دیدی که چگونه دیروز امروزمان را به باد داد........وای به حال فردایمان که تابان امروز را میدهیم....امروزی که در سکوت می گذرد ....امروزی که میدانیم و لب نمی گشاییم...امروزی که دیرباز دیروزه روشنمان است ...دیروز در این فکر بودیم که فردا ی بهار در انتظار است....حیف گویا دیروزمان را نیز به باد دادیم.......همه غضه ما از فرداست...... فردا را چه کنیم ....فردایی که با خزان امروز شروع میشود.....با دل ها چه کنیم ... دلهای که خزان دیروز را با خود یدک میکشد.......با یاران چه کنیم که پرپر میشوند.... فردایی مگر هست؟....نکند فردا نیز تکرار امروز است؟......امروز که بهار را بیاد داشتیم ...همه ترسم از فرداست که خزان را نیز از یاد ببریم و گرفتار زمستان همیشگی شویم......
:
پ.ن:توی این فکرم که آیا بهار رو دوباره میبینم؟........
مشکل ما آدما اینه که هم غصه دیروز از دست رفتمونو میخوریم و هم فردایی که فکر میکنیم قراره از دست بره.
پس امروزمونم خراب میکنیم
مر۳۰
ممنون بابت نظر و کمی تا نسبتی با حرفتون موافقم.
با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنند ؟

مرسی دوست عزیز
ممنون بابت نظر
معلومه شما با داریوش میونه خوبی دارین....
همه امیدواریم که بهار رو دوباره ببینیم!

ممنون متن قشنگی بود!
ممنون و امیدوارم....