داستانک طنز !
مژده *** مژده
بعد از مدتها جناب آقای مهندس دکتر پورنصرت اومد.
بزنید رو ادامه مطلب ....
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند. باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا آوردی! این طرفا؟
حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم خدمتتون
مهندس تبریک
خیلی باحال بود
سلام همکار جون جدیدا خبرنگار روزنامه ایران بخش حوادث شدی؟
امیر یه نظر خصوصی هم دارم واست که بعدا خودم بهت می گم که به اون دلیل اصلا این مشت حسن آقا هم باید فرار می کرده
مژده *** مژده
حالا درسته این طنز بود ولی من شنیدم که حضرت زهرا جوی آدم های نابینا هم به طور کامل حجاب داشتند و وقتی ازشون پرسیدند چرا حجاب میکنی گفتند که چونکه درسته طرف من رو نمی بینه ولی من که طرف رو می بینیم
و امیدوارم که دوستان جنبه مطلب طنز شما رو داشته باشند و علیه شما مطلب نزنند.
ممنون از شما
دلم برات تنگ شده بود . کجا بودی جیگر ؟؟
استغفرا....
والا به خدا