KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

یک داستان جالب : نامردی و نتیجه اش

نامردی و نتیجه نامردی 

 

 (انتخاباتی نیست.)

 

تشریف ببرید ادامه مطلب

جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است
زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند
جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد

زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه
می افتند

———— ——— ——— ——
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب
توفانی به آنها پناه داده بود

پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟

باب پاسخ داد: بله

جک گفت: یادته که ما در استبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟

باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه

جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟

باب سر به زیر انداخت و گفت: من … بله…من…

جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو … تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟…تا من .. بهترین دوستت را ..

جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد… ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک… من می تونم توضیح
بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط…حالا چی شده مگه؟
.
.
.
.
.
جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته !!! 

 

 

منبع : www.tanziran.com

نظرات 11 + ارسال نظر
حوریه جعفری - کامپیوتر شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 12:35

!!

مشکرم.

<فاضل> شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 12:55

وای خدا فکرشو بکن

آره فکرشم نمی شه کرد.

الناز شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 12:56

متشکرم.

r شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 12:57

khoshbehalesh

خوش به حالش والا

سپهر سارجانی شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 13:07

اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ فک کن واسه یه شب چقدر پول در اُوردا....

نتیجه اخلاقی : به دوستان خود خیانت نکنید.

سپهر سارجانی شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 13:09

ایول امیـــــــــــــــــــــــــــــــــر یه دونه ای دوردونه ای
سبز سبز سبز

مرسی سبـــــــــــــــــــــــــــــــــــزم.

شقایق جابرانصاری شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 14:17

جلــــــــــــــل الخالـــــــــق..!

..!

ممنــــــــون! !

خواهش می کنم.

صلبره شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 14:24

!

آره والا

رویا IT شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 16:36

!!
!!

سیدحسین هاشمی شنبه 16 خرداد 1388 ساعت 18:21



عجب رفیق خوبی بودااااا

خیلی باحال بود

آره والا. مرسی حسین جان

هانی یکشنبه 17 خرداد 1388 ساعت 00:43

والا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد