بسم الله
یک مشت دانه گندم توی پارچه ای نمناک خیس خورده جوانه زدند و سبز شدند.کمی که بالا آمدند دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه سکه و سیب شدند.
بشقاب سبزه آبروی هفت سین بود...
دانه های گندم خوشحال بودند وخیالشان پربود از رقص گندم زارهای طلایی.آنها به پایان قصه فکر میکردند؛ به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را میچیند.نان شدن بزرگترین آرزوی هر گندم است.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانه های گندم بود. روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه ی کوچکشان جدا کرد.رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود...
پس به خدا گفتند:این قصه ای نبود که دوستش داشتیم این قصه ناتمام است و نان ندارد! خدا گفت:قصه ی شما کوتاه بود اما ناتمام نبود.قصه ی شما قصه ی جوانه زدن بود و روییدن.قصه ی سبزی.قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست.قصه ی شما قصه ی زندگی بود و کوتاهی اش.
رسالتتان گفتن همین بود.
خدا گفت:قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود...به زیبایی نان.
قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود...

مهم نیست به کجا می خوای بری و چی بشی مهم اینه که کجا هستی و چی کار میکنی...
مهم دربا بودنه نا دریا شدن...
خیلی قشنگ بود....
ولی به نان ربط داشت!!!!
لطف داری...ممنون
خیلی با نان ربط داره ....
ولی باید بگردی ربطشو پیدا کنی...
دیگه دیگه.....
اون دیگه به عهده ی خوانندست!!!!!
خواهش میکنم خانمی...بوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس
«قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست»
تو رسالتت گفتن بود ولی افسوس که ما درکش نمیکنیم .
راستی چه عجب یه متن درست و حسابی هم ازتون دیدیم
چه عجب که تو خوشت اومد!!!!!
زیبا بود ممنون .
زیبا بود ممنون .
شما لطف داری.