می کوشی و به دشواری، هفته را به پایان می رسانی. ذهنت به شدیدترین وجه مشتاق است که احساس آرامش و استخلاص بکند. اما دوباره شنبه از راه می رسد. با خودت فکر می کنی کی رها خواهم شد؟ این هفته؟ آخر ترم؟ بعد از چهار سال؟ خیر. هرگز! امروز دانشگاه، فردا کار. از حالا می دانی که کارت را هم دوست نخواهی داشت. البته خوش به حال آنان که دارند، اما برای اکثر مردم، کار قسمت باخته ی عمر است که صرف آن می شود که از گرسنگی نمیری که باقی وقتت را زندگی کنی! کار و زندگی با هم در تناقض هستند!
پ.ن : این متن برای این متشر شد که همکلاسی جوش برگرده به قبل از پست های دیروز من ./
؛میزید؛ نه میزیستد!
ولی متنت خیلی خوب بود. دوستش داشتم.
گاهی وقت هادیوانه زندگی کردن چه لذتی دارد!