وقتی که بچه بودم
وقتی خوابم نمیرفت
بابابزرگ می گفت رو به آسمون کن
هرچی میخوای به خدا بگو
ستاره های آسمونو بشمار خوابت میبره
الان رو به آسمون می کنم دستاتو از خدا میخوام
میام ستاره های آسمونو بشمارم
ولی یه ستاره بیشتر نمیبینم
ستاره هر لحظه دور و دورتر کم سو و کم سو تر میشه
وقتی به خودم میام می بینم ستاره های چشام بیشماره
میبینم چشام گرمه
آره ... اونوقته که با عشقت خوابم میبره
واقعا عالی بود
عالی بودن از خودته
:دی
بابا تو این هوای کثیف مگه ستاره ای هم پیدا میشه
نه دیگه
این ماله ماست که دهات زندگی می کنیم:دی
هواشم اینقدره خوبو صافه
:دی
خوشم اومد جالب بود.
ممنون
خوبی از خودتونه
خیلی ساده و قشنگ احساستو بیان کردی
تازه یاد گرفتم هرچی خودمونی بگم تاثیرش بیشتره
اینو از مطالب خودت یادگرفتم
:دی
بابا رومانتیک شدیا امیر جان