دیشب خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم معلم مدرسه شدهام و معلمها هم بچه مدرسهای شدهاند
و من به آنها تکلیف می دهم.
صدتا کتاب تاریخ بهشان دادم که هر شب حفظ کنند
و وادارشان کردم که بدون آن که چراغ را روشن کنند تمام آنها را از بر بخوانند.
فرستادمشان گردش علمی به اطراف مغولستان برای تکلیف شب شان گفتم که یک مار گنولیای ارغوانی هفت متری در آنجا پرورش دهند
ازشان پرسیدم حساب کنید که هر نمرة افتضاحی برابر با چند قطره اشک است؟
و برای هر جواب غلطشان از گوش آویزانشان می کردم.
و وقتی که سرکلاس حرف می زدند یا می خندیدند چنان نیشگونی ازشان می گرفتم که دادشان به هوا می رفت آنقدر بلند و بلند و بلندتر …
که یکهو از خواب پریدم
اما دلم کلی خنک شده بود ...
«سیلور استاین»
این وصف حال استادای ماست تو بیداریشون
نمیشه منم یکی از استادای اونجا باشم!؟!؟!؟!
منم هرسمو خالی کنم.
خوش به حالــــــــــــش!!!
به یه همچین خوابی هرچه سریعتر نیازمندم!!!
نوشته های سیلور استاین فوق العاده هستن.
بعضی از استادا
حتی فکر کردن بهش هم هیجان انگیزه...
تنبیه های ابتکاری...
وای...
چه رویای شیرینی!