… این بار هم مردم شهر همه در کنار هم و من هم در کنار آخرین شیشه مترو .…. بک نفر آواز می فروحت ….. یک نفر لباس ….. ما بقی مرفتند و می آمدند ؛
من هیچ چیز نمی خواندم و هیچ کسی هم مرا نمی خواند .
.. صدای دیگری نیز بود ؛ فرشته ای آن سوی سیم ها؛ آسوده نشسته بود و تمام ایستگاه های دنیا را به هم می بافت و مدام نامشان را برای این مردم بی نام تکرار میکرد که مبادا آنسوی مقصد پیاده شوند
! ایستگاه فٍلان ؛
ایستگاه فولانی ..
مسافرینی که قصد عظیمت به فولان جا را دارند در ایستگاه فٍلان پیاده شوند .. … فقط همین .
همه فقط میرفتند.. ؛ که مبادا نرسند …
به راستی ایستگاه ها را دیده ایـــــد ؟؟
چه قدر تنهایند ؛ هیچ کس حتی حوالیشان نمی ماند ؛ اینجا هرکسی که بی آید ، می خواهد برود … آه که چه سرنوشته طاقت انگیزی !!!! ایستگاه آخر چه ؟ از آنجا به کجا می روند ؟(یم)
{ام،ای،ود،یم،ید،ند… رفـت!.} ؛
هنوز نشناختمش ؛ بعد شما بگویید : دنیا جای غریبی نیست! حق دارید ، حتی اگر قسم بخورم که در تمام ایستگاه های عالم تنها بودم و تمام مردم را می دیدم اما کسی مرا ندید؛ حق دارید؛ ولی من آنقدر دیدمش آنقدر نگاهش کردم که این زمان بی زبان ! گذشت و عاقبت آنسوی مقصد پیاده شدم.
به خاطر هادی عزیز منتشرش کردمــ .
داستان زیبایی بود.ممنون
جدا که این دنیا جای غریبیه!خیلی غریب!اکثر اوقات دلیلی برای موندن توش ندارم!
موفق باشید
kiarash , gahii gozare toolanie in istgah ha nachiz shomorde mishavand va vaghti khaste az in gozar piade mishavii ... dorost anzaman mifahmii ke vaghan piade shodii mifahmii ke digar nistii.... afsoos az in gozar
قشنگ بود!!
