باران افتاده بود ،
پکی به سیگار زد و گفت خوش حالم که اینجاییم ! ( داشت راست می گفت )
گفت خوش حالم که امروز با تو ام ( داشت راست می گفت )
گفت دلم می خواهد هرروز با تو بیایم اینجا ( داشت دروغ می گفت ) بی آیم و شهر را فقط از این بالا ببنیم ، گفت ایمان دارم دل های پاک تقدیری زیبا دارند .. زیبا .. بعد مرا بوسید و گفت
عاقل باش ..
عاقل باش ..
عاقل..
خلاصه ؛ این جوریه که آدم می مونه تو کار دنیا ..
عقل کلا " با احساسات جور در نمیاد.خودشم تناقض گویی کرده

مرسی کیارش جان