به نام او...
نه مُرادم، نه مُریدم، نه کلامم
نه سلامم، نه علیکم
نه سپیدم، نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی، نه چنینم که تو خوانی، و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه سرابم، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم، نه فرستاده پیرم
نه جهنم نه بهشتم٬ که چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم نه نوشتم، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم
حقیقت، نه به رنگ است و نه بو
نه های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبو
گر به این نقطه رسیدی به تو سربسته و در پرده بگویم، آنچه گفتند و سرودند
تو آنی
خودِ تو جامِ جهانی
گر نهانی و عیانی، تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی، تو اسرار نهانی
همه جا تو ، نه یک جای و نه یک پای، همه ای، با همه ای، همهمه ای
تو سکوتی
تو خودِ باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
در همه افلاک بزرگی، نه که جزئی
نه چونان آب در اندام سبوئی، خودِ اویی
به خود آی تا بِدَر خانه متروکه هر کس ننشینی
و بجز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
به خود آ
ممنون فائزه جان خیلی قشنگ بود!
از این شعرا من میترسم

ولی قشنگ بود
مثل شعرای مولانا میمونه! مال مولاناست؟
یه سرچ زدم، بله ظاهراا که مال مولوی هستن! من عاشق اینجور شعرا هستم، خیلی تامل برانگیز و عمیق هستن
واقعا زیباست....
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو...آتش به من اندر زن و آنم بستان.... فوق العاده ... ممنون از زحماتت