سد راه انقلاب اسلامیند؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شوند
تا راه تکامل طی شود. مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی .
به خاطر من گریه کنی اصلاً از تو راضی نخواهم بود. زینب
وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق
الشهادة فی سبیلک )
والسلام ؛
محمد ابراهیم همت
مجموعه خاطرات مقام معظم رهبری در دفاع مقدس :
( در لینکی که در پایان پست آورده ام می توانید مطلب دیگری
را هم مطالعه کنید.)
بسم الله الرحمن الرحیم
شما اگر گمان بکنید که در تمام دنیا ،
رئیس جمهورها و سلاطین و امثال اینها ،
یک نفر را مثل آقای خامنه ای پیدا کنید
که متعهد به اسلام باشد و خدمتگزار ، و
بنای قلبی اش بر این باشد که به این ملت
خدمت کند ، پیدا نمی کنید. صحیفه نور ج 17 ص 271
___________________________________
مرد عمل
با دکتر چمران عده ای را برداشتیم و به اهواز رفتیم. نزدیک به
یک ماه از شروع جنگ می گذشت اما تحرک خاصی در جبهه ها دیده
نمی شد.عبا و عمامه را گذاشتم کنار و لباس سربازی پوشیدم.
به سرعت عملیات های ایذایی را شروع کردیم. با چند نفر از
بچه های مدافع شهر ، می رفتیم سراغ تانک های دشمن.
حسابی کفری شان کرده بودیم. آرایش زرهی دشمن را به
هم می ریخیتیم و باز می گشتیم.
بر اساس خاطره ای از معظم له
___________________________________
ناامیدی و امیدواری
مقاومت فایده ای ندارد.ماندن در خرمشهر و آبادان و حتی اهواز و اندیمشک هم
به معنای خودکشی است ! این شهر ها را دیگر باید از دست رفته تلقی کنیم.
نیروهای دفاعی باید در خرم آباد و روی ارتفاعات زاگرس مستقر شوند...
اینها تفکرات بنی صدر بود که فرماندهی کل قوا را در دست داشت.
با تمام کمبودها و ناجوانمردی ها داخلی ، نیروهای مدافع ،
روحیه شان را از دست ندادند. بخصوص که می دیدند نماینده امام
، آقا سیدعلی ، همراه دکتر مصطفی چمران با گروههای کوچک
سه یا چهار نفره ، به جنگ چریکی و پارتیزانی با دشمن مهاجم می پردازند.
شهرها خالی نشد. عراق که می خواست چند روزه خوزستان را تصرف کند و
خودش را به تهران برساند ، چهل _ چهل و پنج روز در خرمشهر معطل ماند و
حساب کار دستش آمد.
کتاب پرتوی از خورشید ص 177
__________________________________
سادگی و خدمتگزاری
اطلاعات مهمی داشتم.گفتند بنی صدر آمده جبهه. رفتم ،
آنقدر تشکیلات و از این اتاق به آن اتاق داشت که پشیمان شدم.
یعنی جنگ را اینها می خواهند پیش ببرند؟! با
ناراحتی رفتم پیش نماینده امام. دنبال رئییس دفتر و ... می گشتم
برای هماهنگی ، در اتاق را که باز کردم ، دیدم روی تخت سربازی
نشسته و کارهایش را انجام می دهد. ساده و بی ادعا .
آرامشش ، آرامم کرد.
حجت الاسلام شهید عباس شیرازی
کتاب پرتوی از خورشید ص 165
_________________________________________
روحیه جهادی
گاهی وقتها غیبش می زد . نگران می شدیم.چیزی نمی گذشت که با
تنی خسته و چهره ای خندان ، پیدایش می شد.
دو سه تا از بچه هایی که به جنگ های چریکی وارد بودند را برمی داشت
و می زد به قلب دشمن. تا پشت جبهه آن ها نفوذ می کرد.
شناسایی اش کامل بود. محضر امام که جلسه می گذاشتند ،
همیشه اطلاعات دست اولی داشت که می شد رویش حساب کرد.
کتاب پرتوی از خورشید ص 117
_____________________________________
آرامش با توسل
برایش فرقی نمی کرد ؛ جبهه را خانه خودش می دانست! حاضر نبود
رسمش را کنار بگذارد. بساط روضه را هر جا که می رفت علم می کرد؛
خط مقدم بود یا نه؛
جان پناه مناسبی داشت یا نداشت ...
دهه که می گرفت ، تأکید داشت مثل همیشه شب آخر را روضه امام رضا (ع)
بخوانند. آن وقت بود که سعی می کرد خودش را به بچه های مشهد برساند.
سردار اسماعیل قاآنی
کتاب شمیم خاطره ها ص 101
______________________________
روایت لحظه ها
سرهنگ 2 بود یا سرگرد. در ارتش برای خودش جایگاهی به حساب
می آمد. در لشکر 2
مستقر بودیم. آمد و اصرار کرد که کاری خصوصی دارد. گفتم شاید رد این
اوضاع نابسامان آمده دنبال مرخصی.
بغض کرده بود. التماس می کرد شب ها که با بچه های دکتر
چمران به عملیات می روید ، مرا هم با خود ببرید. دوست داشت همراه
بچه های داوطلب بسیج وسپاه و نیروهای دکتر چمران به شکار تانک برود؛
آن هم در عملیات های چریک و پر خطر.
این یک بٌعد عظیم ظرفیت ملت است.
بر اساس خاطره ای از زبان معظم له
www.farsnews.com
___________________________________________
والسابقون
بدجوری ترسیده بودیم. به حالت آماده باش کامل قرار گرفتیم. اگر دشمن ما را
می دید ، کارمان تمام بود؛ یا کشته می شدیم و یا اسیر که در آن صورت چون
نیروی اطلاعاتی بودیم عاقبت بدی در انتظارمان بود.تعدادمان کم بود. احساس
کردیم وسط نیروهای دشمن گیر افتاده ایم و دیگر راه فرار نداریم.
چاره ای نبود ، باید می پریدیم آن طرف نهر ، پشت نخل ها. از روی نهر که عبور
کردیم ناگهان خشکمان زد!
آنها با تسلط کامل ، ما را دیده بودند. جلو آمدند و یکی یکی ما را در آغوش
کشیدند. آقا هم وسط ایستاده بود ، با همه گرم می گرفت و روبوسی می کرد.
شناسایی شان تمام شده بود و داشتند بر می گشتند.
با دیدن آقا در خط دشمن ، هم روحیه گرفتیم و هم شرمنده شدیم!
سردار فدوی
کتاب خاطرات سبز ص 126
_______________________________
فرمانده ای دقیق
صبح زود بود. دو سه نفر آمده بودند برای بازدید. فکر کردیم از فرماندهان ارتش
هستند. جبهه دٌب حردان در اهواز ، خط مقدم ما به حساب می آمد و نقطه ای
حساس و پرخطر بود.
خوب که دقت کردم آقا را شناختم.
لباس نظامی داشت و کٌلت به کمر بسته بود.
مثل یک نظامی کارکشته ، خط را بررسی کرد. رفت سنگر دیده بانی ،
بدون ترس ، تمام قد ایستاد و مواضع دشمن را با دوربین از نظر گذراند.
به مسئول تدارکات فرمود به ستاد برود و برای بچه های خط کمی امکانات
بگیرد.به ما هم تأکید کرد که دذر نقطه حساسی مستفقر شده اید ؛
مواظب سمت راست باشید ، دشمن شما را دور نزند.
کتاب در سایه خورشید ص 55
__________________________________________
آرامش در پرتو ولایت
جبهه که می رفت ، لباس نظامی می پوشید. ته دلش هنوز مردد بود که کنار
گذاشتن لباس روحانیت ردست است یا نه ؟
جمعه باید خودش را به تهران می رساند تا گزارشی از جنگ به محضر امام ارائه
بدهد و برای خواندن خطبه ها به مصلی برود.
به اتاق امام که رسید شروع کرد به باز کردن بند پوتین هایش.
امام پشت پنجره ایستاده بود و با لبخند نگاهش می کرد.
وارد اتاق که شد دست امام را بوسیدامام آرام به پشتش زد و فرمود : زمانی
پوشیدن لباس سربازی در عرف ما خلاف مروت بود؛ ولی الان می بینم چه قدر
برازنده شماست !
گل از گلش شکفت. خیالش راحت شده بود. از آن پس ، لباس نظامی را که
می پوشید لذت می برد و افتخار می کرد.
بر اساس خاطره ای از زبان معظم له
دیدار با طلاب و روحانیون عازم جبهه 26/ 08 / 66
_________________________________________
عشق و تکلیف
ناراحت بود.از نگاه غمبارش می شد این را فهمید. درد دلش باز شده بود.
نیمه های شب ، قدم می زد و زیر لب نجوا می کرد. غصه می خورد.
با این حال ، حاضر نبود روی حرف امام حرفی بزند.
امام دوست نداشت به او آسیبی برسد.
... زور خودم را رساندم خط. شاد و سر و حال بود. بین رزمنده ها که قرار
می گرفت انگار تمام دنیا را به او داده بودند. بالاخره امام راضی شده بود
که ایشان به جبهه برگردد.
سردار مرتضی قربانی
کتاب شمیم خاطره ها ص 80
_______________________________________________
صمیمیت و نشاط
با رزمنده ها که بود گل از گلش می شکفت. با همه گرم می گرفت
و زود صمیمی می شد. بچه های رزمنده هم هر وقت در کنار ایشان
قرار می گرفتند سر از پا نمی شناختند...
سخنرانی ایشان در پادگان دوکوهه گرم شده بود که یکی
احساس می کرد باید تکبیر بگوید ى آقا تذکر دادند که تکبیر نابه جا
رشته کلام را از دست سخنران خارج می کند.
یکی از بچه ها شیطنتش گل کرد و بلافاصله داد زد: تکبیر!
آقا لبخندی زد: سر به سر من پیرمرد می گذارید ؟!
صدای تکبیر دوباره بلند شد! آقا خنده اش گرفت. دو لشکر نیرو آنجا به صف
ایستاده بودند؛ همه زدند زیر خنده. آقا ، صلواتی فرستاد. کنترل جمع را که به
دست گرفت سخنرانی اش را ادامه داد.
برادر کبیری
کتاب خاطرات سبز ص 99
___________________________________________
مراقبت بر ارزش ها
خیلی جدی به راننده گفت : بایست!
کمی ماراحت به نظر می رسید. بلافاصله رو به من کرد و فرمود:
از ماشین دومی به بعد با به اهواز بر می گردند و یا اگر قصد آمدن دارند ،
خودشان تنهایی بیایند.
_ چه دلیلی دارد پشت سر ما راه بیفتند ؟
وقتی که من رئیس جمهور هستم با یک کاروان ماشین حرکت کنم ،
دیگران سرمشق می گیرند و اینکار ، رسم می شود. برای من دو
محافظ در یک یا دو ماشین ، کافی است.
کتاب در سایه خورشید ص 89
_____________________________________
رفتار علوی (ع)
هم از موفقیت عملیات والفجر 10 خوشحال بودیم و هم از حضور آقا در قرارگاه.
موقع نهار ، بچه ها کمی بیشتر از حد معمول ، تدارک می دیدند
تا به نوعی شادی خود را باراز کنند.
آقا با دیدن غذا کمی مکث کرد.
شما خیلی از جسمتان کار می کشید و بیشتر از اینها
به انرژی نیاز دارید ولی آیا بقیه نیروها هم چنین غذایی در اختیار دارند؟
برای من همان غذای سربازی را بیاورید. نباید کسی احساس کند
من که رئیس جمهور هستم با بقیه تفاوت دارم ...
بعد هم درباره حفاظت از بیت المال توصیه هایی فرمودند.
سردار شهید شوشتری
کتاب خاطرات سبز ص 55
______________________________________
تبّرک
براسرکشیاز بچه های یزد ، همراه آقا به تیپ الغدیر رفتیم.
آیت الله سید روح الله خاتمی نماینده امام در استان یزد هم آنجا بود.
با دست های لرزان ، مقداری ماست گرفت و در کاسه ای بزرگ ،
دوغ درست کرد. کاسه را آورد پیش آقا. تعارف کردند:
خیلی زحمت کشیده اید خودتان میل کنید. قبول
نکرد ، می خواهد متبرک شود. حتی اجازه نداد آقا کاسه را دست بگیرد.
خودش آن را با دست نگه داشت تا ایشان از آن بنوشد.
پیرمرد کاسه را چرخاند.لبانش را درست به همان نقطه ای که آقا از آن
نوشیده بود چسباند و دوغ را سرکشید.
حجت الاسلام ذوالنور
کتاب پرتوی از خورشید ص 78
_______________________
تربیت حسینی ( ع )
عملیات ماووت ، برون مرزی بود و احتمال اسارت زیاد بود. گفتیم اگر پسر
رئییس جمهور اسیر شود ، دشمن حسابی سوءاستفاده
تبیلغاتی خواهد کرد. تصمیمی گرفتیم منصرفش کنیم؛
اما فایده ای نداشت.
یکی پیشنهاد داد ،چون بدون عینک نمی بیند ، پس ...
کسی مأمور شد و یواشکی! دسته های عینکش را شکست.
موقع عملیات ، دیدیم باز آن جلو ایستاده. جای دسته های عینک ،
از نخ استفاده کرده بود! حق داشت؛ بچه همان پدری بود که بی اعتنا
به پست و مقام ، در اوج خطر به قلب دشمن می زد و
مثل شیر مقابلشان می ایستاد.
کتاب خاطرات سبز ص 138
_____________________________________
میهمان عزیز
سرکشی از خانواده های شهدا ، جزو برنامه های منظم ایشان بود؛
اما بی خبر و بدون سر و صدا! تا برای کسی مزاحمت ایجاد نشود.
چای که آوردند ، نخورد. ناراحت بود. نباید به خانواده شهید
اطلاع می دادند تا این همه آدم جمع بشوند و بساط پذیرایی و ...
پیرمرد آمد پیش آقال نشست. دیشب خواب امام را دیده بود با
پسر شهیدش. امام گفته بود : فردا شب ، میهمان
عزیزی داری ، به خوبی از او پذیرایی کن و ...
حجت الاسلام رسول محلاتی
کتاب خاطرات سبز ص 142
_________________________________
تبّرک
هنوز فکر می کرد بچه های روایت فتح قرار است بیایند.
با همان لباس ساده و
خانگی ، در را باز کرد و ماتش برد !
حالش خوب نبود . مدتی قبل ، در تصادفی آسیب دید و همسرش را
نیز از دست داده بود. از آقا خواهش کرد دستی و سر و شانه اش بکشد.
عکس شهیدش را در آغوش کشیده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
آقا نوازشش می کرد و دلداری شا می داد. عینک پیرمرد را برداشت ،
اشک های او را پاک کرد و دست خیسش را بر صورت خود کشید.
پیرمرد آرام شد.
www.khamenei.ir
_________________________________________________
سنگ صبور خانواده شهداء
دو پسرش شهید شده بودند ؛ اما اشک نریخت.
از شهادت پسر دومش که با خبر شد ، بدون آن که خم به ابرو بیاورد
نامه ای به امام نوشت که نوه ی شش ماهه ام را هم بزرگ می کنم
و می فرستم به جبهه. شما نگران نباشید!
اما حالا هق هق گریه هایش بلند شده بود. بعضی که تمام این سال ها
بر گلویش سنگینی می کرد یکجا شکفته شد. تمام حرف های ِ دل سوخته اش
را با اشک بیرون می ریخت.
صدایش می لرزید. ترجیح می داد او را در آغوش بفشارد و تمام سال
های دلتنگی اش را به پایش بریزد؛ به پای مرادی که خانواده های شهدا
را حتی در صدها کیلومتری پایتخت از یاد نمی برد و سرزده ،
دل داغدارشان را با طراوت گام هایش ، شاد می کرد.
www.khamenei.ir
_______________________________
امام رأفت
زنگ خانه شان که به صدا درآمد ، به مخیله شان هم خطور نمی کرد چنین
شخصیتی به مهمانی شان آمده باشد! انگار شوکه شده بودند.
دست و پایشان را گم کرده بودند. خانم ها می دویدند تا زودتر چیزی
برای حجاب پیدا کنند و به آقا خوش آمد بگویند.
میوه ها را جلو آوردند ، فکر نمی کردند آقا از دستشان چیزی میل کند. ایشان
که به فتوای خود مسیحیان را پاک می داند ، از خوراکی هایشان تناول کرد؛
با تک تک ان ها گرم گرفت و به فرزند شهیدشان ادای احترام نمود.
کتاب خاطرات سبز ص 141
__________________________________
دیدار با ولی نعمتان
قرار بود تشریف ببرند منزل یکی از علما.
قبل از آن دیدار با خانواده های شهدا بود که کمی طول کشید و یک ربع تأخیر
پیش امد. آن عالم از علت تأخیر جویا شد و آقا توضیح داد که در جریان دیدار
با خانواده های شهدا در یکی از محله ها متوجه شدند
خانواده شهید دیگری هم آنجا زندگی می کند که سر زدن به آن ها ،
باعث این تأخیر شد. آن عالم به کنایه گفت: این کارها برای جذب قلوب ،
بد نیست! آقا نگاهی به او
انداخت و با جدیا پاسخ داد:
اسمش را هر چه دوست دارید بگذارید ولی بدانید
اگر این خانواده شهدا و خون های پاک عزیزانشان نبود ،
این عمامه بر سر بندع و جنابعالی قرار نداشت.
کتاب خاطرات سبز ص 143
_____________________
دلتنگی برای سرباز ولایت
یک روز از خاکسپاری شهید صیاد شیرازی می گذشت. خانوادهشهید ، بعد از
نماز صبح خودشان را بهبهشت زهرا رساندند. به مزار که نزدیک شدند ، با
دیدن چند نفر که جلو می آمدند تعجب کردند! محافظ های آقا بودند. وقتی
خودشان را معرفی کردند ، اجاز هعبور دادند .آقا بالاسر مزار ایستاده بود و زیر
لب نجوا می کرد. حیرت ِ خانواده ی صیاد را که دید ، فرمود :
دلم برای صیادم تنگ شده بود!
صیاد ، دو روز قبل از شهادت پیش اقا بود. روز تشییع با شکوه شهید هم آقا
حاضرشده بود و تابوتش را بوسیده بود. باز هم احساس دلتنگی داشت.
www.khamenei.ir
________________________
نامه ای به فرزند شهید
بسمه تعالی
به : آقای حمیدرضا ملایی فرزند شهید احمد ملایی از فردوی قم
فرزند عزیزم ! نامه تو به پدر شهیدت را رد روزنامه خواندم. آن چه نوشته ای ،
حرف دل خیلی هاست؛ اما این را بدان که یاد شهدا را هیچ کس نمی تواند
از سینه این ملت بزداید. همان طور که یا شهید کربلا همیشه زنده است ،
یا شهیدان کربلای ایران هم زنده خواد ماند و دل هایی را پر از نو و روح هایی
را پر ازمعرفت و عزم خواهد کرد. نهال مبارکی که با خون آنان آبیاری شده است ،
روز به روز برومندترخواهد شد ؛ ان شاالله .
این بار که به پدرت سلام کردی سلام من را هم به او برسان.
سید علی خامنه ای 7/2/79
نرم افزار حدیث ولایت
موسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی
_________________________________
انس با وصیت نامه شهدا
من به توصیه امام عمل کرده ام! اغلب وصیت نامه های شهدا که به
دستم رسید را خوانده ام. ما واقعاً از این وصیت نامه ها درس می گیریم.
آن جوان ، خطش هم به زور خوانده می شود؛ اما هر کلمه اش برای من
و امثال من یک درس راهگشاست که خیلی استفاده کرده ام.
چیزهای عجیبی است. این جا معلوم می شود که درس علم و علوم
الهی ، پیش از آن که به ظواهر و قالب های رسمی وابسته باشد ،
به حکمت معنوی وابسته است...
حدیث ولایت جلد 8 ص 43
موسسه فرهنگی روایت سیره شهدا
رتبه اول سومین جشنواره رسانه های دیجیتال ( مهر 88)
در حوزه فرهنگ ایثار و شهادت
___________________
نام کتاب : جای پای باران ( مجموعه خاطرات مقام معظم رهبری در دفاع مقدس )
تهیه و تدوین : معاونت فرهنگی موسسه روایت سیره شهدا
به سفارش : سازمان اردویی ، راهیان نور و گردشگری بسیج مستضعفین
_______________________
بهترین ایام و لحظه ها رو براتون آرزو می کنم.
http://www.irna.ir/View/FullStory/?NewsId=1023127
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8606240154
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=17257&threadID=175575&forumID=458
داش حسین رنجبر گرامی!
پرش اول و ورزش؟
خوشحالم که نظرت و دیدم!
به پرش اول هم یه سری بزنی بد نیستا!
منتظرتم داداش...
سلام داداش !
سر زدم خب دادااش ، چقدر سر بزنم داداااااااااااااش ! D:
خب همون بار اول تمام مطالبت رو مطالعه کردم داداااااااااش !
(: باز هم سر می زنم.
ولی اون مربوط به سال 86 بودشا ، یعنی اواخرش ،
با با این توصیف سه سال تفکرشون از دنیا عقب هست !
یا همون تجسم سال 87 ! الان روشنفکران عزیز چیز دیگه ای می گنا !
این فکر مربوط به اون سال بوده ، حالا اینا دوباره می خوان مدش کنن !
تصور می کنن ما نمی دانیم ! الله اعلم.
موفق باشی؛
بچه هایی که کتابای تخیلی دوست دارن؛ پیشنهاد می کنم علاوه بر این کتاب ها که دوستمون معرفی کرد کتابای ژول ورن هم بخونن.
کتابای دیوید کاپرفیلدم خوندم ! D: :P
ممنون
خیلی متن خوبی بود . استفاده کردم!
موفق باشید
خیلی خوب بود.بازم از این پستا بذارید.ممنون