KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

KNToosi.in - همکلاســــی

وبلاگ گروهی دانشجویان ِ دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی

بیا گردو بخور......

روز/داخلی/کتابخانه دانشکده:
نازیلا مددپور در حاشیه جزوه اش قلبی را با یک تیر رسم می کند و کنارش می نویسد: I Love U, Masood . در همان لحظه مسعود فردمنش وارد کتابخانه می شود و کنار میز نازیلا رد می شود.


.



نازیلا: اِاِ ... ببخشید آقای فردمنش ... سلام.

مسعود با صدای نازیلا برگشته و کناز میز او می رود


مسعود: علیک سلام! ... من می شناسم شما رو؟

نازیلا: ما همرشته ای و همدوره ای هستیم. من نازیلا هستم. نازیلا مددپور. به جا آوردید؟
مسعود: نه متاسفانه. خُب امرتون؟
نازیلا: چیز خاصی نبود. نه اینکه  امتحانها نزدیکه، داشتم درس می خوندم. یه سوالی پیش اومد واسم. می شه از شما بپرسم؟
مسعود: بله ... خواهش می کنم.

نازیلا جزوه اش را جلوی او می گذارد و جایی از جزوه را به او نشان می دهد که قلب را کشیده است.

نازیلا: من اینجا رو درست متوجه نمی شم.
مسعود: آهان ... ببینید اینجا منظورش اینه که باید اول گشتاور رو حساب کنیم بعدش با در نظر گرفتن علامت اون بیایم قضاوت کنیم که ...
نازیلا: آهان ... پس منظورش اینه. ببخشید شما بلدید انگلیسی بخونید؟
مسعود: خُب ... بله. چطور؟
نازیلا: می شه بگید اینجا چی نوشته؟
مسعود: نوشته، مسعود عاشقتم ... چه جالب! اسم من هم مسعوده. این جزوه واسه کیه؟
نازیلا: مال منه.
مسعود: اسم شوهرتون مسعوده؟ ... سلام بنده رو بهشون برسونید... واقعا چه حسن تصادفی!
نازیلا: من مجردم... هنوز ازدواج نکردم.
مسعود: اِاِ ... خوب کاری کردید. چه عجله ایه. با خیال راحت درستون رو بخونید. بعد ایشالا یه مورد خوب پیدا می شه. چه حوصله ای دارید از الآن بیافتید به شوهر داری و خونه داری و فردا هم که نق نق بچه و تا آرنج دستتون تو کثافت بچه.
نازیلا: ولی من قصد دارم ازدواج کنم.
مسعود: پس اینطور. آهان... عجب خنگی هستم من. اسم نامزدتون مسعوده... خیره ایشالا. به پای هم پیر شید.
نازیلا: نخیر... من از یه پسری خوشم میآد که اسمش مسعوده.
مسعود: من می شناسمش؟ البته ببخشید فضولی می کنم ها. شاید کمکی از دستم بر بیاد.
نازیلا: شما می تونید بهم کمک کنید. لطف کنید یه کم آب هویج بخورید که من رو بهتر ببینید، یه کم هم گردو که از این خنگ بازی ها خلاص شید... ببخشید مزاحم شدم... خداحافظ.

نازیلا جزوه و کتابش را جمع می کند و از کتابخانه با عصبانیت خارج می شود.

مسعود: خداحافظ... ولی خانم ممدپور من به هویج آلرژی دارم. (با خودش صحبت می کند) مسعود کدوم خریه دیگه؟ ما تو رشته امون دیگه مسعود نداریم. دختره پاک خل شده. تو توهمه.

روز/خارجی/پارک:(پنج سال بعد)
یک دختر 3 ساله در حال بازی در پارک است. مسعود و نازیلا کنار هم نشسته اند و به بازی دخترک نگاه می کنند.

 نازیلا: آرزو، یه کم آروم تر دخترم. می خوری زمین پات اوف می شه ها.
مسعود: امروز داشتم کتابها و جزوه های دانشگاه رو مرتب می کردم، بذارم تو انباری. می دونی چی دیدم؟
 نازیلا: چی دیدی؟
 مسعود: جزوه فیزیکت رو دیدم. گوشه اش نوشته بودی: I Love U, Masood. یادت افتاد؟
 نازیلا: آره ... اون روز تو کتابخونه. عجب خری بودم من!
مسعود: این مسعود که عاشقش بودی حالا کی بود؟ اون موقع که نفهمیدم. آخه تو دانشکده یکی من، مسعود بودم. یکی هم استاد آرمایشگاه مدار. نکُنه؟ ...
نازیلا: بیا بابا. بگیر اینها رو. یه کم گردو بخور، واست خوبه.

شب/داخلی/رستوران:(35 سال بعد)
فارغ التحصیلان هم دوره نازیلا و مسعود دور هم در یک رستوران جمع شده اند و یاد گذشته را زنده می کنند. همه دور میز غذا نشسته اند و بعد از غذا مشغول خوردن دسر هستند.

 مسعود: ببین زن، ساسان تابنده چقدر پیر شده؟
 نازیلا: آره خُب. مثل تو. ماها مثلا 60 سالمونه الآن.
مسعود: چی گفتی؟ ... بلندتر بگو زن. نمی شنوم... ساسان رو می گم. پیرمرد خرفت عجب بد نگاه می کنه بهت.

یکی از حضار به نام مرتضی بلند می شود.

مرتضی: از اینکه همه تون تشریف آوردید، متشکرم. از دوره 45 نفره ما، الآن فقط 32 نفر زنده موندن که از اون ها هم 27 نفرشون الآن اینجا ان. برای یادبود من یه تقدیرنامه هایی رو آماده کردم که می خوام بهتون بدم. اولین نفر تقدیرنامه مسعود تابنده است.

حضار همه کف می زنند. مسعود بلند می شود که تقدیرنامه را بگیرد.

 مرتضی: مسعود فردمنش نه. مسعود تابنده یا همون ساسان خودمون.

حضار می خندند و مجدد کف می زنند.

مسعود: پس اینطور. بالاخره پیداش کردم. پس اون I Love U, Masood همین آقا ساسان خودمونه. نازیلا خاک تو اون سرت. تو عاشق این پیر مرد خرفت بودی.

مسعود بلند می شود تا یقه تابنده را بگیرد که نازیلا جلو او را می گیرد.

 نازیلا: زشته، خجالت بکش. شصت سالته... بابا خره من عاشق تو بودم. اون مسعود تو بودی.

مسعود لبخند بزرگی بر لبانش ظاهر می شود. کمی دندانهای مصنوعی اش را جابجا می کند و با وقار می نشیند.

 مسعود: عزیزم، می شه یه کم گردو بهم بدی؟

روز/خارجی/قبرستان:(هفت ماه بعد)
نازیلا را به خاک سپرده اند و مسعود کنار قبر او زیر یک درخت تنومند و بزرگ ایستاده و اشک می ریزد. روی سنگ قبر نازیلا نوشته اند: «همرشته ای، همدوره ای، همکلاسی و همسر عزیزم، نازیلا. I Love U,Nazila. به یاد تو. مسعود فردمنش نه مسعود تابنده یا همون ساسان خودمون.»
یک عدد گردو از درخت جدا شده و می خورد فرق سر مسعود. گردو می افتد روی قبر نازیلا و کنار اسمش آرام می گیرد.


نویسنده: حامد تاملی


منبع

نظرات 28 + ارسال نظر
محمدحسین باقری یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 13:18

خیلی باحال بود

D:
ممنونم از نظرتون!

رام یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 13:56

خیلی قشنگ بود!!!!! آخرشم رمانتیک تموم شد!

بله!!

ممنونم از نظرتون.

حمید توکلی، فناوری اطلاعات یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 14:44 http://wWw.knToosi.cOm

!
پیام اخلاقی داشت!؟

همه ی داستان ها الزاما پیام اخلاقی ندارند. ولی این هنر نویسنده را نشان میدهد که خواننده را تا پایان داستان ترغیب کرده.

*********
فکر کنم پیام داستان اینکه بد نیست گاهی به خودمون هم توجه کنیم!
شاید هم ترویج گردو خوردن!! :دی

امیر پورنصرت یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 15:15

از اول که تا آخر خوندم از خنگی این مرد اعصابم خورد شد !!!!
فکر کنم منم نیاز به گردو دارم. ببخشید گردو نه ... قرص آرام بخش !
اتفاقاْ پسرهای این دوره زمونه برعکسن. دختره یه نگاه بهش می کنه پسره فوراْ میاد جلو ! حالا بگذریم که چقدر دختره قسم می خوره که چشمش لوچه یا جای دیگه رو خواسته ببینه

چه خوب که از اول تا آخرش رو خوندین!!

خوب گویا روایت این داستان برای چند سال پیش هست!! :دی

ممنون از نظرتون!

امیر پورنصرت یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 15:18

ولی از اینا گذشته با گردو یاد این جوک می افتم که سه نفر می رن خونه ای واسه دزدی یه دفعه صاحبخونه پیداش می شه هر سه تاشون می رن تو یه گونی پنهان می شن. صاحبخونه با خودش می گه این گونی ها دیگه چیه. به اولیشون لگد می زنه دزده صدای گردو در میاره. به دومی لگد می زنه دزد دومی که توشه صدای نخود و عدس درمیاره. به سومی لگد می زنه طرف تو گونی هیچی نمی گه. دوباره لگد می زنه بازهم چیزی نمی گه. چند تا لگد دیگه می زنه دزده از تو گونی میاد بیرون می گه آخه مرتیکه مگه نمی دونی آرد صدا نداره؟!!!!

:)) بامزه بود!

مسعود افشار یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 16:24

ای بابا حالا این همه اسم...

بلاخره باید این یه اسمی انتخاب می شده دیگه!!:دی

miyoo یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 16:36

heyfe in esm nist avordin too inja???

والا من نیوردم. نویسنده اورده!!

مسعود افشار یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 16:40

به بـــــــــــه ... به بـــــه
منو میگه؟ به بـــــــــــــه لایک برای میو

فهیمه یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 17:50

خیلی خیلی قشنگ بود عزیزم

خواهش میکنم!!

مهسا احمدی it یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 18:28

گردو , کندرو این حرفا تاثیر نداره , یه ضربه راه حلش بوده

مرسی جالب بود .

لابد ترسیده ضربه محکم باشه بمیره!!!

خواهش میکنم. به نظر منم جالب بود!

A A D یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 18:37

دردِ من با 3 کامیون گردو هم حل نمی شد:دی

البته شاید همه اش را می بایست خود استعمال می کردم :دی

در هر صورت هیچ نمی دانم....

آخی..... میگن مصرف میگو هم بد نیست!! استفاده می کردید شاید تاثیر داشت!! :دی

مرجان IT یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 19:37

بابا این دیگه دسته هرچی خنگ رو از پشت بسته بود.
بامزه بود

:دی !!

ممنون از نظرت!

رضا یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 19:45 http://arsenal.ir

عجب!!!!

ممنون

D:
ممنون از نویسنده!!

حامد شاهسوندی یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:09

خیلی جالب بود مخصوصا قسمت رستوران
ممنون

بله اون قسمتش هم خیلی جالب بود!

از نویسنده اش تشکر باید کرد!

امیر رباط یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:12

بابا ما که هرچی گردو دادیم به طرف نفهمید

باید بریم براش عروسک بخریم

کامیون اسباب بازی هم بد نیست!! ( به جای عروسک) :دی

[ بدون نام ] یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:14

اخی چه خنگ

خوب میشه ایشالا! :دی

جویا یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:16 http://toooska.blogfa.com

جالب بود...با جوکی هم که امیر پورنصرت در نظرات گفتند دل نشین تر شدممنون...نظر دهی برای ترویج پست های مفید

بله جوک بامزه ای گفتن!
ممنون از نظرتون!

فاضل یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:39

جالب بود ولی یه سوال ؟؟؟؟

تو کدوم کتابخونه و قرائت خونه و یا هر خراب شده دیگه ای میشه به این راحتی دیالوگ و خوش و بش و حرف های .... زد
ما که یه بار اتفاقی چند تا کتاب از دستمون افتاد انداختندمون بیرون و دیگه کارتمون هم باطل کردند

والا طبق زمانهای اعلام شده در داستان، قضیه باید مربوط به قبل از انقلاب باشه!! :دی

خوب شاید کتابا عتیقه بودن!!

م.ر یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 20:46

خیلی جالب بود!
ممنون

خواهش میکنم!!

حسین محمدی نصرآبادی یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 22:23 http://www.kntu.blogsky.com/?postid=6969

=)) =))
متن داستان و صحنه سازی های هنرمندانه ش کلی جذبم کرد و با خوندن جمله ی اول جوک آقای پور نصرت از خنده لبریز شدم( همون ترکیدن خودمون) ، اخه قبلا شنیده بودمش :دی
..........
شاد و سرزنده باشید
مشعوف شدیم
......
امضاء:

بله از نظر صحنه سازی خوبی داشت!! من رو هم جذب کرد!

شما هم همیشه شاد باشید!

علی رستمی - فناوری اطلاعات یکشنبه 16 فروردین 1388 ساعت 22:46 http://Blog.ITnevis.com

جالب بود

D:

رودسرابی دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 00:00

بلاخره مسعود کی بود؟

گردو میل دارید؟؟!! :دی

صابره دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 00:09

گردو...شکستم...گردو....شکستم....
خیلی باحال بود...

.....زدم پاتو شکستم!!

باحالی از خودته حاجیه خانم!!!

ZEBEL دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 02:14

یادش به خیر
چند وقت پیش با یه دختر شوخ و جذاب یه جایی تنها شدیم
بهم گفت دوست دارم الان بد باشی
من نفهمیدم منظورش چیه
چند ماه بعد تازه فهمیدم اون روز اونجا منظورش چی بود...

بازم خوبه که بلاخره متوجه شدین!!!

مسعود افشار دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 07:58

من تکذیب میکنم من نبودم

از کجا معلوم؟!! شاید فامیلیتون رو عوض کردین!! :دی

مهندس سلمان دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 12:19

مژده می دهم به تمام خانم های یونی خودمون که پسر های یونی ما اصلا نیازی به گردو ندارند . تضمینی
جالب بود

:دی
ممنون!

رویا IT دوشنبه 17 فروردین 1388 ساعت 14:31

یه درخت گردو باید تو یونی مون بکاریم! !!

:دی!!

حسین رنجبر ، نرم افزار سه‌شنبه 18 فروردین 1388 ساعت 10:43

مژده می دهم به تمام خانم های یونی خودمون که پسر های یونی ما اصلا نیازی به گردو ندارند . تضمینی
جالب بود !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد