KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

آنان که غنی ترند ...

«پروین افتخاری » که در ماههای گذشته چند داستان از ایشان در مطبوعات  

به چاپ رسیده،موضوعی کم و بیش آشنا ولی کمتر مورد توجه قرار گرفته را

 – با نگاهی انتقادی – به قالب یک «داستانواره »ریخته است.  

 

«پروین افتخاری » دانش آموخته کارشناسی اقتصاد و ادبیات فارسی است

و به عنوان مدیر امور مالی در بخش خصوصی فعالیت دارد. 

 

آن چه در ادامه خواهیم خواند نوشته ی ایشان است. 

 

                                                   بیستو چاهاره دسامبره دو هزار و نه

 

 

ــ در آسمان ابرهای تیره جابه جا می شوند و طوفان  

درختهای چنار دو طرف خیابان را به لرزه می اندازد.  

قطرات باران شب گذشته، هنوز روی برگهای نیم خشکیده  

می درخشد، خاک زیر پانرم و هوا ازبوی نم و باران لبریز است.  

هم هی شهر سیاهپوش است و مردم عزادار. این سوگواری  

از جنس دیگری است، از جنس دل و ایمان، از جنس حریر  

نرم باور و اعتقاد. غصه ای که دل آنان را در این دهه ی اول  

محرم می لرزاند، فریاد مظلومیت است. در این روزها حتی  

وقتی مردم آب هم می خوردند، یاد سالار شهیدان را زنده  

میکنند:  

 

سلام بر حسین )ع(! 

  

و با گذشت چهارده قرن هنوز هم بر قاتلش لعنت  

میفرستند:  

لعنت بر یزید!  

هرسال رسیدن تاسوعا و عاشورا، رنگ دیگری به خیابانها  

می دهد؛ مردها در دسته های عزاداری، سینه می زنند، زنجیر  

می زنند و صدای «یاحسین »با گریه ی آرام زنانی که به دنبال  

دسته حرکت می کنند، درهم می آمیزد... اما کوچه ی حاج  

حسین، در یکی از بالاترین مناطق شمالی شهر با پرچم های  

سیاه و پارچه نوشته های «باز این چه شورش است » و «عزا  

عزا است امروز » حکایتی دیگر دارد.   

چند روز مانده به عاشورا، گوسفندی که روی پشمهایش 

 

علامت قرمزی به نشانه ی قربانی دارد، خریداری می شود و  

در حیاط بزرگ خانه، کنار استخر زیبا و آبی رنگ به درختی  

که از همه درختها به در حیاط نزدیکتر است بسته می شود. از  

این هنگام به بعد اغلب در حیاط آنقدر باز می ماند تا رهگذرانی  

که تصادفی از آنجا می گذرند بتوانند گوسفند و دیگهای  

بزرگ نذری را در کنار بنز آخرین مدل حاج حسین ببینند.  

زیرا همسایه ها و آشنایان که خوب میدانند و نمی توانند هم   

فراموش کنند، باید مرتباً توسط حاج حسین و خانواده اش به 

 

آنها یادآوری شود که این سنت دیرینه نذری در خانه ی آنها،  

به قدمت سن و سال حاج حسین است.  

وقتی که حاج حسین؛ که آنوقت ها فقط «حسین» بود، 

 

در شش ماهگی بیماری سختی گرفت، پدرش که سخت  

دلبسته ی این تنها پسر خانواده بود و نمی خواست «بی پشت »  

بماند با آن که وضع مالی بدی داشت و فقط یک میوه فروش 

 

دوره گرد بود، به گرانترین و معتبرترین پزشکها رجوع کرد 

 

تا فرزندش را از مرگ رهایی بخشد. ولی؛ هم هی طبیبان از  

او قطع امید کرده بودند. پدر خدا بیامرز و باایمانش اما ناامید  

نشد. دست به دامن دعا و نذر و نیاز برداشت و آخر هم سلامت  

پسرش را از هم اسمش؛ امام حسین)ع( خواست و نذر کرد 

 

که  اگر تنها پسرش نجات یابد، تا روزی که زنده است هر روز  

عاشورا قیمه پلویی که برنجش به تعداد سالهای عمر پسرش  

زیاد شود، بپزد و بین نیازمندان تقسیم کند.  

این نذر با وضع مالی خراب او، بزرگترین و سخت ترین  

کاری بود که می توانست انجام دهد؛ ولی برای او ارزش 

 

پسرش بسیار بیشتر از اینها بود. خدا هم وقتی این همه عشق  

و دلبستگی را دید، دلش به رحم آمد و حسین را که همه مرده  

می پنداشتند شب ها و بازگرداند.از همان سال که خدا حاجتش  

را برآورد، پدر حاج حسین هم به عهدش وفا کرد. وقتی هم  

در گوشه ی آن اتاق فرسود هی خانه کنار خط آهن به رحمت  

خدا می رفت، تنها وصیتش به تنها پسرش، ادامه دادن این  

نذر بود. هرچند که این پسر یعنی حاج حسین، با آنکه با نان  

زحمت کشیده و حلال بزرگ شده بود، هرگز اخلاق و اعتقاد  

آن پدر را به ارث نبرد. گاه گاه در سالهای بعد از نذر پدرش هم 

 

عصبانی می شد که چرا هر سال باید مقدار برنج را اضافه کند،  

اما این روزها به پدرش خدابیامرز هم می گوید و بابت این نذر  

خیلی هم راضی است. چون حالا دیگر نذری دادن برایش  

اعتباری آورده. او که در شرایط بحرانی با احتکار داروهای  

خاص و گرانتر فروختن آنها وضعش روزبه روز بهتر میشد  

یکباره ترقی کرد و پس از چند سال خان هی کنار خط راه آهن  

را به خیابانی در نزدیکی برج سفید منتقل کرد. وانت کهنه ی  

هندوانه فروشی پدرش را با وانت دوکابینه ی نویی عوض 

 

کرد که مخصوص وارد شدن به منطقه ی طرح ترافیک بود  

تا مبادا مجبور شود برای رفتن به سر کار قاطی مردم شود.  

او در همه ی این سالها، سعی کرده بود گوشش را بر ناله ی  

دردمندانی که محتاج داروهای گران قیمت او بودند، ببندد و  

چشم هایش را به روی بدبختی مردم محکم به هم بفشارد و  

هیچ چیز نبیند تا بتواند آسوده و بی تفاوت از کنار مردم بگذرد. 

 

به همین دلیل هم تا جایی که می توانست از روبرو شدن با  

مردم دوری می کرد. انگار با همه ی موقعیت ممتاز مالی و 

 

اجتماعی، چیزی گوشه ی وجدان به خواب رفته اش بود که  

او را از مردم برحذر می داشت. حاج حسین حتی با همه ی 

 

خویشاوندان و همسایگان قدیمی هم قطع رابطه کرده بود  

تاچیزی برای یادآوری گذشته نداشته باشد. چون به شدت  

از گذشته اش فرار می کرد و دوست نداشت هیچ کس «پسر 

 

یدالله میوه فروش » را در قالب «حاج حسین »بازشناسد. ولی  

مساله این بود که بدبختانه خودش نمیتوانست آن گذشته را  

فراموش کند و گاهی بیش از هر وقت دیگر خود را در گذشته ها   

بازمی شناخت، اما همین خویشتن که خوب می شناختش با 

 

گذشت زمان بیش از هر چیز برایش ستوه آور شده بود. انگار با  

نگاهی به گذشته، خودش هم از این همه سقوط شرمنده می شد. 

 

ولی خوب بلد بود که وقتی خیلی احساس سقوط و ابتذال  

می کرد، چطور خودش را قانع کند. اسم احتکار را «عاقبت  

اندیشی » و گرانفروشی را «شم اقتصادی » می گذاشت. بعد  

هم خودش را قانع می کرد که من همین امروز را دراختیار  

دارم و این حق من است که با همه ی وجود به آن بیاویزم. پس  

گذشته را رها می کرد و از آن تنها نذر پدر را نگه می داشت. البته 

 

نه از آن روی که هنوز معتقد بود، بلکه از آن جهت که هم هی  

اطرافیانش فکرمی کردند او دست خیر دارد و «خرج » می دهد  

واین باز بر وجهه و اعتبار و شهرتش می افزود. تقریباً کسی  

نمی دانست این نذری بر گردنش و برای زنده ماندنش و تنها  

وصیت پدرش است. به این ترتیب همه او را، انسانی بسیار  

 

مؤمن و خیر می پنداشتند و همین وجهه ی خاصی برایش به  

ارمغان آورده بود که در پناه آن می توانست کماکان دیگران را  

فریب دهد و بی اعتنا به حلال و حرام، بر ثروتش بیفزاید.  

٭ ٭ ٭

بالاخره صبح عاشورا سر گوسفند را سر بریده بودند و  

گوشتش تکه تکه شده بود. آن سوتر، برنج دودی درجه ی  

یک در آب خیسانده شده بود و سیب زمینی های خلال منتظر  

سرخ شدنب ودند. حاج حسین بیشتر از هر وقت دیگر در تکاپو  

بود. خودش و پسرهایش با لباسهای شیک سر تا پا مشکی،  

مشغول دستور دادن با صدای بلند به خدمتکارها و آشپزها  

بودند تا تفاوت ارباب و زیردست بهتر مشخص شود.  

وقتی صدای ملکوتی اذان از گلدسته ها ی مسجد کناری  

در فضا طنین انداخت، کوچه از ماشین های مدل بالا و اتاقهای  

بزرگ خانه هم از میهمانان و دوستان حاج حسین پر شده بود.  

جلوی خانه صف کسانی که برای دریافتن ذری ایستاده بودند  

به درازا کشیده بود، همه پولدار و بی نیاز.آن سوتر اما چند کارگر  

که در ساختمان نیمه تمامی مشرف بر خانه ی حاج حسین کار 

 

می کردند، گرد آتشی نشسته بودند و برای خوردن چند تخم  

مرغ نیمرو شده، نان خرد می کردند. چشم انداز آنها اعضای  

 

یک خانواده بودند که هر چهار نفر از ماشین شیک و آخرین  

مدلشان پیاده شده و تک تک در صف خانه حاج حسین منتظر 

 

گرفتن نذری بودند. یکی از کارگران درحالی که با اشتها  

لقمه ای نان و تخم مرغ در دهان میگذاشت، گفت:  

انگار اینها بیشتر از ما محتاج هستن؟!  

صدای مرد و زنی که با لباسهای آخرین مد، هر کدام  

ظرفی نذری در دست داشتند شنیده می شد:  

من که این چند وقته؛ اجاق گازم روا صلاً روشن نکردم.  

اونقدر غذا گرفتم که به اندازه چند روز دارم. فقط باید بذارم  

توی ماکروفر و گرم کنم!  

و صدای دو دختر جوان که نذریهای گرفته شده قبلی را  

در صندوق عقب ماشین ماکسیما جابجا می کردند بلند بود: 

 

اما غذای زینت خانم امسال مثل هر سالن بود، گوشتش 

 

خیلی کم بود!  

و پسر دیگری که در حال سوار شدن در ماشین خارجی اش  

بود به دوستش می گفت:  

هوس زرشک پلو کردم، باید یه سری بریم خونه حاج  

عباس، زری و سوگل هم الان رفتن. گازشو بگیر بریم تا  

 

نذری تموم نشده!  

کارگران، ماهیتابه ی خالی را کنار ی گذاشته بودند و با  

رضایت چای داخل لیوانهایشان را مزه مزه می کردند. درحالی  

که لبخندی تلخ لبانشان را پوشانده بود.  

حاج حسین امسال هم از دادن نذری راضی و از به دست  

آوردن وجهه بین آشنایانش خوشحال بود. می دانست که  

هم اکنون همه از دست و دلبازی حاجی سخن می گویند 

 

و او از فردا دوباره می تواند با خیال راحت به فروش همان  

داروها ی احتکار شده به مردم محتاج بیمار با قیمتی دهها  

برابر بالاتر ادامه دهد.

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره-صنایع شنبه 5 دی 1388 ساعت 02:04

به نظرم اگه نذر رو به ادمای نیازمندبدیم خیلی بهتره تازه صوابشم بیشتره نه اینکه به کسایی که هیچ نیازی ندارن بدیم.
متنتون خیلی قشنگ بود.

ولی متن رو من ننوشته بودم . ممنون از شما ٬ موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد