شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی گوی که به بنگاله می رود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حرف زدن در مورد سوژه ها خیلی لذت بخش است. در واقع ، بهترین
سرگرمی نویسنده ها موقع دیدن همدیگر ، همین صحبت راجع به
سوژه هاست.مثلاً نویسنده الف به نویسنده ب می گوید :
« یک سوژه عالی برای نوشتن یک رمان یا فیلمنامه دارم گوش کن .»
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی گوی که به بنگاله می رود.
_______________________________________
جای امیدواری هست.
نویسندگان بزرگ هنگام نوشتن چه عاداتی داشته اند؟
حرف زدن در مورد سوژه ها خیلی لذت بخش است. در واقع ، بهترین
سرگرمی نویسنده ها موقع دیدن همدیگر ، همین صحبت راجع به سوژه هاست.
مثلاً نویسنده الف به نویسنده ب می گوید : « یک سوژه عالی برای
نوشتن یک رمان یا فیلمنامه دارم گوش کن .
امید واقعاْ چیز خوبی است.چه مربوط به ماهواره باشد ٬ چه مربوط به زندگی !
چه مربوط به هیچی ٬ وقتی به فرموده شاعر ٬ در ناامیدی بسی امید است٬
آن وقت شما ببینید که در خود با امیدی چقدر امید است؟ ... !!!!!!!
" اسمش برایان اسمیته . گروه خونش روی پلاکی نوشته شده
که به گردنش بود. "
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب با هم یکی از داستان های استاد آلفرد هیچکاک رو مطالعه می کنیم.
البته اگه مایلید
ـــــــــــــــــــــــ
با اینکه نیل کوردر مرد چاقی بود و کوله پشتی بزرگی پشتش
بود، با چالاکی از نرده های یکی از خانه های ویلایی بالا رفت و
خود را به آن طرف نرده ها رساند و پشت بوته ها پنهان شد. پسر
بچه ای که لباس آبی پوشیده بود، روی تاب کوچکی نشسته بود و
آرام آرام تاب می خورد. نیل لبخندی زد و زیر لب زمزمه کرد:
خودشه. پیداش کردم...این باید ادوارد باشه.
در پناه بوته ها، آرام آرام به طرف پسرک رفت و همین که به
او رسید، دستش را روی دهانش گذاشت وا و را بلند کرد و چابک
و بیصدا به پشت ویلا دوید.
دستش را آرام از جلو دهان او برداشت بعد از جیبش شیشه ای
کوچک و دستمالی بیرون آورد. چند قطره از دارویی را که در شیشه
بود، روی دستمال ریخت و آن را جلو بینی پسرک گرفت. چند ثانیه
بعد، پلکهای ادوارد روی هم افتاد و به خوابی عمیق فرو رفت. صد
متر که دور شد، به تلفن همگانی رسید و شماره ای گرفت:
خانم جانسون... پسرتون ادوارد پیش منه. فقط دو ساعت
وقت دارین که نیم میلیون آماده کنین. حالا ساعت چهار
بعد از ظهره. ساعت شیش دوباره زنگ می زنم تا بگم پولو بیارین
کجا.
پسر آقای جانسون ، یکی از بانکداران کالیفرنیا بود و نیل
می دانست تهیه نیم میلیون دلار برایش کار دشواری نیست.نیل،
گانگستری حرف های و کارکشته بود که همیشه تنها کار می کرد و
با نقشه هایی ساده، کلی پول به جیب می زد.
نزدیک به دو ساعت خوابید و به همان باجه تلفن رفت و شماره
خانه آقای جانسون را گرفت:
میدونم که پولو تهیه کردین. بذارینش تو یه ساک و بیارین
به شهر بازی نزدیک خونه تون.اونجا سوار ترن تونل وحشت
بشین. وقتی که ترن از سومین پیچ تونل وحشت گذشت، ساک رو
بندازین بیرون. بعد برین خونه و پسرتونو از توی حیاط بردارین.
آقای جانسون با دلهره گفت: می خوام با پسرم حرف بزنم.
حرفی نیست.البته نمی تونه حرف بزنه چون خوابیده.
گوشی را گذاشت و به قسمت خلوت پارک برگشت و روی
چمن ها نشست و مشغول سیگار کشیدن شد.
وقتی که داشت سیگار دوم را روشن می کرد، سه نفر پلیس
که لباس شخصی پوشیده بودند، بر سرش ریختند و او را دستگیر
کردند. اصلاْ باورش نمی شد. نمی دانست کجای کارش اشکال
داشته که به این آسانی گرفتار شده بود.
فردای همان روز در دادگاه، پس از این که به همه جرمهایش
اعتراف کرد و به بیست سال زندان محکوم شد،از قاضی پرسید:
پلیس از کجا فهمید من کجا قایم شدم؟
آقای جانسون از جایش بلند شد و گفت:
من امروز که تو به جرمهای گذشته خودت اعتراف کردی،
فهمیدم مجرم خیلی باهوشی هستی ولی همه خلافکارا آخرش
اشتباهی می کنن و گیر میفتن. تو هم اشتباه کوچیکی کردی ولی
من هم بانکدار باهوشی هستم و فهمیدم کجا قایم شدی.... یادته
وقتی که برای بار دوم به خونه من زنگ زدی؟ به من گفتی: برین
به شهربازی نزدیک خونه تون...از کلمه «برین » فهمیدم اونجا
نیستی. بعدش گفتی: یه ساعت دیگه بیاین به قسمت جنوبی
پارکی که نزدیک خونه تونه...از کلمه «بیاین » فهمیدم خودت
اونجا هستی.این موضوع رو به پلیس گفتم و تو رو دستگیر
کردن.
٭٭٭
نیل را به زندان ایالتی بردند و پس از تهیه کارت عکس ،به
بند مجرمین حرفه ای انتقال دادند. او در زندان فقط به یک چیز
فکر می کرد: هر طور شده فرار می کنم و اولین کارم کشتن بچه
آقای جانسونه تا بفهمه هر چی هم که باهوش باشه، از پس من
برنمیاد.
می دانست که پس از فرار، عکسش را در روزنامه ها چاپ
خواهند کرد بنابراین تا جایی که می توانست کم غذا می خورد تا
لاغر شود. او در زندان با کسی حرف نمی زد و حرفهایش را برای
خودش واگویه می کرد: لاغر میشم و در میرم. بعدش ریشم رو از
ته میتراشم وموهامو کوتاه کوتاه می کنم.این رنگ جو گندمی رو
هم طلایی می کنم. یه لنز آبی هم میذارم تو چشمام تا قیافه م کاملا
عوض بشه. بعدش میرم و ادوارد رو تیکه تیکه میکنم طوری که
جانسون باهوش تا آخر عمرش زجر بکشه...
پنج ماه گذشت و سرانجام شانس آورد و راهش را پیدا کرد. و
آن، روزی بود که لوله های فاضلاب ترکیدند و کارگرهای زندان
آمدند و زمین را شکافتند تا لوله ها را عوض کنند.ا ین فاضلاب از
زیر زندان می گذشت و پانصد متر دورتر از زندان به رودخانه ای وارد
می شد.این تنها فرصت نیل بود. و چه خوشحال بود که حسابی
لاغر شده بود و می توانست از راه فاضلاب عبور کند.
روزی که روز فرار او بود، کفش یکی از زندانی های شرور را
دزدید و زیر تخت زندانی دیگری گذاشت.او با همین کار ساده،
جنجال بزرگی راه انداخت و چند نفر از زندانی ها به جان هم افتادند.
وقتی که حواس همه به دعوای دسته جمعی زندانی ها پرت شد،
نیل وارد تونل باریک و تاریک فاضلاب شد و نیم ساعت بعد از
رودخانه سر درآورد.
او خودش را در آب رودخانه شست و به کلبه ای
رفت و بی سر و صدا، لباسش را عوض کرد و سوار دوچرخه ای شد
وا ز آنجا دور شد. نزدیک غروب بود که به شهرکی اعیان نشین
رسید. دوچرخه را گوشه ای انداخت و صبر کرد تا هوا تاریک شود
بعد مثل سایه وارد خانه ای شد و خوب گوش کرد تا ببیند کسی
آنجا هست یا نه.به زودی فهمید که فقط پیرمردی آنجاست که
دارد تلویزیونن گاه می کند.
آهسته وارد اتاق شد و ضربه محکمی
به سر او زد بعد با خیال راحت ریش خود را تراشید و موهایش را
کوتاه کرد سپس خانه را گشت و پنج هزار و دویست دلار پیدا
کرد. حالا قیافه اش تا حدودی تغییر کرده بود. اول به آرایشگاهی
رفت و موهایش را مرتب کرد.بعد از داروخانه، رنگ مو و لنز آبی
خرید. سپس ماشینی دزدید و به شهری دیگر رفت و ماشین را در
گوشه ای رها کرد و در هتلی ارزان قیمت اتاقی گرفت. روز بعد از
آن شهر هم رفت و در هتلی چهار ستاره،اتاقی گرفت و در روزنامه
محلی آنجا آگهی استخدامی به این شرح چاپ کرد:
«یکی از پژوهشگران برای تنظیم فیشهای تحقیقی خود به همکاری
مردی نیازمند است .»
از فردا افرادی برای مصاحبه پیش او می آمدند.نیل از بین آنها
مردی را استخدام کرد که قد و وزن و سن و رنگ مو و چشمش
شبیه نیل بود.نیل به عنوان علی الحساب، هزار دلار به او داد و
گفت: شناسنامه و کارت بیمه و گواهینامه تو بیار تا برات کارت
شناسایی صادر کنم و پاسپورت و گواهینامه بین المللی برات
بگیرم چون محل کار تو توی استرالیاس. حقوقت هم ماهی
پنج هزار دلاره.
۵ هزار دلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار !
پیشنهاد اغوا کننده ای بود. آن مرد که برایان اسمیت نام
داشت، بی درنگ قبول کرد و چیزهایی را که نیل خواسته بود،
برایش آورد.نیل به او گفت: سه روز دیگه بیا همین هتل تا
مدارکتو همراه با بلیت هواپیما و حقوق یه ماهت رو بهت بدم.
برایان اسمیت با خوشحالی از نیل تشکر کرد و رفت. کمی
بعد، نیل هم به فروشگاهی رفت و پلاکی برنجی سفارش داد که
رویش مشخصات برایان اسمیت نوشته شده باشد.این پلاکها
تازه مد شده بود و کسانی که نگران بودند که اتفاقی برایشان بیفتد،
چنین پلاکی به گردن خود می انداختند تا اگر بر اثر حادثه ای مثل
تصادف بیهوش شوند، پلیس آنها را بشناسد و به خانواده آنها خبر
بدهد.
وقتی که نیل پلاک را گرفت و به گردنش انداخت،به خودش
گفت: خب... حالا اگه پلیس به هر دلیلی منو بازداشت کنه، با دیدن
این مدارک و این پلاک برنجی، بهم شک نمی کنه و محاله فکر
کنه که من نیل کوردر هستم. حالا دیگه وقتشه که برم کالیفرنیا
و پسر آقای جانسون باهوش رو قیمه قیمه کنم.
٭٭٭
نیل میدید که همه روزنامه ها عکس او را چاپ کرده اند و
درباره فرارش از زندان، مطالبی با آب و تاب نوشته اند ولی عکسی
که از او چاپ شده بود، همان عکسی بود که روی کارت عکسش
بود. یعنی مردی با صورتی چاق و ریش و مویی بلند و جوگندمی
و چش مهایی سیاه درحالی که قیافها مروزا و، مردی بود با صورتی
لاغر و مویی کوتاه و بور و چش مهایی آبی.
نیل به خیابان رفت و چاقوی شکاری خوش دستی خرید.او
معتقد بود: اگه می خوای کسی رو بکشی، با چاقو بکش. گلوله
لذتی نداره. ماشه رو فشار میدی و خلاص.
بعد ماشین قرمز رنگ و کوچکی دزدید و به طرف ویلای
آقای جانسون راه افتاد.
وارد بزرگ راه شد و پایش را بر پدال گاز فشار داد. کمی بعد به
چهار راهی رسید و پشت چراغ قرمز ایستاد:
لعنتی...این از اون چراغای طولانیه.
یک ثانیه پیش از این که چراغ سبز شود، دنده را جا کرد و راه
افتاد ولی ناگهان ماشین شورلتی که از خیابان سمت چپ او با
سرعت می گذشت، محکم با ماشین کوچک نیل تصادف کرد.
تصادف وحشتناکی بود و نیل بیهوش شد. خیلی زود آمبولانسی
از راه رسید وا و را به نزدیکترین بیمارستان بردند.
نیم ساعت بعد، یکی از پرستارها به اتاق نیل آمد تا سرما و را
نگاه کند اما شگفت زده شد زیرا رنگ نیل کبود شده بود و داشت
می مرد.او بی درنگ پزشک متخصص را خبر کرد. دکتر جونز پس
از معاینه نیل، از پرستار پرسید:
گروه خونش چیه؟
B+...اسمش برایان اسمیته. گروه خونش روی پلاکی
نوشته شده که به گردنش بود.
دکتر جونز گفت: عجیبه! انگار خون عوضی بهش تزریق
شده. دیگه کاری از دست ما برنمیاد. خون توی رگهاش لخته
شده و به مغزش نرسیده. فکر کنم. مرده.خونش رو آزمایش کنین
و ببینین گروه خونش چیه.
چند دقیقه دیگر معلوم شد گروه خونا و O- است.این دومین
و آخرین خطای حرف های نیل کوردر بود.
دنیا قشنگه آدما شما خرابش نکنید
نقشه ی عشق بکشید نقش بر آبش نکنید.
پ .ن :
البته شما اگه خواننده ی خوبی باشی و به عمق مطلب
پی ببری حتماً متوجه می شی که اون موقع اصلاً
رایانه و این چیزها نبوده ، اگر هم آی کیوتون ببخشید
در سطح مرغ باشه خیلی سطحی مطلب رو مطالعه می کنید
و می رین پی کارتون
موفق باشید ، باز هم عیدتون مبارک.
نقشه ی عشق بکشید.
شکر شکن شوند همه طوطیان هند زین قند پارسی گوی که به بنگاله می رود....
چقدر بجا بود...!
هممم