ساده نبود که بچه!
اصلا ساده نیست. فعل ماضی و مضارع هم ندارد. چه وحید هاشمیان باشی، با آن
همه شهرت و محبوبیت که خیلیها لهله میزنند برای یکلحظه دیدن یا داشتن
امضایی از تو، چه کارگر ساده ساختمانی که بعضیها با افتخار تهمانده
غذاهایشان را به تو میدهند، وقتی آن اتفاق لعنتی بیفتد، همهچیز یکسان
است. مثل باران که روی سر آدم فقیر و غنی یکشکل میبارد. خبر کوتاه بود.
برای ما کوتاه بود اما برای وحید حالا حالاها کش دارد.خودت
را نباز بچه. گریه نکن بچه. مادر، یک وحید افسرده و مغموم را دوست ندارد.
مگر همیشه اشکهایت را پاک نمیکرد و نمیگفت: «مرد که گریه نمیکنه.» Download گل دیدنی هاشمیان به کره
ساده نبود که بچه!
اصلا ساده نیست. فعل ماضی و مضارع هم ندارد. چه وحید هاشمیان باشی، با آن
همه شهرت و محبوبیت که خیلیها لهله میزنند برای یکلحظه دیدن یا داشتن
امضایی از تو، چه کارگر ساده ساختمانی که بعضیها با افتخار تهمانده
غذاهایشان را به تو میدهند، وقتی آن اتفاق لعنتی بیفتد، همهچیز یکسان
است. مثل باران که روی سر آدم فقیر و غنی یکشکل میبارد. خبر کوتاه بود.
برای ما کوتاه بود اما برای وحید حالا حالاها کش دارد. ادامه دارد؛ «مادر
مرد، رفت، خلاص شد، حالا بالاست.» وحید نمیدانست. دیروز هواپیما شد و آمد
تا تهران .. نه! گفتیم که وحید و غیروحید ندارد. بچه
برای مادر همیشه بچه است. باز هم گفتیم که حتی اگر هاشمیان باشد یا هر کس
دیگری. وحید همیشه برای مادر بچه خوبی بود. از همان زمان که در بچگی، پدر،
بچه و مادر را گذاشت و رفت و شد ستاره. زیر خاک و بالای ابرها! دوگانگی
عجیبی است مگر نه؟ هاشمیان حالا که پایش به تهران برسد، میفهمد مادر
نیست. دیگر نیست. از آن غذاهای بچگی هم که در ناف آلمان نتوانست مشابهشان
را پیدا کند، خبری نیست. بابا و مامان دوباره پیش هم هستند. مثل قدیمها.
مثل همان موقع که هنوز وحید نبود و هنوز روزنامهنگاران ما کسی به نام
هاشمیان را در بوندسلیگا جستوجو نمیکردند تا خبر درخشش را بکنند تیتر
یک روزنامهها برای این ملت احساساتی، پرشور و گاه فراموشکار. پدر و مادر
یکی از محجوبترین فوتبالیستهای چند سال اخیر ایران حالا که دوباره به هم
رسیدهاند، حتما از آن بالا به پسر لبخند میزنند؛ «پسرمون واسه خودش مردی
شده ها...! بچه مواظب باش لباسات دوباره کثیف نشن. خسته شدم از بس چنگ
زدم تو طشت.» همین طور بوده. نگویید نبوده. مادر بچه را به دندان
گرفت و بزرگ کرد تا شد این وحید هاشمیانی که میبینیم. امروز صبح که به
تهران برسد، جای یکی خالیست. جای یکی که خالی بودنش بدجوری توی ذوق میزند
ولی آخر قصهها همیشه همینطور است و زندگی واقعیتیترین قصه دنیاست. خودت
را نباز بچه. گریه نکن بچه. مادر، یک وحید افسرده و مغموم را دوست ندارد.
مگر همیشه اشکهایت را پاک نمیکرد و نمیگفت: «مرد که گریه نمیکنه.»
ایول خیلی باحال بود
فکر کردم خود وحید هاشمیان مرده!!!!
خسته نباشی!
غم از دست دادن مادر غم بزرگیست.
خدا رفتگان همرو رحمت کنه الهی امین...
ای ول