داستانک ائه امشب روح ندارم ، یکی از نوشته های خودمه که تو وبلاگم منتشرش کرده بودم ؛ گفتم امشب اینجا بگذارم ، شاید علاقه مندان استفاده کنند.
تو ادامه مطلب بخونید .
شب بخیر ..
---------------------------------------
امشب را می سوزم؛ تا صبح .. آخر نمیدانی که چه قدر فنجان چای دلچسب است
آخر نمیدانی که چه قدر تاریک است ، چه قدر سرد است ؛ چه قدر تنهاست ، ..
تمام ستاره ها را چیدم ؛ آنقدر ستاره چیدم که دستانم سوخت.
باز هم حواسش نبود . ...بد نیست بدانید که فِراسَت آدمی را دو چندان میکرد
عقل را میکشت ، چراغ خویش را هویدا میکرد ؛ نورش چشم را میسوزاندو کور میکرد..
از شنفتن قصه هایش گوش نیوشا میشد ؛ هوش سخت میشد
تن را در مسلخ خود دار میزد و دلیلی نداشت
یک روز عصر گفت :
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد(حافظ)ـــ
تازه اون روز فهمیدم که چه جرم هایی هستند که نوشتنی نیستند ؛ کشیدنیند!!!
راستی ؛ جرایم تو چیست ؟
تماشاچی یان بی وقفه تشویقش میکردند و او را تشویش هزار گناه نکرده غم تر میکرد.
جان کلام؛
در نا امیدی بسی امید است
از عشق هراسانم./
19 /ماهی از بهار / 1388
شب یک حس خاصی داره . با این پست تو این حس زیباتر میشه!
خیلی زیبا , تاریک و ساکت بود
شاید....