دیگر هیچ فرقی نمی کند
آسمان قد پیاله باشد یا دریا
؛
حتی اگر پشت در خانه ات یک جفت کفش هم ببینم
نمی پرسم دستان چه کسی برایت
یاس و انار آورده بود
می روم حوالی علاقه ی خلوت آن سال ها
می روم دنبال کسی که با من تا نور می اید
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دریا
می روم و دیگر نمی پرسم
سهم من از این همه سبز که سرودم چیست
حالا می توانم لباس های سبزم رابیرون بیاورم
و سیاه بپوشم
sahme khilia nachize..!!
سهم خیلی ها هم اونقدری هست که هنوز بخوان پایدار باشن و به لباس سیاه راضی نشن!
قبل از سیاه پوشی الماس های روی آب را برایش نمیگویی؟
آن روز به رنگ آبی یخی نبود!
بود...؟
شاید رنگ آن ماهی شده بود که نیمه مانده بود کنار الماس ها!
امشب ساقی معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را تجربه خواهد کرد
تا خود واژه صبح
صبح خواهم شد