داستان زیر واقعی می باشد
چون میدنم یعدش کمی ناراحت میشین و تواین امتحانا هم باید فقطط دلداری داد
این طنز از فردوسی ژور رو هم میزارم البته نمیدونم مثل قبلی تکراری هست یا نه
اگه تکراری بود ببخشید
شما به حساب این بزارید که خواستم غم داستان رو از بین ببرم
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم."
امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت، "میدانید خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتواند بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است.
من هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم. و امّا رابی
؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و
شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
می دونم با خواندن این داستان واقعی زیبا دل خیلی از شما ها گرفت حالا با
خوندن اندر احوالات آقای فردوسی پور یک لبخند کوچک خواهید زد
============ ========= ========= ==
آن عادل فوتبال، آن دوستدار قیل و قال، آن بیدار دوشنبه شبها، آن آورنده خنده به لبها، آن برپاکننده دعوا، آن خورنده حلوا، آن رفیق فاب فنایی و حاجرضایی، آن درگیر با علی دایی، آن زاده شهرآرا، آن گزارشگر لالیگا، آن اصالتاً اهل رفسنجان، آن آکل خورشت فسنجان، آن نودش پر از حاشیه، آن پخشکننده تصاویر ماضیه، آن برگزارکننده مسابقات، آن پرکننده جیب مخابرات، آن مظهر مسابقات اسام اسی، آن نتایجش همیشه هفتاد به سی، آن تکرارکننده تصاویر آهسته، آن داعی داوران شایسته، آن جویای اساماس پیر و جوان، آن به دنبال سوتی داوران، آن مفسر جام جهانی، آن رقیب علیفر و خیابانی، مایه افتخار اهل گزارش و سرآمد مچگیری در ورزش، عادل فردوسی پور ـ انارالله برهانه ـ مؤثر در فوتبال و سمبل جنجال بود.
ابتدای کار او آن بود که در ایام صباوت هر کجا گلکوچک به راه بود پس او هم در آن بود و به کار گزارش مشغول بود. پس به دانشگاه شریف افتاد و مدرک صنایع بگرفت و آن بر در کوزه نهاد و عزم همی کرد تا شمایلش از جامجم نبیند بر جای ننشیند. از کرامات شیخنا این بود که سنش به بیست نرسیده به محضر شیخ اردشیر لارودی رسید که مطبوعه ابرار ورزشی داشت پس گفت: ?خواهم که قلم زنم?. شیخ لارود گفت: ?چه در چنته داری؟? گفت: ?ترجمه بلدم و هرچه خارجی و انجلیزی باشد به فارسی تبدیل توانم کرد.? پس گفت: ?بنویس? و شیخ ما به ترجمه افتاد و این از کرامات بود. آوردهاند هر روز به در جامجم همی رفت برای تست و او را میزدند و میراندند تا پیری فرزانه بر او ظاهر گشت و حال پرسید. فرمود: ?اگر داخل شوم برنامهای سازم که نظیر آن نباشد.? پس پیر، دلش بسوخت و او را وارد همی کرد. نقل است در ابتدا تفسیر تنیس و فوتسال میگفت تا اینکه پخش فوتبال فراوان شد و نوبت به شیخنا هم رسید. آوردهاند شیخنا چنان در امور خفیه و خصوصی فوتبال متبحر بود که شماره کفش عمه گری نویل را از بَر بود و این پایه از بلاغت، فکها را بیانداخت. و از کرامات او این بود که برنامهای راه انداخت که صد نبود اما نود بود و در آن صغیر و کبیر فوتبال را مینواخت و خلق را تا سحر پای جعبه مینشاند با چشمان پُفکرده، و آوردهاند هیچ چیزی برای او جذابتر از این نبود که اهالی فوتبال را به جان هم اندازد و خود در گوشهای به خنده مشغول گردد و از کرامات او نقل است که شبی نبود که نودش پخش شود جز آنکه میلیونها اساماس به سویش دوان شود و پاسخ نظرسنجیها به سویش روان.
از وی جملات عالی نقل است؛ گفت: ?الجنجالالشغلی ـ ترجمه: جنجال کسب و کار من است? و گفت: ?خداحافظ جام جهانی، خداحافظ برانکو? و گفت: ?وات ایز هی دواینگ دیس پلیر ـ ترجمه: چه میکند این بازیکن? و گفت: ?عجب گلنزنی شده این بازیکن? و گفت: ?چه بازی دراماتیکی شده این بازی?.
و در آخر کار او آوردهاند که چون عزرائیل برای قبض روحش وارد گشت، گفت: ?یه بار دیگه صحنه رو تکرار کن ببینم خطا بوده یا نه!?
/td>>/>>/>>/>
ممنون
قابل نداشت
میشه ۵۰۰ تومن
جالب بود ، ممنون!