آنوقت حتا همین من هم بهشان اضافه خواهم شد (و مطمئنم که بسیاری دیگر از شهروندان هم) و بهاندازهای که به عنوان یک شهروند ایرانی «حق» دارم که «انتخابات کاملاً آزاد» بخواهم، و «تکلیف» هم دارم که از چنین خواستی به صورت همهجانبه و تا آنجا که در توان دارم حمایت کنم؛ خواهم کوشید که این خواستهی آقایان (و همگیمان) محقق شود! حتا اگر با بذل جان باشد.
اما فکر میکنید رهبران محترم شما به چنین تقاضایی تن خواهند داد؟!
محال
است. غیرممکن است. چون آنها دیگی میخواهند که برای آنها بجوشد وگرنه، اگر
قرار باشد برای آنها نجوشد، شاهدید که چه بیانیههای ساختارشکنی میدهند!
با این حال «آقایان» حواسشان هست که بیانیههاشان، فقط تا آن اندازه «ساختارشکن» باشد که «ساختار رقیب درون حکومتیشان» خرد و خاکشیر بشود اما «ساختار خودشان» این وسط خط بر ندارد!
● دیروز یکی از خوانندگان گفتمگفت که بهشدت هوادار موسویست و تقریباً هرروز برایم نامه مینویسد، بازهم نامهای نوشت و گفت که «برادر او هم که دههی چهلیست، به احمدینژاد رای داده». و آخرش پرسیده بود «آخر شما دههی چهلیها، چهتان است؟!».
برایش چیزی به این مضمون نوشتم که: «ما دههی چهلیها طوریمان نیست! فقط برخلاف شما دههی شصتیها، حافظهی تاریخی داریم و خیلی خوب فرق دوغ و دوشاب را میدانیم و میفهمیم که محمود احمدینژاد با همهی معایبش، از جهات گوناگون، به رقبایش برتری دارد».
«چپ دموکراتنما» و «راست نادموکرات» را خیلی خوب شناختهایم و بارها و بارها، حسن نیت و صداقتشان را آزمودهایم. و بس که «دم خروس» را از لای قباشان دیدهایم که بیرون زده است، دیگر «قسم حضرتعباس»شان را باور نمیکنیم!
و حاضر نیستیم زیر علم کسانی سینه بزنیم که فقط وقتی برای «رای مردم» و «حرمت رای مردم» غش و ضعف میروند که «بازی به خودشان محدود باشد و محدود هم بماند». اما فقط کمی بیشتر، نه!
● واقعاً چرا از رهبرانتان نمیخواهید که «اگر راست میگویند "انتخابات کاملاً آزاد" را خواستار شوند»؟!
خب
این وسیلهی بسیار خوبیست که به صداقت و حسننیتشان پی ببرید. تا بعدها،
از اینکه به سود آنان از جان و جوانیتان گذشتید، مثل «خیلی از ما دههی
چهلیها» پشیمان نشوید!
در حاشیه:
1) در حالی که کمپین اعتراضی و
بسیار حساس و سرنوشتساز «رأیم را پس بده!» در جریان است؛ عدهای از
«داستاننویسان» محترم که خود از هواداران کمپین مزبور هستند، فرصت را
مناسب یافتهاند که کمپین «کافهپیانویم را پس میدهم!» را هم راه
بیندازند.
و جالب است که: بلافاصله بعد از آنکه در فراز آخر از «پاسخ به نامهی علی»، نوشته بودم که برای کتابش آرزوی موفقیت دارم و اظهار امیدواری کرده بودم که دستکم 24 نوبت چاپ شود و از فروش کافهپیانو هم بالاتر بزند. انگار با این کارم، بعضی دوستان را یادِ مسائل مهمتری از رأیشان انداختهام!
وقتی یکی از این آقایان چندتا از لینکهای مربوطه را برایم فرستاد،
رفتم و چندتاییشان را دیدم. یکی مربوط است به (احتمالاً) آقای «پدرام
رضاییزاده» نویسندهی محترم مجموعه داستان «مرگبازی». چون در این لینک،
شخصی که نوشته میخواهد کافهپیانویش را ببرد به نشرچشمه پس بدهد، هم اسمش
«پدرام» است و هم اینکه نوشته «یکی از دو کافهپیانوش هم امضای فرهاد
جعفری را دارد». که معلوم است ایشان هستند.
http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/c75dc05b13f2b3ba
یکی دیگر مربوط است به داستاننویس محترم دیگری به اسم ساسان.م.
http://www.google.com/reader/shared/06200942253353667979
و یکی دیگر مربوط به خانم خبرنگاری که وبلاگی به نام کیوسک را منتشر میکند.
http://www.google.com/reader/shared/11624062087975008939
در مورد کمپین داستاننویسان محترم برای «کافهپیانویم را پس میدهم!» باید بگویم: دوستان خیلی دیر به فکر افتادهآند. «کافهپیانو» کاری را که باید میکرد، کرد.
این دوستان که سه، پنج، ده، بیست، صد، دویست، پانصد، هزار، یا دههزار نفر هستند. اگر همهی آن 70 هزار نسخه کافهپیانویی هم که تا این لحظه فروش رفته به ناشر برگشت داده شود؛ بازهم موضع من همان است که بود. حتا اگر کتاب بعدیام، یک نسخه هم نفروشد؛ بازهم موضع من همان است که بود. و بازهم همانجایی خواهم ایستاد که بنابه تحلیل و ارزیابیام منافع ملی ما در آن است.
مگر فکر میکنید دوستی شما، اقدام شما، موضع شما (حالا هراندازه که باشید) برای شخص من، در برابر آنچه که من گمان میکنم مصالح جمعی ما و منافع کشورمان در آن نهفته است چقدر میارزد؟! بگذارید بدون تعارف بگویم که: «هیچ»!
همهی تلاشی که من برای فروش کتابم و در حقیقت بیشتر خواندهشدنش داشتم، فقط برای «همین لحظه» بود. که اعتباری کسب کنم که آن را در لحظهی موعودی که دیر یا زود فرا میرسید، هزینهی این کنم که وسیلهی «آشتی و مهربانی و دیگرپذیری» در دو پارهی بزرگتر از این جامعهی بخشبندی شده باشم که به غلط، یکدیگر را «دشمن» هم میدانستند.
به چنان هدفی هم دست پیدا کردم و این روزها آنقدر نامه از «بر و بچههای اسلامگراها» میگیرم (که برایم مینویسند «ما با تو، همچنان مرزبندی داریم. اما دوستت هم داریم و به تو و عقایدت احترام میگذاریم») که حقیقتاً انتظارش را نداشتم.
من «این لحظه» را میخواستم.
این را که بتوانم آن «فاصلههای تصنعی
و کاذب میانمان» را بشکنم و بیاعتبارش کنم. و به «بچه مسلمانها» نشان
بدهم و ثابت کنم که آن تصویری که از یک «دموکراسیخواه» دارند (آدم
بدطینتِ فحاش لامذهبی که مبانی ارزشیشان را به ریشخند میگیرد)، تصویری
جعلیست که اتفاقاً «بچهمسلمانهای توبهکرده و تجدیدنظرخواه» برایشان
ساختهاند. یا آن دسته روشنفکرانی که اگر چه در منش (دیدگاه نظری) خود را
دموکرات ارزیابی میکنند و معرفی میکنند، اما در روش (نحوهی عمل) هیچ کم
از هیچ اقتدارگرایی نمیآورند!
من «این لحظه» را میخواستم.
که بهشان نشان بدهم «آمادهام
بهخاطرتان رنج ببینم، فحش بشنوم، نامهربانی ببینیم، تهمت بشنوم و نزد
عدهای بیاعتبار شوم اما در مهربانی و مهرورزی به رقیبم، کم نیاورم»
(منتی البته سرشان ندارم. این انتخاب من به خاطر منافعی ست که برای کشورم
میبینم و فکر میکنم که چنانچه شایع شود، آیندهی توام با مهربانی و رفاه
دخترم را تضمین کردهام).
پس چنین تحرکاتی که برخی از شما از خود نشان میدهید، نه فقط بیاعتبارم نمیکند؛ که به اعتبارم میافزاید. چون آنهایی که نفعشان در «کینهتوزی و دشمنی با رقیب» است، اینروزها بسیار کم شدهاند. بسیار کم.
فقط نگاه کنید به تصاویر آن زنی که از ظاهرش پیداست که از «ما دموکراسیخواهان ایرانی»ست اما خودش را میاندازد روی یک «بچهمسلمان» تا از دست «عدهای کینهتوز» نجاتش دهد (و بدین ترتیب «باطن دموکراتش» را هم نشان میدهد). همچنانکه؛ مطمئناً کم نیستند و نبودهاند زنان دیگری از «ما اسلامگراهای ایرانی» که آنها هم این روزها خودشان را سپر ضربههایی کردند که یک کینهتوز، به تن یک «معترض دموکراسیخواه» فرود میآورده.
«شما» در اقلیت قرار گرفتهاید.
و این روزهای ملتهب که بگذرد؛
خواهید دید که تا چه اندازه «کم» و «کم شمار»ید. شمایی که ظاهراً رفته
بودید «رایتان را پس بگیرید» اما حالا بهجایش ترجیح دادهاید
«کافهپیانوتان را پس بفرستید»!
هرکس که آن «هدفِ در فراز» و این «هدفِ در فرود» را ببیند؛ از اختلاف سطح میانشان، میفهمد داستان چیست. پس سریعتر لطفاً. غفلت موجب پشیمانیست!
تحلیل من:کودتای مخملی علیه جمهوریت نظام توسط رهبری و دولت شکل گرفته
می تو
در لینک منبع ابتدای متنی را هم که در اینجا نگذاشته اید خواندم!
بسیار زیبا و منطقی نوشته شده و به همین دلیل هم بخش نظرات شما خالیست!!!
همیشه چون حرفی که با دلیل و منطق و با نثر مودبانه نوشته شده و مساله ای رو تشریح کرده، خوندنش، فهمیدنش و نظر دادن در موردش (مخصوصا نظر مخالف) سخته، دو حالت پیش میاد:
1- یا کسی نمیخونه (یا حتی میخونه) ولی نمیتونه نظری بذاره!
2- میخونه یا نمیخوه ولی چون نمیتونه نظر مخالفی ارائه بده آسمون ریسمون به هم میبافه و یه نظر کاملا غیر مرتبط میده
به هر حال من خوندم و خیلی هم برام جالب و آموزنده بود و خیلی هم تشکر میکنم
ممنون
این قسمتش خیلی نظرمو جلب کرد:
....و آخرش پرسیده بود «آخر شما دههی چهلیها، چهتان است؟!».
برایش چیزی به این مضمون نوشتم که: «ما دههی چهلیها طوریمان نیست! فقط برخلاف شما دههی شصتیها، حافظهی تاریخی داریم و خیلی خوب فرق دوغ و دوشاب را میدانیم و میفهمیم که محمود احمدینژاد با همهی معایبش، از جهات گوناگون، به رقبایش برتری دارد».